
چهره ی بالا که می بینید مربوطه به خودِ بنده است وقتی که شنیدم یه نفر می خواد بیاد خواستگاریم.
حالا یه وقت فکر نکنید ندید بدیدم هااااا.ماجرا این بود که رئیسم زنگ زد و بعد از اینکه کارا رو با هم ردیف کردیم گفت خانوم مـ... یه نفری اومده شرکت شما رو دیده و به من گفته ببینم اگه مایل هستی و قصد ازدواج داری بیان جلو.ما خیلی با رئیسمون راحتیم چون با همه ی بچه ها مهربونه و واقعا مثل پدر میمونه واسه هممون.آقا تا اینو گفت من غش غش زدم زیر خنده.منم که کلا خوش خنده ه ه ه حالا تموم نمی شد که.دیگه رئیسمم خنده اش گرفته بود.گفت کوفت بگیری دختر چقد می خندی بگو آره یا نه دیگه بعد هرچی من می گفتم نه میگفت تو داری با من رودرواسی می کنی.دیگه براش توضیح دادم یه نفر هست که ایشاا.. اگه خدا بخواد بعد از سال بابا اقدام می کنیم و اینا تا راضی شد.ولی هرچی بهش اصرار کردم بگو کی بوده نگفت که.خیلی دوست داشتم بدونم کی بوده.بعد گفت اینی که می خواد بیاد جلو میشناسی؟ دوباره من خندیدم گفت دیگه نمی خواد چیزی بگی خودم فهمیدم.بعد کلی قسم و آیه دادم بهش که پیش دائیم یا کس دیگه نگه یه وقت اما می دونم پیش دائیم یه کم دهنش لقه و میره میگه.البته خود دائی از کلیات جریان من و جوجه خان خبر داره و از این موضوع نمی ترسم اما نمی خوام کسی فکر کنه همین الآن می خوایم نامزد کنیم و این حرفا.دیگه با رئیسم کلی خندیدیم به این موضوع و گفت خدا رو شکر یکی دیگه از دخترام هم از ترشیدگی دراومد.آخه قبلا ها که کارش تو ساختمون خودمون بود همیشه به دائیم می گفت اینا دخترای منن که همشون هم ترشیدنو خلاصه با دائیم کلی اذیتمون می کردن.
دیگه به جوجه خان که گفتم یه ذره طبق معمول غر زد و قسم و آیه که بهش گفتی من تو زندگیت هستم یا نه.حالا هول شده بود و میگفت لازم نکرده ما خودمون تا عید یه کاری می کنیم منم ذوق می کردم
.دیروز با مامی رفته بودیم بیرون و کلی حلقه ها رو نگاه کردیم.سلیقه مون تقریبا شبیه همه تو طلا.
دیروز خواهر گرامی با حاج صدق که خواستگار محترمشه رفتن جواب آزمایششون و گرفتن و یه سری دیگه باید آزمایش بدن.جالب اینجاست که وقتی رفتن تو رستوران واسه ناهار دختر خاله جان و با دوستی دیدن.دنیا خیلی کوچیکه ها.یعنی بعضی وقتا فکر می کنم انقدر دنیا کوچیکه که ممکنه من و جوجه خان هم یهو با هم فامیل دربیایم
.
جدیدا جوجه خان همش ناراحت و نگرانه برای زدواج.انقدر این حسش شدیده که به منم انتقال داده و از همین الآن دارم واسه زمان ازدواج استرس می گیرم.
دیشب جوجه خان اومد پیشم و با هم یه سری سهما رو چک کردیم چون اون اعتقاد داره من اشتباه خرید و فروش می کنم.خلاصه که اومد و با توضیحاتی که من دادم قانع شد.بعدش هم یه عالمه عکسای خنده دار و مسخره با هم گرفتیم که آخر باحاله.چشمامون و چپ کردیم و دست تو دمغمون کردیم و خلاصه که هر عکسی مزین به یکی از احوالات زیبای ما می باشد
.
امشب هم مامان احتمالا میره خونه باغ و چند تا کارگر داره با خودش می بره که اونجا رو تر و تمیز کنن دیگه چون خودمون جون تمیز کردن ۳ طبقه خاک گرفته رو نداریم.جوجه خان احتمالا امشب میاد پیشمون و خواهر گرامی از همین الآن خوشحاله.چون جوجه خان و خیلی دوست داره و وقتی پیش همن انقدر کل کل می کنن که همه از دستشون میمیرن.همیشه بهش میگه تو می خوای خواهر منو اذیت کنی و دعواش می کنه.جوجه خان هم با اینکه از بعضی اخلاقاش خوشش نمیاد ولی در کل دوسش داره و میگه این آبجی تو تنها دختر باحجاب باحالیه که من دیدم آخره آخرت خنده است.
خلاصه که امشب مهمون داریم و خنده بازار به پاست.جوجه خان هم که عاشق بستنی و این چیزا نمیذاره من رژیم بگیرم.به خواهر گرامی بگم امشب یه شام خوب درست کنه یه کم پیش جوجه خان آبرو داری بشه.احتمال داره خودم برم مرغ زعفرونی براش درست کنم.
پریروز از تو مترو ۵ تا لاک باحال خوشرنگ خریدم که دلم ضعف میره براشون.الآن به لاک بنفش زدم که با اینکه پر رنگه ولی اصلا جلف نیست.خیلی دوس دارم وقتی ناخونام یه دسته و لاک می زنم.
راستی فردا تولد و که گفتم دعوتیم؟
آره گفتم.هنوز با جوجه خان نمی دونیم بریم یا نه.اگه بریم کادو باید بگیریم و هردوتامون یه آرایشگاه هم باید بریم دیگه که نمی دونم تو این شرایط صلاح باشه رفتنش یا نه.کاشکی می شد خواهر گرامی رو هم ببریم که خونه حوصله اش سر نره.من برم به جوجه خان بزنگم ببینم اوم ببریم یا نه...