ادونس گت

خدا رو شکر اون سهمی که گفتم خریدم رو سوده اما یه سهم دیگه خریدم که فعلا رو ضرره و منو خیلی اذیت می کنه.جوجه خان واسه یه کاری یه کم پول لتزم داره و گفته سود این سهم عرضه اولیه رو بدم بهش و اون قسطی بهم برگردونه.خوبه این کار ولی شک دارم که برگردونه.

دائی که با این پسره خواستگار آبجی خانوم صحبت کرده زیاد ازش خوشش نیومده و حالا قراره برن پیش یه مشاور ببینن به درد زندگی با هم می خورن یا نه.

امروز یه اتفاق خوب برام افتاد.از وقتی لپ تاپ خریدم خیر سرم نتونستم یکی از برنامه های بورسم رو روش نصب کنم.اون اسمی هم که بالای این پست هست اسم همین نرم افزاره.هرکاری می کردم نمی شد.امروز از افسانه کمک گرفتم و اون برام توضیح داد که چون ویندوزش سونه باید یه جا یه گزینه ی دیگه رو انتخاب می کردیم.انقدر خوشحال شدم وقتی دیدم چارت ها رو برام راحت باز کرد.اصلا انگار آدم کور باشه یهو بینا بشه.چون کار ما خیلی به این نرم افزار ها وابسته استوحالا خدا رو شکر که افسانه بود که درستش کنم چون دیگه روم نمی شد به استادم زنگ بزنم.

دلم دوباره هوای بندرعباس کرده در حد لالیگا.مامان جوجه خان امروز رفت بندر با دوستاش که چند روز اونجا بمونن و بعدش هم برن قشم.خوش به حالش واقعا چون من از غصه بندر دیگه موهام سفید شد.

انقدر دلم یه گردش دختر پسرری باحال می خواد که نگو.خدا کنه جور بشه چون خیلی حوصله ام سر رفته.

باشگاهمون هم خیلی خوبه و بهم خیلی انرژی میده.یعنی اصلا ساعت ۵ خسته و ناراحت نیستم که می خوام برم باشگاه.حالا خدا کنه تا جایی که می خوام برسم واسه عروسی دخترخاله جان.دلم می خواد یه لباس خیلی خوشگل بخرم برای عروسیش چون دخترخاله جان صمیمی ترین دوست من در تمام زندگیمه.عزیزم از همین جا برات آرزوی خوشبختی می کنم.

دماغ

امروز یه سهمی عرضه اولیه داشت و من از صبح تو استرس بودم.خیلی گرون عرضه شد هر سهم ۱۷۵۰ تومن و من شک کردم که باید بخرم یا نه ولی دیگه خریدم و امید به خدا.دیگه هرچی خودش بخواد همون میشه دیگه.امیدوارم یه کم خوب باشه.برای یه سهم صفر این قیمت خیلی زیاده و یه کمی خطرناکه.خدا کمکمون کنه حالا که مثل دیوونه ها همه ی پولم و گذاشتم رو این سهم.

یه دوست داشتم اسمش افسانه بود و خیلی وراج بود.چند روز پیش زنگ زدم به اون دوباره و یه کمی حرف زدیم چون یکی از نرم افزارای بورسم و از دست دادم و باید از یه جایی گیر بیارم.

از اون روز که سر تئاتر من و جوجه خان یه کمی بحثمون شد تا الآن همه ی سعیش و کرده که به من این یه هفته خوش بگذره.انقدر نگران زندگیمونه که دلم ضعف میره براش.

یه دختری تو شرکتمون هست که خیلی نچسبه.یعنی من قبلاْ هم باهاش کار کرده بودم و می دونستم خیلی دختر اعصاب خورد کنیه.من می دونستم با این آدم اصلا نباید درگیر بشم و نشدم.الآن همه ی بچه ها باهاش مشکل دارن.میگه چرا نگهبان شرکت به من سلام نمی کنه.حالا نگهبانمون انقدر پسر خوب و با شخصیت و محجوبیه که حد نداره.خلاصه که اوضاع شرکت یه کمی خنده دار شده.

کارای ثبتیم هم خدا رو شکر رو روال داره انجام میشه.هرچند دای همیشه غُر می زنه و میگه شما کند هستین اما در واقع ما رو روال داریم کارها رو پیش می بریم.یه کمی دلم گرفته است تو این چند روز که اونم خدا کنه زودتر خوب بشه چون حوصله ی بیحال بودن ندارم.انقدر دلم می خواد با یه نفر دعوا کنم که نگو.مخصوصاْ الآن که جوجه خان از صبح کار داشته و نتونستیم خوب با هم حرف بزنیم.

یه چیز خنده دار بگم.من یه اخلاق خیلی بدی دارم و اونم اینه که عادت دارم هی دست می کنم تو دماغم.خیلی دوس دارم این کارو و دیگه دست خودم نیست.البته نه در اون حد که هروقت نگام کنی دستم تو دماغم باشه ها ولی بطور میانگین روزی ۴/۵ بار دیگه رو شاخشه.جوجه خان هروقت می بینه حرص می خوره و التماس می کنه که تورو خدا این عادتت رو ترک کن.منم بهش قول دادم که هروقت تو خونه ی خودمون بودیم یه دستمال همیشه دم دستم باشه.آخه دماغ آدم وقتی خشک میشه که نمیشه با دستمال گرفت آدم باید دست بکنه تو دماغش دیگه.ببخشید ها یه کمی حال به هم زن شدم ولی خوب هر کسی یه عادت بدی داره دیگه.اگه بچه های خوبی باشین عادت بد جوجه خان رو هم بهتون میگم.

تئاتر

گاهی جلوی بعضی اتفاقات و نمیشه گرفت.

مثلاْ اینکه یه نفری یکی و دوست داره.یا یه نفر همیشه خوشحاله یا یه نفر همیشه آن تایمه یا اینکه یه کسایی مثل جوجه خان و خواهر گرامی بنده همیشه نیم ساعت از همه چیز عقب هستن.یعنی اگه آدم یه کاری داشته باشه و خیلی هم مهم باشه براشون فرقی نمی کنه.نه اینکه آدمهای دیگه براشون مهم نباشن ها ولی برنامه دیگران رو همیشه با دیر کردنهاشون به هم میریزن و من از این اخلاق به غایت متنفرم.ولی کاریشون نمیشه کرد.یعنی هرچی ما زحمت کشیدیم تو این دوسال که جوجه خان یه کمی رویه اش رو عوض بکنی اگه شما تغییری دیدی ما هم دیدیم.

دیشب مثلا قرار بود بریم تاتر.من از اول هفته دنبال یه برنامه ی خوب واسه این جمعه بودم حالا بماند که جوجه خان اصلا با برنامه ریزی میونه ای نداره و دوس داره همین جوری یلخی پاشه راه بیافته یه جایی بره.آخرش دیگه با کُشت و کشتار قرار تاتر ردیف شد و من پنج شنبه واسه جمعه شب بلیط رزرو کردم.من و خواهر گرامی در معیت جوجه خان و مادر گرامی.تاتر ساعت ۹ شروع میشد و محلش هم تا خونه ی ما یه ساعت حداقققققققل فاصله داره.با مسئولش که صحبت کردم گفت شما ۸:۱۵ یا ۸:۳۰ اینجا باشین که بلیط جای خوب بهتون بدم.من با جوجه خان و خواهر گرامی هماهنگ کردم که همگی ساعت ۷ باید راه بیافتیم و همه تایید کردند.ساعت ۴:۳۰ جوجه خان از یه طرف گفت من برم با بچه ها یه دست ورق بزنیم قول میدم سر ساعت سر قرار باشم و این حرفا.خواهر گرامی هم گفت من پوسیدم تو این خونه میرم با بچه ها یه دوری بزنیم و من دوباره واسه ساعت ۷ گفتم و اونم خیر سرش اطمینان داد که بیاد. 

از ساعت ۶:۳۰ من هی به این دوتا زنگ زدم اصلا انگار دور از جون داری یاسین به گوش خر میخونی.جوجه خان که با کلی دعوا و جیغ و هوار تازه ساعت ۷:۳۰ رسیده خونه.خوهر گرامی هم همون موقع ها از بیرون تشریف آوردن.دیدم هی جوجه خان میگه بریم یه تاتر نزدیک تر و هی به من میگه عاشقتم و دوست دارم و این حرفا.نگو آقا می خواد دیر بیاد.منم از هردوتاشون قهر کردم و برنامه رو بهم زدم.والا به خواهر گرامی  که جرات نکردم هیچی بگم چون اعصاب نداشتم و اونم یه کمی پاچه پاره است و حوصله ی دعوا نداشتم.دیگه از جوجه خان اصرار و از من انکار.تا جایی که وسط خیابون جیغ زدم و بهش گفتم برام مهم نیست چقدر اعصابش خورده و حالش بده و پیاده شدم و اومدم.اونم با سرعت رفت.بعدش هم اس دادم بهش و نوشتم حرومزاده.چون اعصابم خورد بود و داشت گریه ام می گرفت.از یه طرف هم انقدر دیروز آرایشم خوب بود و خوشگل بود دوست نداشتم خراب بشه.البته می دونم خیلی مسخره است اما می دونستم آشتی می کنیم و میگه بیا بیرون ببینمت واسه همین نمی خواستم وحشتناک باشم.زنگ زد که باهام دعوا کنه و طبق معمول بگه این دیوونه بازیات و بس کن که دید من دارم گریه میکنم.دیگه شروع کرد معذرت خواهی و خواهش و تمنا که توروخدا گریه نکن و من بمیرم نمی خوام اشکات و ببینم و این حرفا و من تازه به این نتیجه رسیدم که خیلی بدجنس و سنگ دلم.چون هرچی اون میگفت حالم بده من می گفتم به من چه ولی وقتی اون دید من گریه می کنم کم آورد.

خیلی وقتا احساس می کنم که جدیدا خیلی بداخلاق و بدجنس و گیر بده و خُل وضع شدم اما دست خودم نیستش که.وقتی عصبانی میشم انگار یه آدم دیگه میشم.جدی جدی تصمیم دارم برم دکتر چون بعد ماجرای فوت بابا خیلی احساس می کنم غیرطبیعی هستم و این جوجه خان بیچاره رو اذیت می کنم.البته همچین بیچاره هم نیست و  اشتباهش همین یه بار نبوده که.همیشه وقتی قرار داریم و من رسیدم سر قرار تازه جوجه خان داره از خونه راه می افته  و این موضوع همیشه منو عصبی می کنه.

به خواهر گرامی هم الآن اس دادم و ضمن تقدیر و تشکر بهش گفتم کارش خیلی بد بوده که دیشب و بهم زده.آخه واقعا هم شاید اگه اون انقدر دیر نمی کرد من انقدر وحشی بازی سر جوجه خان در نمیآوردم.خلاصه که بعد آشتی هم که خواستیم بریم یه شامی بخوریم و تجدید قوا کنیم جوجه خان بنزین تموم کرد و نتونست بیاد.

بعله دیگه دوستان.این بود جمعه ی گند و احمقانه و حال به هم زن ما.فکر کن همه ی روز واسه شب که با عشقتی لحظه شماری کنی و  کلی به خودت برسی و تو آینه قربون صدقه ی خودت بری بعد همه چیز خراب بشه.اَه واقعا غیرقابل تحمل بود دیروز.

حالا جوجه خان قول داده از این به بعد پسر خوبی باشه و کارای بدش و تکرار نکنه.

والا خدا کنه

راستی پریشب یعنی پنج شنبه هم جوجه خان اومد خونمون و شام خوردیم و کلی با خواهر گرامی خندیدیم.انقدر که دل درد گرفته بودیم.کلا جوجه خان با خانواده ی ما خیلی جوره و من این موضوع رو خیلی دوست دارم.

راستی احتیاج به دعا داریم برای کار جوجه خان.چون زمینه ی یه پیشرفت براش فراهم شده.فقط استارتش مونده که ایشاا.. خدا این یکی رو هم کمک کنه بهمون

دعوای کوچیک ما

دیروز خیلی دلم گرفته بود.جوجه خان وقتی عصبانی میشه چشماش و می بنده و دهنش و باز می کنه و من از این اخلاقش خیلی ناراحت میشم.ولی خدا رو شکر همین که ایرادش و فهمیده و می خواد اصلاحش کنه من راضیم.یعنی کلی عیب من دارم و اون به روش نمیاره و از خطاهام میگذره و واقعا برام ارزش اینو داره که سعی کنم این یه اخلاق بدش و درست کنم.با مامانش که صحبت کردم کلی راهنماییم کرد راجع به روابطمون.خیلی دوسش دارم چون زن خوبیه و دیروز هم چند بار گفت منو مثل دختر خودش می دونه.یکی از ذوق هایی که دوست دارم با جوجه خان ازدواج کنم اینه که خواهر نداره و مامان و باباش خصوصاْ باباش خیلی دختر دوست دارن.خوب هیچ وقت کسی نبوده که براشون ناز کنه و اینا کیف کنن یا وقتی از بیرون میاد یه چای تازه دم براشون بذاره.به جوجه خان گفتم حسودی نکنی اگه یه وقت مامان و بابات و تحویل گرفتم اونم کلی غر می زنه.البته تا اینجا که هروقت رفتم خونشون مامانش کلی ازم پذیرایی کرده و احترام گذاشته.خدا رو شکر خیلی زن خوبیه و من مثل مامان خودم دوسش دارم.

الهی واسه بابا جونم بمیرم.چقد کیف می کرد وقتی تابستونا که از بیرون می اومد براش آب یخ می بردم یا وقتی می اومد کُتش و می گرفتم و براش آویزون می کردم.صورتش وقتی آإ یخ می خورد و واقعا حال میکرد و خستگی از تنش بیرون می رفت و دقیقا یادمه.باورم نمیشه اون روزای خوب همش گذشته.باورم نمیشه که دیگه تکرار نمیشه.بعضی وقتا دلم می خواد بمیرم و برم اون دنیا بابام و ببینم.یعنی در حد وصف ناپذیری دلتنگشم.من.....من که هیچ وقت دلم واسه هیچکس تنگ نمیشه دارم واسه دیدن بابا می میرم و این یه هفته خیلی کلافه ام.

جوجه خان هروقت می بینه حالم گرفته است شصتش خبردار میشه و تند تند شروع می کنه به چیزای بامزه تعریف کردن که منو سرگرم کنه.واقعا بعضی وقتا فکر می کنم اگه اون نبود چی می شد.

امروز اون خواستگار خواهرم قراره بره پیش دائی.۵ بعداز ظهر جلسه دارن.نمی دونم چی میخوان بگن اما همه چیز به نظر آخر دائی بستگی داره.اون خواستگارا هم هرجا رفتن تحقیق کردن همه کلی تعریف کردن.ما خیلی تعریفی نیستیم اما خوب خانواده نسبتا متدین و بی سر و صدایی داریم.بابای پسره هم با یکی از دوستای عموم همشهری دراومدن.یعنی هر دوتاشون دماوندی هستن و اون دوست عموم خیلی دوسش داره واسه همین کللللی از خانواده ی ما تعریف کردهو خانواده ی پسره فکر می کنن الآن اگه خواهرم و نشون نکنن ممکنه یکی دیگه بیاد ببرتش.واسه همین انقدر عجله دارن که انگار چه خبره.ما هم که گفتیم تا قبل از سال بابام امکان نداره هیچ کاری بکنیم.بعد از جلسه با دائی اگه تایید بشه میرن مشاوره ازدواج و مشاوره ژنتیک و بعدش دیگه هیچ خبری نیست تا بعد از سال بابام.

نمی دونم گفتم یا نه اما اون دفعه مامان جوجه خان گفته بود بعد از سال بابای جوجه حتماْ باید بریم جلو چون دوست دارم زودتر رسمی بشین بعدش هرچی دلتون خواست نامزد بمونین.نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت چون دوران دوستیمون و خیلی دوست دارم.خیلی کیف میده که با هم یواشکی بریم بیرون و گردش.حالا دیگه هرچی خدا بخواد.

ساعتی که جوجه خان واسه تولدم خریده طلائیه.ولی انگشترم سفیده.دلم می خواد برم یه انگشتر طلائی خوشگل بخرم که بهش بیاد.ولی فعلا ول خرجی رو کلا تعطیل کردم چون دلم نمی خواد مساعده بگیرم.با مامان صحبت کردم که پول روزانه برای رفت و آمدم بهم بده که تا زمانی که حقوق نمیگیرم مجبور نباشم مساعده بگیرم.آخه شرکت ما هر ۶ ماه یکبار حقوق میده.خوبه که پولای آدم جمع میشه اما خوب سخت میگذره دیگه.یعنی اگه کار واجب داشته باشیم باید از پس اندازمون برداریم.مثلا من این سری کلاس ها رو نوشتم واسه بدنسازی ولی برای ماه بعد باید از پس انداز پول بردارم چون شرکت مساعده خیلی سخت میده.خلاصه که بساطی داریم دیگه.

دیروز دوباره کلاس داشتیم.مربیمون نبود اما همون تمرین هایی که سری پیش گفته بود و انجام دادیم و دیروز خیلی بهتر از جلسه اول بود.کلا احساس خوبی به باشگاه دارم.برام سوال بو که بهار نارنج چه حالی داره که میره کلاش زبان و ورزش و این چیزا.تازه می فهمم چطوری.چون آدم روحیه میگیره وقتی ورزش می کنه.

عشقم هم دیروز بعد از اینکه یه دعوای کوچولو کردیم کلی از دلم درآورد و تا آخر شب مهربونِ مهربون بود باهام.همش عشقولانه بود و قربون صدقه میرفت.وقتی بهم میگه خانومم قشنگم دلم ضعف میره براش.دیروز بهم یه چیزی گفت که خودم هم واقعاْ بهش ایمان دارم.گفت شاید من بهترین پسر دنیا نباشم اما مطمئن باش هیچکس تو دنیا نمی تونه انقدری که من دوست دارم عاشقت باشه.هیچ وقتِ هیچوقتِ هیچوقت. 

اینو خودم هم می دونم و حتی اعتراف می کنم اون خیلی بیشتر منو دوست داره تا من اونو.اما از صمیم قلب عاشقشم و دلم همه ی خوبی های دنیا رو براش می خواد.حتی اگه من باهاش نباشم.

جیگرم خیلی خوبه که وقتی دعوا میشه تو به اندازه ی من مغرور و کله خراب نیستی.منم سعی می کنم عوض بشم و این اخلاق گندم و کناز بذارم.خیلی بده یه دختر انقد مُخ۵ باشه و یه پسر انقدر مهربون.منم سعی می کنم مثل تو مهربون بشم به شرطی که تو هم یه کم صبرت رو زیاد کنی.  

خیلی خوبه که آدم صور باشه.شما هم یاد بگیرید

روزهای تکراری همیشگی

جدیداْ یه مرضی گرفتم که هرچی هم پول داشته باشم و خرج کنم باز حس می کنم ۱۰۰۰ ساله که بدبخت و بیچاره ام و به عمرم پول ندیدم.نمی دونم چرا واقعاْ ولی خیلی حس بدی داره.اینکه آدم از همون چیزایی که داره لذت نبره خیلی بده و من اینو اصلا دوست ندارم.

دیروز رفتیم باشگاه و کلی خندیدیم.به من گفت باید ۵ کیلو کم کنم و یکی دیگه از دوستام هم همنطور ولی اون دوتای دیگه اضافه وزن نداشتن و فقط باید بدنشون متناسب می شد.کلی اصرار کرد که بیاید خصوصی کلاس بردارین و اله و بله که ما هم انقدر هممون خسیسیم راضی نشدیم.آخه کلاسای خصوصیش ۱۸۰ تومن بود و این بجز هزینه کلی کلاسا بود و من عمرا واسه ۱۲ جلسه یک ساعته نمیام انقدر پول بدم مگر اینکه ورزشی که خیلی دوست دارم باشه که اونم شک دارم به خودم.

ولی در کل مربیه خیلی باحال بود.حرف زدن و راه رفتنش عین پسرا بود و خیلی عشق لاتی داشت خفه اش می کرد.یه زنه دیگه هم بود که پرورش اندام کار می کرد و من ازش ترسیده بودم چون حرکات و رفتار و هیکلش عین مردا بود ولی موهاش بلند بود و چهره ی زنونه داشت.یه بار به من خندید منم عین میخ وایسادم نگاش کردم فقط.خیلی وحشتناک بود آخه همش می ترسیدم بیاد یه دونه بزنه به من پرت بشم اونور سالن.از فردا هم برنامه هامون و میده.در واقع من از امروز تو رژیمم اما نمی دونم چرا انقدر ناهار خوردم  که دلم درد گرفته.

دیشب خیلی حالم بد بود یعنی نه می تونستم بخوابم و نه می تونستم بشینم.آخرش گلاب به روتون بالا آوردم تا خوابم برد.هیچی هم نخورده بودم ولی فکر کنم مال هیجان زیاد و ورزش بود.خوبیه کلاسه اینه که با بچه ها هستم و برامون سخت نمیگذره.

دیگه اینکه این چند وقتی یه ذره کارم زیاد بوده.یعنی هر روز در حال نوشتن صورتجلسه و امضا کردن هستم و این خیلی اعصاب خورد کنه.چون نمی تونم به کارای بورسم برسم.

بالاخره کارای بیمه ی بابام ردیف شد و ما از این ماه حقوق میگیریم.مبلغش قابل توجه نیست اما خوب بالاخره اینم یه چیزیه دیگه.

دیروز داشتم با مامان راجع به قرار خودم با جوجه خان برای مهریه حرف می زدم که مهریه ۵ تا سکه باشه اما تو زندگی هرچی خریدیم نصف نصف سند زده بشه.در تمام طول زندگی.اما اگر من خودم چیزی از خودم داشتم لازم نیست به اسم اون بزنم.خوب الآن کلی زمین و این چیزا از بابا بهم رسیده.مامان داشت می گفت یکی از زمینا رو بفروش یه خونه بخر.یهو گریه ام گرفت.هیچ وقت فکر نمی کردم که بابام بمیره و زمیناش برسه به من.یه حس بدیه.

البته واسه آدمای مختلف متفاوته.جوجه خان یه دوست داره میگه کی بابام میمیره با پولاش مدل ماشینم و ببرم بالاتر.خوب یه همچین پسری رو واقعا باید چکار کرد.البته باید ببینیم باباهه در طول عمرش چطوری با خانواده اش برخورد کرده که آرزوی مرگش و می کنن.

دیروز داداش جوجه خان بالاخره اعزام شد.کلی مامانش اینا گریه کردن.خود جوجه خان هم دست کمی نداشت.حالا امروز می بینمش و ز الآن شرط کرده که هیچ حرفی نزن و فقط دلداریم بده چون خیلی داغونم.منم اصلا دلداری دادن بلد نیستم و همش باهاش دعوام میشه. دلم خیلی براش می سوزه چون برعکس من خیلی احساساتی و دل نازکه و من اعصابم خورد میشه از این دل نازکیش.

بیشتر از این فعلا چیزی ندارم که بگم.

 پ.ن :می خوام قالبم و عوض کنم.این خیلی بی روحه.یه چیزی می خوام که رنگای گرم هم توش داشته باشه

باشگاه

واسه پنج شنبه با بچه های شرکت قرار گذاشتیم بریم پاساژ ونک.بچه ها یه مانتو های خوب ترک دیده بودن با قیمت مناسب من هم گفتم میام ببینم اما نمی خرم.خلاصه که رفتیم و نشون به اون نشون که اون دوتا هیچی نخریدن و به جاشون من مانتو خریدم.ولی خیلی دوسش دارم چون کوتاه و خوشگله و به درد تابستون می خوره واقعاْ اما بچه ها چون قدشون خیلی بلنده مانتوئه براشون عین بلوز بود.پوشیدن کلی خندیدیم.فرداش یعنی جمعه با جوجه خان که خواستم برم بیرون همش با خودم فکر کردم که بپوشمش یا نه.می دونستم هنوز فصل مانتو به این کوتاهی نشده ولی دیگه پوشیدم و جوجه خان تا منو دید چشماش ۴ تا شد.گفت این چیه؟حواست باشه بدون من نپوشیش یه وقت.اصلا مناسب نیست.

اَه اَه....عُق....چقد چرت و پرت بی مورد و مسخره نوشتم.

اولش اومدم بگم با هم رفتیم فیلم یکی از ما دو نفر رو دیدیم. اونقدری هم قشنگ نبود.یعنی تفاوت فرهنگ و طرز فکر یه جوون که تو ایران بزرگ شده رو به یه نفر که یه جای دیگه بزرگ شده رو خیلی خوب نشون میداد.ولی در کل چیز شاهکاری نبود.اصلاْ هم مثل این روشنفکر ها دوست ندارم برم فیلم جدایی نادر از سیمین و ببینم که سراسر غم و اندوهه.من به اندازه ی کافی فکر واسه خودم دارم.اصلاْ دلم نمی خواد بشینم بدبختی دیگران و نگاه کنم که بهم بگن روشن فکر و هنرمند و این حرفا.چون جدیداْ مد شده هرکی می خواد بگه من خیلی هنرمندم بیمزه ترین فیلم سال و انتخاب می کنه و میگه خیلی قشنگ بود.خُب از نظر هنری نمی گم ها.از نظر هنری شاید یه چیزایی داشته باشه که من که مخاطب عام هستم برام زیاد مهم نیست.اما هیچ وقت هم دوس ندارم برم فیلمایی که جواد رضویان یا شفیعی جم بازی کرده رو ببینم.یعنی جوجه خان بعضی وقتا میگه بیا بریم میگم اگه بمیرمم نمیرم همچین فیلمی رو ببینم.واقعاْ نمی دونم کارگزداناش با چه امیدی این فیلما رو میسازن.خلاصه داستان فیلم این بود که یه پسره می خواست مُخ یه دختره رو کار بگیره دختره هم پا نمیداد.همه ی داستان فیلم همین بود.اما آخرش هم نفهمیدم پسره آدم شد یا نه.ایشاا.. که شده باشه.

آخ جون از امروز باشگاه دارم.خیلی ذوق دارم براش.یعنی دوس دارم از مروز برم تو باشگاه و هیچی نخورم و فقط ورزش کنم وقتی ۱۰ کیلو از وزنم اومد پایین بیام بیرون.البته فکر کنم اون موقع یه قبر نقلی هم باید واسه خودم دست و پا کنم.ولی کلا اخلاقم اینجوریه.یعنی صبر ندارم.گاهی فکر می کنم یه کمی هایپر هستم.نمی تونم با صبر هیچ کاری رو پیش ببرم.ولی خوب خوبیه این باشگاه اینه که با بچه های شرکت میریم و با همیم و زود خسته نمیشیم.

به امید روزهای لاغری(حالا هرکی ندونه فکر می کنه ۹۰ کیلو وزنمه)

همه چیز از همه جا 2

چقدر این یه هفته بعد از تعطیلات زود گذشت.یعنی همه ی زندگی همین قدر زود داره می گذره.گاهی وقتا می ترسم.

فردا همون روزیه که شرف شمس و این چیزا می نویسن.میگم برای وسعت روزی خیلی خوبه و من و جوجه خان هم طبق آخرین صحبت ها می خوایم بریم امروز و سفارش بدیم.یه تصمیماتی گرفتیم ایشاا.. که خدا کمکمون کنه.

دیروز جوجه خان با باباش حثش شده بود و منم پشت خط بودم و داشتم می شنیدم.حق کاملاْ با جوجه خان بود اما خیلی عصبانی با باباش حرف می زد.منم عصبی شده بودم دوس داشتم بهش بگم خفه شو.آخه خودم یه بار با بابام دعوا کردم تو زندگیم و الآن مثل سگ پشیمونم.وجود پدر مثل بهشت می مونه و آدم نباید تحت هیچ شرایطی اذیتشون کنه.البته بابای مامانم خیلی یزیده و من نمی دونم اصلاْ میشه روش اسم پدر گذاشت یا نه.وقتی مریض بود برای من فرقی نمی کرد که بمیره یا نه.اما بقیه ی باباها یه چیز دیگه هستن.

آها داشتم دیروز و می گفتم.همینطور که جوجه خان مثل رزیدنت اویل(البته نه در اون حد) داشت دیوونه بازی در می آورد و عصبانی بود منم این طرف گریه می کردم.اولش نذاشتم بفهمه بعد دیگه یهو متوجه شد.بیچاره فکر کرده بود چه زن خوب و مهربونی داه.با ناراحتی پرسید دلت واسه من می سوزه عزیزم؟منم با پررویی گفتم نه دلم واسه بابات می سوزه که پسر بداخلاقی مثل تو داره.یه لحظه خودش ساکت شد و فکر کرد.گفتم من واسه اون دعوایی که کردم روزی هزار بار میگم غلط کردم حداقل تو که انقد به من نزدیکی این چیزا رو می بینی یه کم درس بگیر.خیلی ناراحت شد و همون موقع از باباش عذر خواهی کرد.خوشحال شدم که تونستم یه دعوای احمقانه رو فیطله بدم.بعد از ظهر هم یه خبر خوب بهمون رسید که من اعقاد داشتم به خاطر این بود که دل پدرتو بدست آوردی.

امسال رئیسم که ۲ میلیون داده براش کار کنم گفته که تا یکی دو ماه دیگه سرمایه اش و می کنه ۱۰ تومن.خیلی خوشحالم که انقدر از کارم راضیه.یکی دونفر دیگه از آشناها هم می خوان بیان پیشم سرمایه گذاری کنن.وقتی این چیزا رو می بینم به خودم می بالم که تونستم انقدر موفق باشم که نظر آدمها رو جلب کنم.

یه اتفاق با مزه تر تعریف کنم.الآن فامیلای بابام فکر می کنن من چون تو بورس کار می کنم دارم تو پول خر غلط می زنم.یکی از عمه هام اومده خونممون دیروز پریروزا واسه داداشم و خواهرم عیدی آورده و کادوی خونه خریدنمون و مثلا آورده(بعد ۸ ماه تازه یادش افتاده).بعد اصلا و ابدا اسمی از من نیاورده.البته این همون عمه امه که با پسرش دعوام شد و آبروش و بردم و حسابی حالش و گرفتم.شاید هم واسه اونه که مغرضانه رفتار کرده.ولی کلا طرف فامیلای بابام فکر می کنن من نسبت به سنم الآن خیلی پول دارم و هیچ کس و تحویل نمی گیرم.ولشون کن بذار یه کم فکر کنن از مُخاشون کار بکشن.

انقدر تو کار جعل امضا دیگه ماهر شدم رئیسم واسه انجام کارای صورتجلسه ها فقط یه نمونه امضا از طرف میگیره و اجازه ازشون می گیره دیگه خودم بقیه کارا رو همیشه می کنم.فکر کنم باید به من سختی کار و اینا بدن چون اگه دستگیرم کنن حتماْ به اعدام محکومم می کنن.

واسه آبجی جانم یه خواستگار دیگه هم اومده.خیلی برام جای تعجب داره که چرا یهویی انقدر آدم یادشون افتاده بیان خواستگاری این بچه.فکر کنم دیگه داره عروسی رو استاد می کنه.خیلی دلم می خواد زودتر ازدواج کنه.چون نه اهل درس خوندنه به اون صورت.نه اهل کار کردنه.فقط به درد این می خوره که عاشق یه مردی باشه و زندگی رو براش بهشت کنه چون خیلی با احساسه و تو خونه خیلی هنرمنده.حالا هرکی ندونه فکر می کنه دارم براش دنبال شوهر می گردم.

پریروز با بچه های شرکت رفتیم خونه ی یکی از همکارا و کلی عکس گرفتیم و خوراکی خوردیم و رقصیدیم و خندیدیم.دیروز عکساش و بردم واسه جوجه خان و بهش گفتم عکسایی که روز تولد داداشش مامانش ازم گرفته بود برام بریزه.آخه من رفتم خونشون تولد داداش جوجه خان مامانشون یه عالمه ازم عکس گرفت و هی می گفت موهاتو باز کن و ناز کن و این حرفا.اون دوتا هم مثل چوب نشسته بودن ما رو نگاه می کردن.یه عالمه از همدیگه عکس گرفتیم.دیروز جوجه خان برام بستنی سنتی و فالوده خرید یه عالمه و با آبلیمو خوردیم.آخه من بستنی سنتی با لیمو تازه خیلی دوس دارم.کلی بهمون خوش گذشت و با هم فوتبال دیدیم و خوابیدیم و خندیدیم.خیلی آروم بودم دیروز پیشش.دلم می خواد زودتر تکلیفمون معلوم بشه چون خسته شدم دیگه از این رفتن و اومدن های یواشکی.البته مامان جوجه خان می دونه.

بسه دیگه خسته شدم انقد نوشتم.

پ.ن: آقا کسی از این هیولای ما خبر نداره؟فیلتر شکنم به ..ـاک رفته.نمی تونم برم ببینم در چه حاله.

وای خدا به دور

چرا وبلاگم این ریختی شده؟

انگار لخته

تعطیلات خود را چگونه گذراندید

عید همه مبارک باشه.

امسال سال منه.یعنی من و جوجه خان هم سال خرگوش هستیم و هر ۱۲ سال یکبار سال ها می چرخه.همه میگن هر سالی که مطابق با سال تولد یه نفر باشه براش خوش شانسی میاره.و من به شدت امیدوارم که همینطوری که میگن باشه.

حوصله ی نوشتن این همه مطلب راجع به عید رو ندارم.یه بار از خونه سعی کردم پست بذارم ولی به قدری سرعت پایین بود که خودم به غلط کردن افتادم و بی خیال بقیه موارد شدم.یعنی گرفتن دیتا های بورس که همیشه تو شرکت ۵ دقیقه طول میکشه با سرعت خونه دقیقاْ ۲ ساعت طول کشید و این واسه من یه کابوس واقعی بود.

تو این عید فقط دو تا کار مهم انجام دادم.یکی خوندن دوباره کتاب خاطرات اشرف پهلوی بود.دیگه فکر کنم خواجه حافظ شیرازی فقط نمی دونه که من عاشق تاریخ دوره ی پهلوی هستم.دارم سعی می کنم که تواریخی که تو این کتابا برای اتفاقات ذکر شده رو با هم مطابقت بدم.ای بابا خیلی قلمبه سُلُمبه شد.

آقاجون یعنی می خوام بیام حرفایی که این آدما زدن رو با تاریخ ها شون بذارم کنار هم و ببینم هرکدومشون چند درصد درست گفتن و کدوم یکیشون دروغگو تر بوده و کدوم یکی با تعصب کمتری نوشته.

کار مهم بعدی که انجام دادم گرفتن تولد بود که جای همگی خالی خیلی خوش گذشت.کلا ۹ نفر بودیم ولی انقدر من و دختر خاله جان رقصیدیم که خسته شدیم دیگه.سعی کرده بودم همه چیز عالی پیش بره و وسط مهمونی همش مجبور نباشیم کار کنیم و به همین خاطر همه چیز و از قبل آماده کرده بودم.

تو این تولد واسه اولین بار از نزدیک رقصیدن جوجه خان و دیدم چون تو این دوسال هرچی سعی کردم به یه ترفندی برقصونمش نشده بود.یه کمی ظریف تر از مدل مردونه می رقصه.کلی با هم خندیدیم و حال کردیم.کیک تولدم هم که خودش گرفته بود یه کیک کاکائویی خیلی ناز و جیگر بود که روش نوشته بود عزیزم تولدت مبارک.انقدر این جمله به دلم نشست که نگو.هیچ جمله ای نمی تونست به این زیبایی باشه.یه ساعت خیلی خوشگل هم از جوجه خان هدیه گرفتم که خیلی زیاد باحاله و هرکی می بینتش عاشقش میشه و کلا به شدت ازش خوشم اومده و هی دستم می کنم و کِیف می کنم.

دیگه کار مهمی نکردم.آها شب تولدم با مامانم شام رفتیم بیرون و دوتایی کلی حال کردیم از غذاها.برگشتنه هم یه عالمه حرف زدیم.

اُه اُه روز اول عید و یادم رفت بگم.واسه ناهار رفتیم خونه ی مادرجون که مامان بابامه و من و عموم طبق معمول به قاعده ی یه سطل گریه کردیم.همین طور در لحظه ی تحویل سال که من و مامان و خواهرم داشتیم به شدت عر می زدیم و عمه ی بیچاره ام سعی می کرد آروممون کنه.این هم از روز اول عید تخمی ما.

سیزده به در اما بهمون خوش گذشت.یه روزی بود که فکرم خیلی آزاد بود و راحت بودم و دیگه همش تو غم و غصه نبودم و واسه برگشتن به خونه هم کلی شانس آوردیم که راه یه طرفه شد و عشق کردیم و جیغ زدیم و تند رفتیم. و شبش هم که دیشب بود ۲۵ نفر مهمون داشتیم که کل ظرفاش و من شستم و امیدوارم که مامانم هرچه زودتر به ذهنش برسه که یه ماشین ظرفشویی بخره وگرنه ممکنه ما تلف بشیم.

این بود خاطرات این چند روز تعطیلی یک عدد جوجه.