نزدیک

عید شده و سال  جدید خیلی نزدیکه

چند ساعت بیشتر تا سال تحویل نمونده و من همینجوری دارم تو خونه خودمو خفه می کنم که تر و تمیز بشه.خواهری و مامان هنوز سرکارن.قرار بود 12 تعطیل بشن مثلا ولی هنوز که خبری نیست.من موندم و شستن دستشویی و حمام.چقدر ترسناک

هنوز خودم هم حمام نرفتم و ناهار هم نذاشتم.غذا رو میذرم بعد از سال تحویل بخوریم چون می خوام رشته پلو درست کنم.

برای سال جدید دعام اینه که مریضا شفا پیدا کنن مخصوصا جوون ها چون خانواده هاشون چشمشون بهشونه.گرفتار ها آزاد بشن.همه ی جوون ها خوشبخت بشن و ما هم در کنار اونا به سعادت برسیم.

برای خودمون امسال دلم می خواد که خونه بخریم و ماشین هم برای خودمون بخریم.....بگو انشاا....

مامان اینا هم بتونن پولاشون رو جمع کنن و یه مغازه ای چیزی بخرن انشاا...

امسال خوبیش این بود که بدهی هامون رو صاف کردیم انشاا... سال بعد روز به روزش برای ما و برای همه خوب باشه.

عید رو به همه تبریک میگم.بووووووووووس

سالگرد عقد

26 اسفند سالگرد عقدمون بود.به همین زودی یکسال گذشت و اصلا باورم نمیشه که یکسال گذشته چون هنوز احساس می کنم تازه عروس هستم.

پریشب جوجه خان کار داشت واسه همین دیشب رفتیم بیرون.اولش رفتیم هفت حوض و یه ذره خرید کردیم.خیلی وقته که از این سویشرت و شلوار مخمل ها می خواستم اما دوست داشتم رنگش خاص باشه و جوجه خان هم باهام باشه واسه خرید.دیگه واسه دست به جیبی و این حرفا دیگه.هاهاهااااا.بعد دیشب یه بنفش خیلی خوشرنگ پیدا کردم که عاشقش شدیم و به 30 ثانیه نرسید که شیرجه زدیم و خریدیمش.والا ترسیدیم تو این شلوغی یکی زودتر از ما برسه.دیگه شلوار و کفش عیدم رو هم خریدم.مثلا هرسال تصمیم میگیرم خرید نکنم اما دیگه پیش میاد که به خاطر عید آدم مجبوره بخره چون با لباس قدیمی که نمیشه رفت مهمونی.بعدش هم رفتیم یه کافی شاپ و مراسم آشتی کنون داشتیم.آخه از شب پیشش خیلی از دست جوجه خان دلگیر بودم چون هرکاری کردم نتونستم باهاش تماس بگیرم و دلم می خواست که شب عقده با هم حرف بزنیم ولی خب نشد دیگه.

بعد آشتی هرچی جوجه خان پرسید کجا بریم من چون دپرس بودم هیچ جا به نظرم نرسید.خودش دربند رو پیشنهاد داد و رفتیم.اولا که هوا در حد لالیگا خوب بود و خنک و عشق و حال.بعدشم دیگه یه جای رمانتیک باحال رفتیم و برامون منقل گذاشتن زیر میزمون که گرم بشیم.این قسمتش و خیلی دوست داشتم.وقت خوردن شام که شد و غذا رو آوردن که سرو کنن دیدم یارو هی میخنده.بعد یه پاکت رو گذاشته بود تو بشقاب و روش دوتا گل بود که کادوی سالگرد ازدواج بود.انقدر این کار بامزه بود یه ساعت جیغ میزدم.البته دوس داشتم مثل فیلما یه انگشتر از وسط غذام دربیاد :دییییی    ولی همین کارش هم در نهایت سادگی خیلی هم زیبا بود.در کل عاشق مهربونی و فکر کردنش شدم.

بعدش هم آخر شب کل تهرانو باهم گشتیم و رفتیم خونه و قلیون و تخته و اینا و بازم من به طرز فضاحت باری باختم اینجاش خیلی بد بود اصلا دوس نداشتم اه اه اه

اینم از سالگرد عقد رمانتیک ما که اولش به عصبانیت و ناراحتی ولی آخرش به زیبایی و خوشی گذشت.


پ.ن: بالاخره این خونه تکونی لعنتی تموم شد

ادای خرید درمیاریم

امروز با جوجه خان رفتیم خرید لباس برای عروسی پسرخاله.هرچی گشتیم چیز بدرد بخوری پیدا نکردیم.همه اش لباسای کار شده و مکش مرگ من.یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین هاااااااا.لباسا عین طاووس و منجوق و پولک و اینا اصن یه وضیییییییییی.

ولی به جاش یه مانتوی خیلی خوشگل و یه لباس سرهمی لی خیلی ناز خرید برام.یعنی خیلی وقته از چیزی انقدر خوشحال نشده بودم که از خرید این لباس سرهمی خوشحال شدم.کلی هم باهم گشتیم دنبال لباس واسه جوجه خان.یه تیشرت خرید خیلی تنگ و نازه و دوتا شلوار لی که بهش خیلی میاد.قربونش برم الهی انقدر پاهاش بلند و خوشگله هرچی می پوشه بهش میاد.الهی قربون دست و پای بلوریت برم مااااااااااااادر.

واسه ناهار تو کوچه برلن بودیم از هرکی پرسیدیم گفتن برو چلوکبابی ممتاز.رفتیم تو یه پاساژ خیلی قدیمی و رسیدیم به یه رستوران مادر بگرید.انقدر قدیمی بود که هنوز ظرفاش استیل بود ولی.......ولییییییییییی غذایی داشت ها.ما کباب بره خوردیم انقدر این کبابش نرم و خوشمزه بود آادم باورش نمیشد.خیلی حال کردم.همه ی رستورانای دور و اطراف مگس می پروندن.به جوجه خان گفتم دوست دارم مثل اینا باشم.....یعنی تو قلب یه موضوعی باشم اما بهترین باشم.

هرچی هم دنبال کفش و کیف واسه من گشتیم بازم چیزی پیدا نشد.بعد یهو یادم افتاد با زندائیم قراره بریم آرایشگاه.می خواستم ببرمشون به ناخن کارم معرفی کنم.طبق معمول جوجه خان زحمت کشید و پیش داداشی موند و ما رفتیم آرایشگاه.یهو باز جو گازم گرفت و موهامو رنگ کردم و اصلاح و ابرو و دیگه کلی گول مالیدم سر ناخن کارم که قبول کرد ترمیم ناخنم رو امروز انجام بده.بازم ناخونام عقابیه ولی طرحش خیلی ساده است.فرنچ نقره ای خیلی کمرنگ و ناخن حلقه هم دایره های مشکی و صورتی داره.دلم میخواد یه بار همه ی طرحایی که تا حالا داشتم رو بذارم ببینید.از بیشترشون عکس گرفتم و نگه داشتم.

یه عالمه حرف داشتم ها نمی دونم چرا اومدم اینجا همه اش یادم رفت.دعا کنید این فراموشی ما درست بشه بیایم مثل انسان بنویسیم.


پ.ن : آقاااااااااااااا یکی استفاده از این گودر مودرو به ما یاد بدهههههههههه زشته به خدا بلد نیستیم.اصلا این گودر چی هست؟

عصبی هستم ولی خوشحالم

امروز با جوجه خان تمام کشوهای کمد دیواری ها و دراور ها رو که ریل هاش خراب شده بود درست کردیم و پیچ جدید زدیم که سفت بشن و دیگه نیافتن.آخه ریل ها شل شده بود هی زارت و زارت می افتاد اعصاب واسم نذاشته بود دیگه.بعد این پیچ ها رو با دریل زدیم.انقدر دوست داشتم با دریل کار کنم ولی تا حالا پیش نیومده بود و خیلی می ترسیدم ولی دیگه امروز کار کردم و خیلی هم ذوق کردم و جیغ زدم.

دیشب دوره خانوادگی خونه ی دائی بود.بعد از شام رفتیم تو حیاط و برف بازی کردیم و عکس انداختیم و آدم برفی درست کردیم.خیلی خوب بود ولی از دیشب وی پی ان قطع شده حرص می خورم نمی تونم برم عکس جدیدامو بذارم تو فیض بوق.ما دیر رفتیم و خیلی هم اینجوری بهتر بود.آخه بدم میاد زود برم و بشینم حرف و حدیث این و اون و گوش کنم و حرص بخورم که این یکی چرا اینو بهم گفت یا فلانی چرا بهم تیکه انداخت.

راستیییییییییییی یادم رفت بگم دستم بریده.پریشب یعنی 4 شنبه شب داشتم آب هویج می گرفتم چون جوجه خان 5شنبه امتحان شرکت گاز داشت و می خواستم صبح براش آب میوه ببرم که روحیه بگیره واسه امتحان.بعد همینجوری که داشتم هویج خورد می کردم یهو دستم دررفت و احساس کردم انگشتم قطع شد.البته اصلا به این شدت نیست ها ولی عمیق و اعصاب خورد کنه.حلالی بریده شده و گوشتش بلند شد ولی نذاشتم مامان اینا زیاد ببینن و سریع نگهش داشتم و بستمش.اصلا هم نشستمش که همون خون ها باعث جوش خوردنش بشه.دیگه دیشب که به دایی نشون دادم گفت این تیکه اگر چرک کنه می افته مثل ناخن و دیر خوب میشه پس مراقبت کن تا زود خوب بشه.هیچی دیگه الآن چرک خشک کن می خورم و به زخمم هم تتراسایکلین میزنم و پانسمان می کنم.

وای لباس عید هیچی نخریدم بجز یه مانتو و واسه عروسی ها هم هیچی نگرفتم.هنوز خونه تکونی جمع نشده و فرشامون رو نیاوردن عصبی شدم دیگه.

مدل اتاقمون رو هم داریم عوض می کنیم و می ترسم خوب نشه.

وای چقدر بده که دستم بریده و نمی تونم استخر برم.الآن که مامان اینا داشتن می گفتن عضله هات شکل گرفته و خوشگل شده خیلی دلم واسه استخر تنگ شد.از این جلسه تمرین فشرده داشتم........................ناراحتتتتتتتتتم که نمی تونم برم.مربیم گفته از این جلسه یه شربتی باید با خودم ببرم مشخصه که می خواد خفه ام کنه.

جدیدا احساس می کنم دوران تعارض بعد از ازدواجم با جوجه خان داره تموم میشه خدا رو شکر.آخه یه مدتی خیلی عصبی بودم از همه چیز ولی الآن خوبم و بازم عاشقانه عاشقشم.عاشق جوجه خان.....عاشق زندگیم......عاشق اینکه داریم همه چیزو با هم میسازیم و دیگران هم کمکمون می کنن و به فکرمون هستن.

مخصوصا مادربزرگم که جدیدا خیلی به فکرمونه و حتی ممکنه کارایی هم برامون بکنه ها ها هاااا

پول بی پول

برای زمینی که فروختیم یه تصمیم گیری خیلی خوبی کردیم.یه مقدار بدهی داشتیم بابت خونه ای که خریدیم اونم به داییم.30 تومن بهش بدهکار بودیم.اونو دادیم و بقیه پول رو هم به کسی قرض دادیم مثلا البته(حالااااااا).یعنی در واقع برای خودمون هیچی نموند......دقت کنید.....هیچچچچچییییییی.

اینم از این.......خیالمون راحت شد که پول نداریم حداقل ها ها هااااا

باید بریم تو کارش که یه زمین دیگه بفروشیم بلکه به یه دردی مون بخوره.والا بخدا

دیروز از چیزی ناراحت بودم و مخصوصا نبودن بابام که انقدر گریه کردم که حالم فوق العاده ناجور شده بود.تا ساعت 11 با جوجه خان بیرون گشتیم تا من یه کم آروم بشم.آخر شب هم جوجه خان کمک کرد فرشا رو جمع کردیم  و امروز اومدن بردن.با مامان آشپزخونه رو شروع کردیم به تمیز کردن.انباری رو هم دیروز تمیز کردیم.از تو وسایل بابا یه تسبیح خیلی خوشگل برای خودم برداشتم.دوتا سنگ عقیق درشت هم داشت تو وسایلش که من از بچگی عاشقشون بودم.حالا اونا رو بردیم بدیم طلاسازی که یه نخ گلابتون از توش رد کنه و براش قفل بذاره جوری که کیپ گردن وایسه.به نظرم خیلی خوشگل میشه و حتما عکسش رو میذارم.

فردا هم تا ظهر که استخرم ولی بعدش قراره یه نفر بیاد کمکم و دیوارا رو تمیز کنه تا من دارم به اتاق ها رسیدگی می کنم.تازه وقتی غر می زنم مامانم میگه تو الآن باید سر خونه ات بودی و کار کن که عادت کنی.خواستم بگم همچین مامانی داریم ما.

امروز جوجه خان از دفتر اومد دنبالم که بریم منو برسونه آرایشگاه.بعد هفت حوض هم که خدا بده برکت همه طرفش پر از گشت بود.آقا من جرعت نداشتم اصلا پیاده بشم که.آخرش سر کوچه آرایشگاه منو پیاده کرده ومن به حالت بدو بدو رفتم تو ساختمون.اونجا هم هی از پنجره نگاه می کردم که اومدم بیرون دستگیر نشم آخه امروز آستین پالتوم کوتاه بود و خودش هم همینطور.دیگه برگشتنه هم جوجه خان مجبور شد بیاد دنبالم.

وای یه چیزی....با اینکه عروسی نزدیک بسیار داریم نمی تونم جلوی خودم رو برای غذا خوردن بگیرم.انقدر ولع دارم به همه چیز که نگو.نیاید بگید حامله ای ها....این خبرا نیست هنوز.مطمئئئئئن.ولی کلا زدم به رگ بیخیالی و لاغری و اینا دیگه برام مهم نیست فعلا.همین جوری هم خوبم و سایز لباس مجلسیم یکه هنوز.

خواستم یعنی اعلام کنم که اگه عید با گاومیش روبرو شدین تعجب نکنین لطفا...

وای دختر خاله جوجه خان هم فقط کارش توی فیض بوق اینه که منو حرص بده.عقده ای

ممنون که درکم می کنی

اینم از داستان آشنایی مون دیگه.

دیشب قبل از اومدن خواهر گرامی  داداشی رو خوابوندم و کلی به خودم رسیدم و چیتان پیتان کردم.آخه قبلش زنگ زدم به جوجه خان و به هر ترفندی بود راضیش کردم بریم بیرون و یه دوری بزنیم.آخه هنوز هیچی واسه عید نخریدیم.نه من و نه جوجه خان.نمی دونم گفتم یا نه ولی برای سالگرد عقدمون و عیدیش یه کت پسندیدم خیلی خیلی خوشگله و با یه شیشه شی واز میخوام بدم بهش.انقدر جدیدا گوش شیطون کر خوب هستیم و آرومیم دلم می خواد همه ی دنیا رو براش بخرم.آها دیشب و داشتم می گفتم....

با اینکه خسته بود ولی انقدر دلقک بازی درآوردم و جیغ و هوار و مسخره بازی کردم که دیگه مجبور شد بیاد بریم.اولش دلم می خواست بریم دربند ولی نشد.رفتیم هفت حوض و دور زدیم و یه مانتو خریدیم و شام خوردیم.خوب شد که جوجه خان مانتو رو حساب کرد و من پولی که گذاشته بودم کنار گذاشتم برای پول لباس.آخه 15 فروردین عروسی پسرخاله امه.29 فروردین عقد پسر دائیمه و 31 فروردین هم عقد دختر دائیمه.این دوتا که عقدشونه با هم خواهر و برادرن.دیگه ببینین چه بلایی سر دائی بیچاره ام میاد.

دیشب خیلی خوب بود و کلی با موتور گشتیم.انقدر این گشت های دونفره و با موتور رو دوست دارم که با هیچی عوضشون نمی کنم.

امروز هم خواهر گرامی استراحت بود بعد از عمری.صبح به جوجه خان گفتم کاشکی میشد تو بمونی پیش داداشی ما باهم بریم استخر.......یهو بدون هیچ حرفی گفت خوب برید.یه روز هم خواهری تعطیله برید با هم خوش باشید.یعنی این حرفش یه دنیاااااااا برام می ارزید چون اصلا فکر نمی کردم حوصله داشته باشه و بمونه ولی موند و ما بعد از 2/3 ماه باهم رفتیم استخر و مثل همیشه کلی حرف زدیم و بازی کردیم و شنا کردیم.

میرفتیم زیر آب و پانتومیم بازی می کردیم و اون یکی هم باید حدس میزد.دقیقا عین بازی پانتومیم ولی زیر آب.این وسط هم یه چیزایی پیش می اومد که آدم خنده اش می گرفت.روز خیلی خوبی بود خلاصه.

وقتی اومدم خونه و جوجه خان گفت می خواد بره پیش دوستاش دیگه دلم نیومد بگم امروز بریم خرید.فکر کردم که اونم یه ذره با دوستاش خوش باشه.

راستی جوجه خان این کاردانی به کارشناسی های بدون کنکور رو قبول شد.ساوه.خودش مکانیک خودرو خونده بود.الآن مهندسی ساخت و تولید قبول شد.خیلی خوشحاله.رفت ثبت نام کرد ولی 1تومن فقط پول یه ترمش شد.یادش بخیر زمان ما یه ترم 300 تومن میشد چقدر غر می زدیم.انشاا... بخونه و زودتر تموم شه.خودش که می خواد تا جایی که میشه ادامه بده.آخه خیلی درس و دوست داره.منم تشویقش می کنم همیشه.قبلا ها یکبار اشتباه کردم و دانشگاه سراسری قبول شد برای کارشناسی نذاشتم بره و گفتم کار کن.الآن دیگه درس عبرت گرفتم.در واقع گه خور شدم چون می بینم که چقدر اذیت میشه که از درسش عقبه.

زمین فروخته شده ولی برای پولش هنوز تصمیم گیری نشده.قراره با عمو و دایی فردا جلسه داشته باشیم ببینیم چکار کنیم.مبلغش زیاد نیست ولی همون هم بالاخره یه تصمیم گیری میخواد که از دستمون نره.

یه تصمیم جدید هم گرفتم.تا قبل از تابستون حتما مدرک نجات غریقم و می گیرم.اولش می خواستم پیش مربی خودم کار کنم.الآن پشیمون شدم.باهاش حرف می زنم که یه استخر روباز برای تابستون معرفیم کنه.آخ جووووون چقدر خوب میشه.یعنی یکی از فانتزیام شده ها.

جوجه خان امروز کمک کرد فرش آشپزخونه رو درآوردیم.بقیه فرشا دیگه زیاد روش وسیله های سنگین نیست.مامان فردا آفه.تا بعد از ظهر که بریم پیش دایی می خوایم یه سری از کارای آشپزخونه رو حداقل انجام بدیم.

وااااااای خونه تکونییییییی.نهههههههههههه

داستان آشنایی

lآشنایی من و جوجه خان اینترنتی بود.
تصمیم گرفتم آشناییمون رو تعریف کنم.
یه دفعه که تو اینترنت بودم و همینجوری هوس چت کرده بودم رفتم تو یه چت رومی.اون موقع ها اگه یادتون باشه خیلی مد بود که ملت چت می کردن.مثل الآن فیض بوق.بعد من چون سرکار می رفتم خیلی وقت بود که از این کارا نمیکردم و به نظرم بچه بازی بود.ولی بعضی وقتا آدم رو جو میگیره دیگه.اون روز تو نت 3 تا شماره گرفتم.یکی یه پسره بود که وکیل بود و پسر خوبی هم بود.بعدی رو دقیقا یادم نیست چکاره بود........آها دکتر بیهوشی بود و خیلی هم منحرف بود و همه اش با همون تلفن فهمیدم که فقط فکر خونه خالی و مکان و ایناست و تو همون تماس اول موضوع تموم شد.سومی هم جوجه خان بود که شغل خاصی هم نداشت اون موقع
اولی که با تماس اول ناک اوت شد.پسر وکیله و جوجه خان باقی موندن.با هیچ کدوم دیگه چت نکردم و تلفنی در تماس بودیم.بعد جفتشون رو دیدم.هم جوجه خان و هم وکیله.اونم پسر خوبی بود ولی با جوجه خان خیلی می خندیدیم و راحت حرف می زدیم.من از اون جایی که گرایشم به جوجه خان بود زیاد با وکیله در تماس نبودم ولی دیگه ماه که پشت ابر نمی مونه.بعد دو هفته فهمیدم متاهله.اونم تموم شد و من موندم و جوجه خان.
روز اول که حرف زدیم و دیدیم تقریبا بچه یه محلیم(شرق تهران)کلی حال کردم.آخه من دوست زیاد داشتم ولی هیچ وقت انقدر هم محل نبودیم.بعد جوجه خان گفت دنبال یه رابطه ی خوبم.منم که اون موقع ها جو گازم گرفته بود و حوصله ی دوستی با پسرا رو نداشتم گفتم داداش داشتیم دادیم به اولی.برو دنبال کارت ولی بعد یه مقدار حرف زدن فکر کردیم می تونیم دوستای معمولی خوبی واسه هم باشیم.
مثلا خیر سرمون خواستیم دوستای معمولی باشیم.باهم می رفتیم و میومدیم.هیچ وقت رستورانی نرفتیم و حتی یه کافی شاپ.
مثل پسرا باهم حرف میزدیم.بددهن بودیم به شدت و یکسره کارمون راه رفتن تو خیابون و هر و کر بود.خونه ی همدیگه می رفتیم ولی یا ورق بازی می کردیم یا فیلم می دیدیم.خیلی دوران خوشی بود ولی خدایی به نظر من که راست میگن دختر و پسر مثل آتیش و پنبه ان.
من کم کم تو دلم یه حسایی به وجود اومده بود ولی با تمام وجود جلوی خودم و می گرفتم.فقط می دونستم که به هم خیلی وابسته شدیم.درد و دلمون پیش همدیگه بود....همه ی زندگی همو می دونستیم.حتی من چیزایی که تو بدترین شرایط برای پسرای دیگه تعریف نکرده بودم راحت پیش جوجه خان می گفتم.نمی دونم چرا انقدر باهم راحت بودیم.من گفته بودم که 1000 تا دوست پسر در طرح ها و رنگ های مختلف داشتم و اونم گفته بود که یه عشق 3 ساله داشته.وقتی که باهم دوست شدیم دقیقا یک سال از جداییش با اون دختره میگذشت ولی هنوز خیلی داغون بود.گاهی که باهم حرف می زدیم یا راه می رفتیم یهو کنار خیابون مینشست و حالش ناجور می شد.گفتم که چقدر راحت باهم درد و دل می کردیم.حتی شرایط زندگی همو می دونستیم.تو اون دوران من یه بار با اون دختره هم که اسمش ملیکا بود حرف زدم و بهش گفتم که برگرده پیش جوجه خان چون اون به حضورش احتیاج داره.این حرفا رو که بهش میزدم قلب خودم خیلی فشرده میشد.انگار نفسم بالا نمی اومد ولی من همچنان روی دوستی معمولیمون اصرار داشتم و جوجه خان هم همین طور.
کم کم حساسیت ها شروع شد.کم کم که میگم منظورم بعد از 6/7 ماه رابطه ی نزدیکه ها.مثلا دیگه وقتی تو خیابون بلند می خندیدیم بهم ایراد میگرفت و می گفت دوس ندارم بلند بخندی همه نگات کنن.در صورتی که ما چه روزایی باهم اینجوری خوش نگذرونده بودیم و صدامون تا صدتا کوچه اونطرف تر هم میرفت.منم دیگه دلم نمی خواست ببینم حد اقل جلون من دخترا پشت هم بهش اس میدن و داد و هوار می کردم ولی هنوز جفتمون تصدیق می کردیم که دوست نیستیم.
هر کدوممون می خواستیم دیگه طرف مقابل رو برای خودمون داشته باشیم و از طرفی هم نمی خواستیم اجازه بدیم که اون مارو محدود کنه.دعوامون میشد و همیشه آخرش می گفتیم به من که مربوط نیست هر غلطی می خوای بکن.حتی یه بار تو خونه شون دعوامون انقدر شدید شد که به کتک کاری کشید و من یکی از مبل هاشون و در ورودی خونه شون رو شکستم.
ظرف 2 دقیقه آشتی کردیم ولی نمی دونست به مامانش اینا چی بگه واسه همین گفت دزد اومده بوده خونه.از اون به بعد هر وقت حرف میزدیم می خندیدیم و میگفتم این دفعه که دزد اومد تلویزیونتون رو شکست یا زد گردن تورو شکست می فهمی دنیا دست کیه.دیگه وقتی تو خونه بودیم می خواستیم دعوا کنیم دستام و میگرفت که عصبانی شدم دیوونه بازی نکنم و چون از تف کردن متنفر بودم میگفت اگه به وسایل خونمون دست بزنی تف می کنم رو موهات.حس می کردم دلش می خواد بهم نزدیک بشه و این کاراش بهانه است چون وقتی دستام و میگرفت خیلی مهربون نگاهم میکردم و می خندید.
هیچ وقت یادم نمیره یه بار که سر ورق بازی دعوامون شده بود و طبق معمول گفت الآن تف میکنم رو موهات منم که از نظر روحی خراب بودم شروع کردم به جیغ زدن که تو نقطه ضعف بدست آوردی و داری منو اذیت می کنی.....بعد یادمه که داشت منو می بوسید و از اونجا رابطه عاشقانه مون شروع شد.یعنی نه از همون جا....از یه هفته بعدش چون وقتی منو بوسید خودش عصبی شد و رفت دنبال سیگار کشیدنش.منم رفتم خونمون.تا یه هفته مثلا قهر بودیم.بعد یه شب اس داد بهم که فلانی بیچاره شدیم....فکر کنم عاشقت شدم.
وقتی خوندم قلبم داشت از سینه ام درمی اومد.باورم نمی شد.نمی دونستم بخندم یا گریه کنم.دیگه روم نمیشد اونجوری جلوش راحت حرفای زشت بزنم.حتی دیگه کلا روم نمی شد باهاش حرف بزنم.بهم زنگ زد و یه ذره خیلی کوتاه اون شب حرف زدیم.قرار این شد که باهم مثل دوست پسر و دوست دختر باشیم ولی فقط همین و دنبال ازدواج و اینا نباشیم.
تو اون مدت خیلی سعی کردیم که خودمون رو اصلاح کنیم.مامانم از جوجه خان متنفر بود چون می گفت خیلی بد دهنه و باعث شده تو هم بد دهن بشی و مثل پسرا باشی.با جوجه خان حتی تیپ لباس پوشیدن من هم عوض شده بود.اولین کارمون این بود که دیگه حرف زشت نزنیم.خیلی سخت بود.ما تو هر یه جمله مون 4 تا فحش خواهر و مادر داشتیم ولی دیگه با جون کندن عوض شدیم.الآن که به اون موقع ها فکر می کنم تعجب می کنم.هر وقت باهم بودیم جوجه خان این جمله رو که مثا زهر مار بود بهم یادآوری می کرد که ما هیچ وجه تشابهی نداریم و ازدواج تو کارمون نیست.منم واسه اینکه کم نیارم همیشه می گفتم اصلا منو به تو نمییییییدن که بخوایم حالا ازدواج بکنیم یا نه.
یه روز که سرکار بودم بهم زنگ زد و گفت ساعت ناهارت رو مرخصی بگیر کار دارم و میام اونورا باهم ناهار بخوریم.هفت تیر بودیم و رفتیم تو یه ساندویچ فروشی.خودش فقط نوشابه خورد منم مثل گاو لپام پر از ساندویچ بود.همینجوری که دولپی داشتم ساندویچ می خوردم جوجه خان گفت اگه من بخوام تورو بگیرم مامانت میذاره؟من همینجوری با دهن پر فقط نگاش کردم.اصلا باورم نمیشد ولی خیلی تابلو داشتم نگاش می کردم.گفت خوب چکار کنم همیشه که نمیشه دوست بمونیم.منم واقعا دوست دارم.تو بهم آرامش میدی.واقعیت این بود که جوجه خان هم به من آرامش میداد.فقط با اون انقدر شاد و راضی بودم.من از ته قلبم این موضوع رو میخواستم ولی هیچ وقت نمی خواستم که جوجه خان رو مجبور به کاری بکنم.ولی همین صبر و آرامش باعث شد که اونم منو بخواد.
بعد از اون با هم دوتایی صیغه خوندیم.چون ما قبلش هم خوب ناخودآگاه یه روابطی با هم داشتیم ولی هیچ وقت ازدواجی نبودیم.ولی وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم خواستیم که دیگه محرم باشیم.من اون موقع بابام زنده بود ولی با اعتقاد خودم اونقدر سلامت عقلی و شعور داشتم که احتیاجی به اجازه پدر برای صیغه نداشته باشم.چون بعضی از آقایون هم اجازه رو جزو قوانین میدونن نه جزو شرع.
ما 20 بهمن 88 باهم صیغه خوندیم(البته دقیق یادم نیست ولی فکر کنم همین بود).بعد از اون صیغه ما خیلی عوض شدیم و دیگه با تمام وجود عاشق هم شدیم چون واقعا حس مالکیت رو احساس می کردیم.اولش یه ماه یه ماه بود.ولی بعدش شد 6 ماه.وقتی هم که بعله برون کردیم و دائیم خواست صیغه بخونه ما خودمون محرم بودیم واسه همین با بدبختی به دایی فهموندیم که صیغه کردیم قبلا.یعنی گفتیم چون باهم می خواستیم بریم لباس و اینا بخریم صیغه کردیم که محرم باشیم.اونم یه لبخندی زد که یعنی خر خودتونین.آخه دلیل مسخره ای بود ولی خوب دلیل بهتر از این هم سراغ نداشتیم.بعدش بهم گفت ای زرنگ بی شرف حقا که به خودم رفتی.
الآن که به قبل نگاه می کنم می بینم از نظر آرامش و صبر و اینا اون موقع ها خیلی بهتر از الآن بودم و باید خیلی سعی کنم تا بتونم به آرامش اون موقع ها برسم.باید همه ی وجودم آرامش باشه تا بتونم عشقم رو برای همیشه زنده نگه دارم.
اینم از داستان آشنایی ما بطور خلاصه.این وسط ها 1000 تا اتفاقای ریز و درشت دیگه هم افتاد که دیگه تو پست هام هست و میتونید بخونید.
دیگه از کت و کول افتادم.هر نقطه تاریکی وجود داشت که نتونستم درس توضیح بدم بگین که براتون بنویسم یاهر چیز دیگه ای که فکر می کنید نگفتم.
اینم به احترام دوستایی که اینجا رو می خونن و خواستن که آشناییمون رو بدونن.

آشپز باشی

انقدر گشتم دستور غذاهای جدید تو نت پیدا کردم مردم دیگه.ولی با این حال مامان اینا اصرار دارن خورشت بهتره.ما ایرانی ها که با چلو خورشت بزرگ شدیم خیلی سخته که بخوایم خودمون رو تغییر بدیم.امشب یا پلو لبنانی می پزم یا خوراک کوفته استانبولی.هردوتاش رو تو نت پیدا کردم.درست کردن این غذاها که باعث میشه چیزای جدید یاد بگیرم خیلی واسه من لذت داره.مخصوصا وقتی شب وقت شام همه ازم تعریف می کنن و از دستپختم.یکی از دوستای مامان میگه دستپخت دخترت از خودت بهتره.همه اش منتظرم وقتی رفتیم خونه ی خودمون چندتا کلاس شیرینی پزی و آشپزی و اینا برم.یعنی برام رویا شده ها.....که هر روز وقتی از سرکار میام تو شور و شوق درست کردن یه چیز تازه باشم و شب هم جوجه خان با دیدنشون ذوق کنه.

یه اخلاق خوبی که داره اینه که همیشه از غذاهام تعریف می کنه.حتی اگه بد شده باشه.یادمه اولین بار که دوست بودیم و واسه غذا اومد خونمون سرما خورده بود.منم یه سوپ ساده بلد نبودم بپزم.سوپ آماده گذاشتم و 1 بسته رشته فرنگی رو توش خالی کردم......... خودتون دیگه تصور کنین چی شده بود.بیشتر شبیه برنج بود تا سوپ انقدر که سفت بود.جوجه خان با هر قاشقی که می خورد دهنش به هم میچسبید ولی به زور قورت میداد و هرچی هم خواهر گرامی گفت از کباب تابه ای هم بخور که من درست کردم نخورد.وای الآن در حد لالیگا دارم قهقهه میزن.قیافه اش آخه خیلی باحال بود.تازه واسه اینکه من ناراحت نشم تعریف هم میکرد و می گفت غذای خانومم خیلی خوبه.

خیلی خاطره بامزه ای بود خدایی واسه خودم و هیچ وقت فراموشش نمی کنم.

بعد از اون دیگه شروع کردم به یاد گرفتن غذاها و امروز خدا رو شکر قله های افتخار رو فتح کردم ها ها هااااااا

از وقتی اینترنت خونه ردیف شده یکسره فیض بوقم.وای یه چیز بامزه بگم.حالا که سرعت اینترنتم خوبه یه چندتایی از عکسای خودم و جوجه خان رو گذاشتم بعد از ظهرش دیدم دختر خاله هه که بووووووووود؟ یادتونه؟ همون اومده بود عکسای خودش و شوهرش رو گذاشته بود اونم تو اتاق خواب و رو تخت به حالت دراز کش.........واقعا این حسودی چه کارا که نمی کنه.

خبر خوبی که داشتم این بود که یکی از زمینامون فروش رفته.البته یه زمین کوچیک.یه ماشین می خریم و بقیه اش رو هم باید همفکری کنیم با دایی و عمو که ببینیم چکارش کنیم.اگر قرار باشه سهم هر کدوممون رو جدا بدن من دوست دارم پولم رو بددم به یه نفر که برام کار کنه....فکر کنم سودش از بانک بیشتره.

امروز با مایو نوئه رفتم استخر و بسیار مورد تشویق قرار گرفتم.خیلی هم امروز از خودم کار کشیدم.یعنی 2 ساعت کامل فکر کنم شنا کردم.دیگه دستام انقدر درد داشت سر شده بود.

خدا کنه زودتر مدرکو بگیرم تموم شه برم سر کار

من مادر هستم

امروز یه سررفتم شرکت
گفتم یه سری بزنم ببینم دنیا دست کیه و کارام رو انجام بدم.دایی که شرکت نبود رسما علاف شدم ولی کلیی نشستیم با همکارم حرف  زدیم و غیبت و اینا کردیم.برگشتنه به جوجه خان زنگیدم که بیا یه سر بریم واسه لباس  بگردیم.
اومد دنبالم ولی واسه لباس نرفتیم.رفتیم سینما که یکی دوماهی هست نرفتیم و فیلم من مادر هستم و دیدیم.خیلی باحال بود.فیلم متفاوت و قشنگی بود.بعدش هم رفتیم دم یه طلا فروشی که من 1 چیزی پسند کردم.یارو مسخره برگشته میگه پرو نداره.میگم آقا مگه لباس زیره؟میگه نه ولی هر روز 10 نفر بخوان بیان تست کنن خراب میشه.مرتیکه انگار شورت فروش بوده حالا طلا فروش شده جو گازش گرفته.ما هم پرت کردیم تو روش و اومدیم.
فیلم ماما رو دوست دارم ببینم ولی هنوز نیومده.یعنی اومده ولی کیفیتش خوب نیست.جوجه خان گفته میگیره که 2شنبه ببینیم.
یه روز صبح زود باید داداشی رو برای نوار مغزی ببرم بیمارستان.کی میخواد صبح به اون رودی بلند شه؟

ماشین پدرشوهر

دیروز که جوجه خان رفته بود سرکار از باباش پرسیده بود ماشینت کجاس؟ گفته بود سر جای همیشگیش و کاشف به عمل اومد که نیست.بیچاره پدرشوهر داشته سکته میکرده.مخصوصا که ماشینش هم پرایده :دی

بهد دیگه کلانتری و اینور و اونور.....فهمیدن که جرثقیل ماشین و برده.یعنی نامرده یه خبر هم نمیدن.نمیگن یه وقت صاحب ماشین سکته کنه بلایی سرش بیاد؟ امروز هم این بیچاره ها دربدر ترخیص ماشین بودن و کلی خلافی و پول جرثقیل و اینا دادن.

منم امروز قرار بود برم مدرسه داداشی برای جلسه.خلاصه که تو ترافیک موندیم و نرسیدیم.دیگه از وسط راه برگشتم.با داداشی یه کم چرخیدیم و یه مایو جدید خریدیم به سفارش جوجه خان چون می گفت الآن که مایوهات خراب شده و یه دونه خریدی یکی دیگه هم بخر که این زود خراب نشه و خدا رو شکر قول پولش رو هم داده.اینجوری بود که ما نونوار  شدیم و به مایو و کلاه تازه رسیدیم.دیگه نهار هم با داداشی بیرون خوردیم و اونم که عاشق رستورانه کلی ذوق کرده بود و انقدر دوتایی تو رستوران خندیدیم که اندازه ی یه دنیا بهم خوش گذشت.هیچ چیز بهتر از بودن با خانواده نیست خدایی.

برای عیدی جوجه خان و کادوی سالگرد عقدمون یه کن براش پسندیدم از فروشگاه هایپر که خیلی خوشگله.طوسی و 4خونه است خیلی هم به هیکل درشت و ناز عشقم میاد.یه دستبند خیلی خوشگل طلا هم دیدم که اگه عیدی و اینا درست درمون بگیرم حتما اونو میخرمش یا جوجه خان رو مجبور می کنم برام بخرتش ها ها هاااا

الآنم باید برم به کارای خونه برسم که زیر و رو شده دیگه.قرار بود این آخر هفته خونه تکونی داشته باشیم که با شور و مشورت به این نتیجه رسیدیم که بمونه هفته دوم اسفند بهتره و اینگونه شد که تمام زحمات ما در کثیف کردن هرچه بیشتر خونه به دوش خودمون افتاد

امروز تولد بابامه.کاش بود تا براش کادو بخرم


مربی شنا میشویم.اییییییییین هوا

آقا این پهلوی نوشت ما یه مقداری عکس العمل داشت.حالا من که اصلا نفهمیدم اینایی که اومدن یه چیزایی گفتن کدوم طرفی بودن اصلا ولی امیدوارم مردممون انقدر روشن شده باشن که خودشون بتونن تشخیص بدن چه اشتباهاتی کردن یه نکردن.

آقا جون نظر من رو روشن و واضح بخواهید بدونید اینه که انق لاب اشتبااااااااااااه بود و من قبول دارم که خانواده شاهنشاهی بالاخره باید یه تفاوت هایی با آدم های معمولی میکردن ولی اینم قبول دارم که گاهی این تفاوت ها خیلی سر به فلک کشید و مردم رو هوایی کرد.مردم هم جو گیر شدن و یه عده ای هم از این جوگیری خوب استفاده کردن حالا دیگه گذشته و این اتفاقات به وقوع پیوسته و ما موندیم با یه عده آدمی که احتمالا فکر میکنن با خر و گاو طرفن.البته تقصیر خودمون هم هست که سرمون رو گرفتیم پایین تا همه بزنن تو سرمون.

آقا من نمیگم بیاین کاری بکنین ها.مگه دیوونه ام که بخوام وبلاگم رو به باد بدم.ولی کلا این نظر شخص بنده است.دیگه هم ازبحثش بیایم بیرون.

وای دیروز استخر فوق العاده بود.هم برگشت قورباغه رو بدون خطا انجام میدادم و هم سالتو رو که پدرم رو درآورد بالاخره فول شدم.انقدر فول شدم که از هر 10 بار فقط 1 بار آب میره تو دماغم.آخه دفعه های پیش که تمرین میکردم پدرم در میومد.یه بار که انقدر سر و کله ام پر آب شده بود تا 2 روز صدام گرفته و تو دماغی بود.حالا خدا رو شکر که پیشرفت می کنم.مربیم گفت این دوره ات که تموم شد بیا پیش خودم نجات غریق رو بگذرون و بعدش هم پیش خودم کار کن.گفتم شما دوست دارین من پیشتون باشم؟گفت آره 3/4 تا استخر دستمه و از خدامه با آدمی مثل تو کار کنم که انقدر بی سر و صدا و خوبی.خیلی خوشحال شدم.

آقا دیشب جوجه خان اومد خونمون و من ته چین درست کردم.انقدر شل و ول و بد شد که نگو.کلی عصبی شدم.آها اینو بگم.با جوجه خان رفتیم  مثل قدیما چیپس و پنیر خوردیم و راه رفتیم و حرف زدیم و لباسای خوشگل انتخاب کردیم.عزیز دلم مثل همیشه انقدر خوش سلیقه بود که دلم می خواست ماچش کنم.

دیشب رو خیلی خوب گذروندیم چون من دیگه زیاد گیر نمیدم و بحث نمی کنم.تو پذیرایی خوابیدیم چون تو یه اتاق مامان و داداشی خوابیدن و تو اون یکی خواهر گرامی با دختر خاله ام و مسلما ما دوتا اتاق خواب بیشتر نداریم ولی صبح که مامانم و جوجه خان بیدار شده بودن که برن سر کار انقدر حال کردم که نگو.مامانم میگفت بچه ها قتی می خوابن عین فرشته ها میشن و جوجه خان هم میگفت جوجه ی من تو خواب و بیداری مثل فرشته است.منم خر کیف میشدم و تو دلم یاد اون سوسکه افتاده بودم که به بچه اش میگفت قربون دست و پای بلوریت.با خودم کلی خندیدم خلاصه.

ولی خوشحالم که همسرم منو انقدر خوب می بینه.