تئاتر
گاهی جلوی بعضی اتفاقات و نمیشه گرفت.
مثلاْ اینکه یه نفری یکی و دوست داره.یا یه نفر همیشه خوشحاله یا یه نفر همیشه آن تایمه یا اینکه یه کسایی مثل جوجه خان و خواهر گرامی بنده همیشه نیم ساعت از همه چیز عقب هستن.یعنی اگه آدم یه کاری داشته باشه و خیلی هم مهم باشه براشون فرقی نمی کنه.نه اینکه آدمهای دیگه براشون مهم نباشن ها ولی برنامه دیگران رو همیشه با دیر کردنهاشون به هم میریزن و من از این اخلاق به غایت متنفرم.ولی کاریشون نمیشه کرد.یعنی هرچی ما زحمت کشیدیم تو این دوسال که جوجه خان یه کمی رویه اش رو عوض بکنی اگه شما تغییری دیدی ما هم دیدیم.
دیشب مثلا قرار بود بریم تاتر.من از اول هفته دنبال یه برنامه ی خوب واسه این جمعه بودم حالا بماند که جوجه خان اصلا با برنامه ریزی میونه ای نداره و دوس داره همین جوری یلخی پاشه راه بیافته یه جایی بره.آخرش دیگه با کُشت و کشتار قرار تاتر ردیف شد و من پنج شنبه واسه جمعه شب بلیط رزرو کردم.من و خواهر گرامی در معیت جوجه خان و مادر گرامی.تاتر ساعت ۹ شروع میشد و محلش هم تا خونه ی ما یه ساعت حداقققققققل فاصله داره.با مسئولش که صحبت کردم گفت شما ۸:۱۵ یا ۸:۳۰ اینجا باشین که بلیط جای خوب بهتون بدم.من با جوجه خان و خواهر گرامی هماهنگ کردم که همگی ساعت ۷ باید راه بیافتیم و همه تایید کردند.ساعت ۴:۳۰ جوجه خان از یه طرف گفت من برم با بچه ها یه دست ورق بزنیم قول میدم سر ساعت سر قرار باشم و این حرفا.خواهر گرامی هم گفت من پوسیدم تو این خونه میرم با بچه ها یه دوری بزنیم و من دوباره واسه ساعت ۷ گفتم و اونم خیر سرش اطمینان داد که بیاد.
از ساعت ۶:۳۰ من هی به این دوتا زنگ زدم اصلا انگار دور از جون داری یاسین به گوش خر میخونی.جوجه خان که با کلی دعوا و جیغ و هوار تازه ساعت ۷:۳۰ رسیده خونه.خوهر گرامی هم همون موقع ها از بیرون تشریف آوردن.دیدم هی جوجه خان میگه بریم یه تاتر نزدیک تر و هی به من میگه عاشقتم و دوست دارم و این حرفا.نگو آقا می خواد دیر بیاد.منم از هردوتاشون قهر کردم و برنامه رو بهم زدم.والا به خواهر گرامی که جرات نکردم هیچی بگم چون اعصاب نداشتم و اونم یه کمی پاچه پاره است و حوصله ی دعوا نداشتم.دیگه از جوجه خان اصرار و از من انکار.تا جایی که وسط خیابون جیغ زدم و بهش گفتم برام مهم نیست چقدر اعصابش خورده و حالش بده و پیاده شدم و اومدم.اونم با سرعت رفت.بعدش هم اس دادم بهش و نوشتم حرومزاده
.چون اعصابم خورد بود و داشت گریه ام می گرفت.از یه طرف هم انقدر دیروز آرایشم خوب بود و خوشگل بود دوست نداشتم خراب بشه.البته می دونم خیلی مسخره است اما می دونستم آشتی می کنیم و میگه بیا بیرون ببینمت واسه همین نمی خواستم وحشتناک باشم.زنگ زد که باهام دعوا کنه و طبق معمول بگه این دیوونه بازیات و بس کن که دید من دارم گریه میکنم.دیگه شروع کرد معذرت خواهی و خواهش و تمنا که توروخدا گریه نکن و من بمیرم نمی خوام اشکات و ببینم و این حرفا و من تازه به این نتیجه رسیدم که خیلی بدجنس و سنگ دلم.چون هرچی اون میگفت حالم بده من می گفتم به من چه ولی وقتی اون دید من گریه می کنم کم آورد.
خیلی وقتا احساس می کنم که جدیدا خیلی بداخلاق و بدجنس و گیر بده و خُل وضع شدم اما دست خودم نیستش که.وقتی عصبانی میشم انگار یه آدم دیگه میشم.جدی جدی تصمیم دارم برم دکتر چون بعد ماجرای فوت بابا خیلی احساس می کنم غیرطبیعی هستم و این جوجه خان بیچاره رو اذیت می کنم.البته همچین بیچاره هم نیست و اشتباهش همین یه بار نبوده که.همیشه وقتی قرار داریم و من رسیدم سر قرار تازه جوجه خان داره از خونه راه می افته و این موضوع همیشه منو عصبی می کنه.
به خواهر گرامی هم الآن اس دادم و ضمن تقدیر و تشکر بهش گفتم کارش خیلی بد بوده که دیشب و بهم زده.آخه واقعا هم شاید اگه اون انقدر دیر نمی کرد من انقدر وحشی بازی سر جوجه خان در نمیآوردم.خلاصه که بعد آشتی هم که خواستیم بریم یه شامی بخوریم و تجدید قوا کنیم جوجه خان بنزین تموم کرد و نتونست بیاد.
بعله دیگه دوستان.این بود جمعه ی گند و احمقانه و حال به هم زن ما.فکر کن همه ی روز واسه شب که با عشقتی لحظه شماری کنی و کلی به خودت برسی و تو آینه قربون صدقه ی خودت بری بعد همه چیز خراب بشه.اَه واقعا غیرقابل تحمل بود دیروز.
حالا جوجه خان قول داده از این به بعد پسر خوبی باشه و کارای بدش و تکرار نکنه.
والا خدا کنه
راستی پریشب یعنی پنج شنبه هم جوجه خان اومد خونمون و شام خوردیم و کلی با خواهر گرامی خندیدیم.انقدر که دل درد گرفته بودیم.کلا جوجه خان با خانواده ی ما خیلی جوره و من این موضوع رو خیلی دوست دارم.
راستی احتیاج به دعا داریم برای کار جوجه خان.چون زمینه ی یه پیشرفت براش فراهم شده.فقط استارتش مونده که ایشاا.. خدا این یکی رو هم کمک کنه بهمون
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه