26

لعنت به من

لعنت به من

رفتم ایمیل هام و چک کنم یکی از دوستای قدیمی اومد.

نباید باهاش حرف می زدم اما زدم

ولی هرچی اصرار کرد که حداقل بیاد خواستگاری اجازه ندادم.یعنی بهش گفتم دیگه خبری نیست.گفت هنوز همیشه به یادتم.ناراحت نیستم واسه اون که دلش شکسته چون حقش بود.ناراحتم که چرا باهاش حرف زدم اصلاْ.

جوجه خان من عزیز دلم منو ببخش.کار بدی نکردم اما چون می دونم تو بدت میاد عذاب وجدان گرفتم.دیگه تکرار نمیشه قول میدم.

دیشب با جوجه خان یه کوچولو حرف زدم.آخه پریشب اس داد گفت از اون روز از چشم راستم اشک میاد.اعصابم خورد شد.دیشب هم گفت سرش شکسته دیگه روانی شدم.

قرار شده کادوی روز زن و بریم با هم بخریم.به زودی ایشاا...

همه برنامه هایی که واسه برنز کردن داشتم به گا رفت.حالا باید برم این استخرای عن و با این آفتاب مسخره ی تهران.اگرم نشد که سولار.ولی خیلی می ترسم.

دوست دارم بعد از یه ماه جوجه خان کلی تعجب کنه وقتی منو می بینه.

28

هنوز ۲۸ روز مونده.خدایاااااااااااا

انقدر کلافه و عصبی هستم که حد نداره.دیروز الکی الکی تا ساعت ۶ تو شرکت موندم.حال خونه رفتن و حتی باشگاه رفتن هم نداشتم.خونه هم که رفتم فقط نشستم فیلم دیدم.تا ساعت ها بگذره و اس شبانه جوجه خان برسه من جونم به لبم رسید.اونم نوشته بود که دیروز براش خیلی سخت بوده.

یعنی ما کار درستی داریم می کنیم یا نه؟ خیلی فکر کردم تو این چند روز.حسنش اینه که راحت می تونیم فکر کنیم.ما نباید انقدر همدیگه رو تحت فشار بذاریم.

قرار شده ۳/۳ برم بندر و ۱۸/۳ برگردم.خوبیش اینه که روزای تعطیلی هم اونجا هستم و میرم قشم احتمالا برای آفتاب گرفتن.یه روغن خوب هم باید بخرم.اونجا ساختمونمون باشگاه داره.شبا می خوام ورزش کنم حتماْ.باید تو این یه ماه کلی تغییر کنم که عشقم وقتی منو می بینه کلی تعجب کنه.

دلم برای بغلش یه ذرررره شده.دیروز کل راه خونه رو بغض داشتم.همش منتظر بودم ببینمش.خیلی همه چیز عذاب آوره وقتی نفسم نیست.نمی دونم مامان بیچاره ام چطوری نبودن بابام و تحمل می کنه.دلم واسه بابام هم این روزا بیشتر تنگ شده.دلم می خواد برم پیشش و براش درددل کنم.امروز میریم خونه باغ و می مونیم.امیدوارم یه کمی سرم گرم بشه و زمان زودتر بگذره.چون اونجا همه فامیلای بابام هستن و خیلی شلوغ پلوغه.

من وقتی عصبی میشم یسره دهنم باید بجنبه.دیروز از لحظه ای که رسیدم تا وقتی بیهوش شدم و خوابیدم داشتم یه چیزی می خوردم.از چیپس و پفک و پاستیل و آلوچه بگیر تا ژله و تخمه.شام هم انقدر خوردم که مامانم غذا رو از جلوم برداشت.دیگه آخر شب داشتم بالا میاوردم.شکمم اندازه توپ شده بود.

یه دخترچه خوشگل بنفش خریدم که هر وقت دلم تنگ میشه برای جوجه خان درد دل هامو می نویسم توش.حس خوبی بهم میده وقتی با خودم تصور می کنم می خونتش و لبخند می زنه.دیروز داشتم عکسای مسخره ای که با هم گرفتیم و نگاه می کردم و یه لحظه روانی شدم.

دختر خاله جان زنگ زد و برای جمعه گفت بیاین بریم جاده چالوس....حالا که جوجه خان نیییییستمن بدون اون کجا برم؟هیچ جا بهم خوش نمی گذره.تازه گفت تعطیلات بیاین بریم شمال.اگه آشتی بودیم چه حالی میداد.اما حالا که نیستیم و منم دارم از تهران فرار می کنم.خدایا یه کاری کنم اونجا تنهایی بهم بد نگذره.

همه تون و می بوسم اگه یه فاتحه واسه بابا جونم بخونین یا یه صلوات بفرستین.می خوام دست پر برم پیشش

29

فکر نمی کردم به این سختی باشه.

انقدر به بودنش و دوست داشتنش و عاشقی هاش عادت دارم که الآن دارم خفه میشم.از صبح انگار یه چیزی گم کردم.همش با خودم فکر می کنم خدایا کی این یه ماااااه میگذره.همش فکر می کنم نکنه به من فکر نکنه.همش فکر می کنم نکنه منو فراموش کنه.همش این افکار میاد تو ذهنم که بعدا یه وقت به حرف نزدن با من عادت نکنه.من و جوجه خان ۱۰۰ بار در روز بی دلیل و با دلیل به هم زنگ می زدیم.الآن خیلی برام سخته که همینجوری بشینم و اس ام اس های قدیمیش و نگاه کنم.

خدایا کمکم کن.

من عشقم و از تو میخوام 

یک اتفاق گند. 30 روز مونده

اعصابم خیلی خورده.اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم.نمی دونم چی باید بگم.

من با جوجه خان از دوسال پیش که صمیمی شدم همه خطای قدیمی که دارم و خاموش کردم.خطم هم دست خودش بود.دیروز یه گوشی خریده بود و می خواست تست کنه همینجوری یه خط میاره می اندازه که خط من بوده.از شانس گند من یه پسری که سه سال قبل تو نمایشگاه کتاب من بهش شماره داده بودم اس میده.جوجه خان خیلی کفری شده بود.من براش توضیح دادم که هیچی بین ما نبوده و آروم شد ولی پسره ادامه داد و بدجوری رفت رو مخش.گفته بود من چند ماه با این دختره بودم و با هم س.ک.س هم داشتیم.من شاخ درآوردم چون همون یه بار تو نمایشگاه دیدمش.جوجه خان هم روانی شده بود و می پرسید این پسره راست میگه؟؟ من خیلی کفری شدم.باورم نمی شد همچین سوالی از من بپرسه.بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزن و حالا که همچین فکری می کنی از زندگیم برو بیرون.هرچی زنگ زد جواب ندادم.اس داد گفت الآن میام دم خونتون تکلیفت و روشن می کنم.منم که به شدت از بی آبرویی می ترسم هرچی التماس کردم گوش نداد.ندا خونمون بود و ماشین آورده بود.بهش گفتم منو یه جا برسون که این نیاد دم خونه.ساعت ۱:۳۰ نصفه شب بود.خلاصه که با هزار زحمت راضی اش کردم که نیاد دم خونه.ولی خیلی ناراحت و عصبانی بودم.خیلی خیلی عصبانی انقدر که با جیغ و گریه قسم خوردم که دیگه طرفش نمیرم.رفتم دیدمش و گفتم سوار ماشین شو.وقتی نشست از صندلی جلو پریدم روش و تا می خورد زدمش.الهی بگردم حتی دستم رو هم نگرفت.من فقط زدمش.یادمه یه جوری گازش گرفتم که جای دندونام خون اومد.روانی شده بودم کاملاْ.پیاده شد و رفت یه کمی هوا خورد و برگشت.من دم جوب داشتم بالا میآوردم از فشار عصبانیت.گفت شبت و سیاه می کنم.به ندا گفت تو برو خونه و دست منو گرفت ساعت ۲ نصف شب فقط تو خیابونا دنبال خودش می کشوند.هرچی مامانا زنگ می زدن جواب نمی داد.نشستیم یه گوشه ی خیابون و گفت بس کن من بدون تو نمی تونم.هیچی گفت گوش نکردم.واقعا می خواستم باهاش تموم کنم.واقعاْ. هرچی گریه می کردو التماس می کردو معذرت خواهی می کرد من شده بودم عین یه تیکه یخ.قلبش درد گرفت گفتم اگه بمیری هم برام مهم نیست.بهتر.خیلی گریه کرد.گفتم وقتی تو به من رحم نمی کنی و منو به مرز سکته می رسونی انتظار نداشته باش دلم برای اشکات بسوزه.نیم ساعت تمام اصرار کرد.آخرش یهو انگار قلبم درد گرفت.دیدم این منم که عشقم داره جلوم پرپر می زنه و نگاه می کنم و خم به ابروم نمیارم.حالم بد شد.جلوی پام زانو زده بود.سرش و بغل کردم و گفتم دیگه بس کن  همه چیز تموم شد.حالش خیلی بد بود و اشکاش تموم نمی شد.دلم آتیش گرفته بود.ولی زیاد هم بروز ندادم که متوجه کار زشتش بشه.زنگ زد به ندا و خواهرم که بیاین دنبالش.وقتی اومدن خودش اصلا جلو نیومد چون خیلی گریه کرده بود و حالش خیلی بد بود.الهی من دور اون اشکاش بگردم.وقتی رسیدیم خونه قرار بود حرف بزنیم.مامان اجازه نداد.گفت دیگه نمی خوام بذارم بیشتر از این ادامه بدین.رنگش خیلی پریده بود.بالاخره مادره دیگه.من حقو بهش می دادم.هرچی جوجه خان زنگ زد اجازه نداد جوا بدم.خودش زنگ زد بهش و گفت دیگه به صلاح نیست که ادامه بدین.اونم بغض داشت و گریه می کرد یواشکی.مامان دلش براش ضعف کرده بود.خودش هم اشک تو چشاش جمع شده بود ولی گفت نمی خوام آینده هیچ کدومتون خراب بشه.اون دیگه شروع کرد و همه چیز و تعریف کرد.خوب قبول دارم خیلی جاها هم من مقصر بودم.وقتی مامان فهمید هردوتامون مقصریم گفت پس ۳ ماه حق ندارین حرف بزنین و فقط میرین فکر می کنین.جوجه خان انقدر اصرار کرد تا مامان به یه ماه رضایت داد.

الآن قراره تا آخر خرداد با هم حرف نزنیم.فقط صبح با هم حرف زدیم و قول دادیم تو این یه ماه فقط فکر کنیم و هیچ کار احمقانه ای نکنیم.نمی تونستم باهاش خداحافظی کنم.دلم طاقت نمی آورد.ما همیشه موقع خداحافظی به هم میگیگم دوست دارم.اما این بار خیلی فرق می کرد.هردوتامون گریه می کردیم.خیلی سخت بود.خیلی.قراره ۲۶ خرداد زنگ بزنه و تکلیفمون و مشخص کنیم.از الآن که بیست و هفتمه دارم دق می کنم.

از دایی درخواست کردم که منو دو هفته بفرسته ماموریت بندرعباس.هفته ی دیگه قراره برم.دو هفته می مونم و میرم سرکار اونجا و بعدش برمیگردم.فقط امیدوارم این یه ماه هرچی زودتر بگذره چون از همین الآن دارم دق می کنم که صداش و نمی شنوم.

خدایا کمکمون کن.خدایا کمک کن هیچ وقت مثل دیشب نشم.انقدر کینه ای و سرد.عین مرده ی متحرک.خدایا عزیز دلمو صحیح و سالم برام نگه دار.

مامان صبح می گفت هر بلایی تو این یه ماه سر جوجه خان بیاد تقصیر توئه.مامانم خیلی دوستش داره و من اینو تازه فهمیدم.خدایا کمکم کن.

الآن جوجه خان اس داده بود که عزیزم فکر کن من رفتم سربازی.آخه چطوری فکر کنم عزیز دلم.من اگه صدات و نشنوم میمیرم.مهربون من مال من باش برای همیشه.

خواستگاری یواشکی

چهره ی بالا که می بینید مربوطه به خودِ بنده است وقتی که شنیدم یه نفر می خواد بیاد خواستگاریم.

حالا یه وقت فکر نکنید ندید بدیدم هااااا.ماجرا این بود که رئیسم زنگ زد و بعد از اینکه کارا رو با هم ردیف کردیم گفت خانوم مـ... یه نفری اومده شرکت شما رو دیده و به من گفته ببینم اگه مایل هستی و قصد ازدواج داری بیان جلو.ما خیلی با رئیسمون راحتیم چون با همه ی بچه ها مهربونه و واقعا مثل پدر میمونه واسه هممون.آقا تا اینو گفت من غش غش زدم زیر خنده.منم که کلا خوش خنده ه ه ه حالا تموم نمی شد که.دیگه رئیسمم خنده اش گرفته بود.گفت کوفت بگیری دختر چقد می خندی بگو آره یا نه دیگه بعد هرچی من می گفتم نه میگفت تو داری با من رودرواسی می کنی.دیگه براش توضیح دادم یه نفر هست که ایشاا.. اگه خدا بخواد بعد از سال بابا اقدام می کنیم و اینا تا راضی شد.ولی هرچی بهش اصرار کردم بگو کی بوده نگفت که.خیلی دوست داشتم بدونم کی بوده.بعد گفت اینی که می خواد بیاد جلو میشناسی؟ دوباره من خندیدم گفت دیگه نمی خواد چیزی بگی خودم فهمیدم.بعد کلی قسم و آیه دادم بهش که پیش دائیم یا کس دیگه نگه یه وقت اما می دونم پیش دائیم یه کم دهنش لقه و میره میگه.البته خود دائی از کلیات جریان من و جوجه خان خبر داره و از این موضوع نمی ترسم اما نمی خوام کسی فکر کنه همین الآن می خوایم نامزد کنیم و این حرفا.دیگه با رئیسم کلی خندیدیم به این موضوع و گفت خدا رو شکر یکی دیگه از دخترام هم از ترشیدگی دراومد.آخه قبلا ها که کارش تو ساختمون خودمون بود همیشه به دائیم می گفت اینا دخترای منن که همشون هم ترشیدنو خلاصه با دائیم کلی اذیتمون می کردن.

دیگه به جوجه خان که گفتم یه ذره طبق معمول غر زد و قسم و آیه که بهش گفتی من تو زندگیت هستم یا نه.حالا هول شده بود و میگفت لازم نکرده ما خودمون تا عید یه کاری می کنیم منم ذوق می کردم.دیروز با مامی رفته بودیم بیرون و کلی حلقه ها رو نگاه کردیم.سلیقه مون تقریبا شبیه همه تو طلا.

دیروز خواهر گرامی با حاج صدق که خواستگار محترمشه رفتن جواب آزمایششون و گرفتن و یه سری دیگه باید آزمایش بدن.جالب اینجاست که وقتی رفتن تو رستوران واسه ناهار دختر خاله جان و با دوستی دیدن.دنیا خیلی کوچیکه ها.یعنی بعضی وقتا فکر می کنم انقدر دنیا کوچیکه که ممکنه من و جوجه خان هم یهو با هم فامیل دربیایم.

جدیدا جوجه خان همش ناراحت و نگرانه برای زدواج.انقدر این حسش شدیده که به منم انتقال داده و از همین الآن دارم واسه زمان ازدواج استرس می گیرم.

دیشب جوجه خان اومد پیشم و با هم یه سری سهما رو چک کردیم چون اون اعتقاد داره من اشتباه خرید و فروش می کنم.خلاصه که اومد و با توضیحاتی که من دادم قانع شد.بعدش هم یه عالمه عکسای خنده دار و مسخره با هم گرفتیم که آخر باحاله.چشمامون و چپ کردیم و دست تو دمغمون کردیم و خلاصه که هر عکسی مزین به یکی از احوالات زیبای ما می باشد.

امشب هم مامان احتمالا میره خونه باغ و چند تا کارگر داره با خودش می بره که اونجا رو تر و تمیز کنن دیگه چون خودمون جون تمیز کردن ۳ طبقه خاک گرفته رو نداریم.جوجه خان احتمالا امشب میاد پیشمون و خواهر گرامی از همین الآن خوشحاله.چون جوجه خان و خیلی دوست داره و وقتی پیش همن انقدر کل کل می کنن که همه از دستشون میمیرن.همیشه بهش میگه تو می خوای خواهر منو اذیت کنی و دعواش می کنه.جوجه خان هم با اینکه از بعضی اخلاقاش خوشش نمیاد ولی در کل دوسش داره و میگه این آبجی تو تنها دختر باحجاب باحالیه  که من دیدم آخره آخرت خنده است.

خلاصه که امشب مهمون داریم و خنده بازار به پاست.جوجه خان هم که عاشق بستنی و این چیزا نمیذاره من رژیم بگیرم.به خواهر گرامی بگم امشب یه شام خوب درست کنه یه کم پیش جوجه خان آبرو داری بشه.احتمال داره خودم برم مرغ زعفرونی براش درست کنم.

پریروز از تو مترو ۵ تا لاک باحال خوشرنگ خریدم که دلم ضعف میره براشون.الآن به لاک بنفش زدم که با اینکه پر رنگه ولی اصلا جلف نیست.خیلی دوس دارم وقتی ناخونام یه دسته و لاک می زنم.

راستی فردا تولد و که گفتم دعوتیم؟

آره گفتم.هنوز با جوجه خان نمی دونیم بریم یا نه.اگه بریم کادو باید بگیریم و هردوتامون یه آرایشگاه هم باید بریم دیگه که نمی دونم تو این شرایط صلاح باشه رفتنش یا نه.کاشکی می شد خواهر گرامی رو هم ببریم که خونه حوصله اش سر نره.من برم به جوجه خان بزنگم ببینم اوم ببریم یا نه...

ادامه نوشته

جوجه جان و دسته چک

یه چیزی به ذهنم اومده که بگم.آقا وقتی من تعریف می کنم که من و جوجه خان خیلی خوبیم و همش عشقولانه ایم و اینا زیاد هم جدی نگیرید.نه.....یعنی جدی بگیرید اما همیشه هم ما در حال لاو ترکوندن و مرغ عشق بازی و این چیزا نیستیم.دعوا هم می کنیم به مقدار زیاد.جیغ و داد هم می کنیم تا دلت بخواد.قهر می کنیم به میزان لازم و خلاصه هر چیزی که تو یه رابطه ی معمولی وجود داره.بالاخره ما هم دوتا آدمیم از دو خانواده ی مختلف با نظرات مختلف که شاید خیلی چیزامون با هم فرق داشته باشه اما مهم اینه که بلدیم بعد از دعوا چطوری بازم بگذریم و همدیگه رو دوست داشته باشیم.یعنی جوجه خان بیشتر این اخلاق و داره و منطقی تر از منه.یعنی تا یه دعوا میشه نمی خواد تموم کنه و حتی اگه تقصیر باهاش نباشه حاضره عذرخواهی کنه که دعوا تموم بشه.من اولا زیاد عذرخواهی نمی کردم و همش اونو متهم می کردم اما دیدم اگر بخوام اینطوری ادامه بدم همه چیز به هم میریزه و اونم بالاخره یه روزی خسته میشه و حق هم داره.اینه که منم چند وقتیه که تصمیم گرفتم و خدا رو شکر تا الآن هم موفق بودم.در واقع از اون حالت بیخود بازی دراومدم حداقل.

امروز جای همگی خالی رفتم برای دسته چک اقدام کردم.با عموم رفتم بانکی که مربوط به خودشونه و رئیس بانک کلی احترام گذاشت و سریع مدارکم و گرفت و کاراش رو انجام داد.خیلی جالب بود برام چون من کلی بانک تا حالا رفتم و هیچ کدوم کارم و انجام ندادن حتی با اینکه عضو هیئت مدیره یکی از شرکت ها هستم ولی تا یه پارتی رو کردیم همه چیز ردیف شد.از پارتی بازی بدم میاد ولی انقدر جون آدم و به لبش می رسونن که دیگه مجبور میشه.خیلی حال داد که کارمون به این سرعت انجام میشه.۱۰ روز دیگه هم قراره دسته چکم رو بگیرم.

جوجه خان همین اول گفت یه چک بهم میدی بهش گفتم نه.یعنی از همین اول باهاش سنگامو واکندم که پسفردا توقع نداشته باشه ازم.گفتم این دسته چک فقط واسه ضمانته و وام هایی که می خوایم بگیریم پس اصلا فکرشم نکن همون طور که به مامانم هم حتی چک نمیدم.یه فامیل داریم که خیلی کاراش رو حساب کتابه.شوهر دختر خاله امه.میگه هرکش بخواد من ضامنش میشم که وام بگیره اما به هیچ کس چک نمیدم.حتی به برادراش هم نمیده و من خیلی از این کار خوشم اومد.هم به دیگران کمک میکنه هم بیخود خودش و تو دردسر نمی اندازه.خلاصه که جوجه خان گفت حالا که به من نمیدی به مامانت هم حتی حق نداری چک بدی منم گفتم باشه.

دیروز پیش جوجه خان بودم و با هم هویج شستیم و پوست کندیم و آبهیج بستنی درست کردیم.کلی هم خندیدیم.جوجه خان خسته شده بود می گفت توروخدا ولش کن یه گاز هویج می خوریم یه قاشق بستنی.انقدر به این حرفش خندیدم که نگو.

یه لاک صورتی خیلی خیلی خوشرنگ زدم که خودم دارم براش ضعف می کنم.کلا به خودم رسیدم این چند روز.آرایشگاه هم رفتم و خانوم و تمیز و خوشگل شدم.انقدر بدم میاد تو باشگاه بعضیا تنشون مثلا اندازه یه بالشت مو داره بازم شلوارک و تاپ می پوشن.باشگاه رو ماه دومم ثبت نام کردم و از امروز ۱۲ جلسه ی دوم شروع میشه.امیدوارم که لاغر بشم تا عروسی هایی که داریم.

امروز که داشتم می رفتم دیدن عمو فقط ۲۰ تومن پول آژانس و شکلات دادم.زشت بود دست خالی برم پیشش.البته می رفتم هم چیزی نمی شد ولی گفتم یه وقت بد نباشه.تو این اوضاع و احوال به قول معروف هر دم از این باغ بری می رسد.....تازه تر از تازه تری میرسد.تازه دندون پزشکی هم باید امروز و فردا برم که اونم دکترم قربونش برم کلا زیر ۵۰ تومن دست به دندون آدم نمی زنه.

همین جمعه با جوجه خان یه تولد دعوت شدیم.تولد فاطی دوست محسن که تعریفش و تو همین وبلاگ کرده بودم قبلا که سر دبی رفتنش و سوغاتی که برای جوجه خان آورده بود یه حالی بهش دادم.حالا نمی دونیم چی باید براش ببریم و چی باید بپوشیم.یعنی نمی دونیم آدمایی که هستن در چه حد هستن که ما هم مثل اونا لباس بپوشیم که یهو زیاد لخت یا زیادی پوشیده نباشیم.خلاصه که اینم یه بساطی شده.

ماجرای ازدواج خواهر گرامی یه کمی جدی تر شده.یعنی ممکنه دیگه بعد از سال بابا رسما نامزد کنن.البته بازم بگم هنوز هیچی معلوم نیست و فقط امکانش بیشتر شده.هنوز جواب آزمایششون رو هم نگرفتن اما دو طرف از هم خوششون اومده.جالب اینجاست که دائیم به شدت مخالفه و از پسره خوشش نیومده و عموم به شدت موافقه و از پسره خیلی خوشش اومده.این موضوع خیلی جالبه.دائیم خیلی به ریزه کاریا دقت می کنه اما عموم همین که طرف خوب باشه میگه بسه و دیگه به بقیه موارد کاری نداره و میگه یا طرف آدمه و به مرور زمان اگه ایرادی داشته باشه رفع میشه یا طرف آدم نیست که اونم اگه واقعا انقدر بد باشه اصلا نمیذاره الآن شما بفهمین خوبه یا بده.دقیقا همو ضرب المثل قدیمی که میگه ازدواج مثل هندونه دربسته است و تا باز نشه نمی فهمین چی توشه.

وا خدا به دور چرا انقدر من حرف زدم؟

خلاصه اینکه آره دیگه.

ما اینیم دیگه

شام : عشق و نوشابه

دیروز قرار بود با جوجه خان و دخترخاله جان برم خرید.مانتویی که سرکار می پوشم دیگه خیلی رو اعصابم بود و دوستش نداشتم.اون یکی هم قشنگ نبود و قدیمی هم بود.این شد که تصمیم گرفتیم بریم خرید.آقای جوجه خان محترم گفتن که باید برن جایی کار ببینن و نمیان و قرار شد ما خودمون دوتایی بریم.من زودتر از دخترخاله جان رسیدم حوض و یه کمی گشتم و منتظر شدم و رفتم شیرین عسل خرید کردم.بعد دخترخاله جان اومد و رفتیم یه ذره گشتیم و من یه مانتو خریدم.مامان زنگ زد و گفت همو دور و براست و گفت بیاین با هم برین بستنی رضا.دختر خاله جان رفت خونه ومن رفتم سراغ مامان.حالا هرچی می گشتم این آدرسی رو که گفت پیدا نمی کردم که.اصلا یه بساطی بود.فاصله ی بین ۷ حوض و میدون هلال احمر و ۲ بار رفتم و برگشتم.مامان هم که زحمت کشیده بود و گوشیش و خونه جا گذاشته بود.خلاصه با بدبختی پیداش کردم و رفتم یه کفش عروسکی و یه کیف خوشگل هم خریدیم.مامی رفت و جوجه خان قرار شد بیاد با هم شام بخوریم.مامانش هم اونجاها بود اونم اومد.با هم رفتیم یه جایی نشستیم که تا حالا نرفته بودیم.این شام خیییییییلی به من حال داد.نمی دونم چرا اما خیلی چسبید.احساس خوبی داشتم.یه ذره هم در مورد عروسی ومعافیت سربازی جوجه خان حرف زدیم و خندیدیم.خوشحالم از اینگه دوستش دارم و جدیدا یه ذره نگران شدم.

یعنی از وقتی اون اتفاق واسه مارگزیده افتاده می ترسم که عشق ما هم یه روزی از بین بره.می دونم که نباید اینطوری فکر کنم اما همش استرس دارم.یعنی یه ترسی تو وجودم هست که همش رو مخمه.

امروز قراره جوجه خان بره داداشم و ببره دو تایی برن شلوار بخرن.خیلی با هم خوبن.محمد هر وقت جوجه خان و می بینه کلی ذوق و جیغ و داد می کنه.همش بهش میگه عاشقتم عزیزم.جوجه خان هم دلش براش ضعف میره.هرشب که با من حرف می زنه حتما ۵ دقیقه هم با محمد حرف میزنه و این بیشرف هم یه عالمه براش زبون میریزه.

دلم می خواد یه کم آرامش داشته باشم.یه کم خیالم راحت باشه.یه کم بتونم راحت تر به زندگی نگاه کنم.الآن انگار یه کوه جلومه که باید همشو بکنم.خیلی سخته.ولی من این سختیشو با جون و دل می خرم اگه جوجه خان باهام باشه و همیشه مثل الآن منو بخواد.

دیروز یه روز خوب بود برای ما و خیلی خاص بود.خدا جون ممنونتم.

خدا بعضی وختا بد جوری حال میده به آدم

دیشب جوجه خان و یه کوچولو ادب کردم.یعنی حداقل سعی کردم که این کارو بکنم و اونم گفت که متقاعد شده.مامان لازانیا براش گذاشته بود.آخه لازانیای مامانمو خیلی دوست داره.شب اومد براش غذا رو حاضر کردم.داشتیم با هم یه فیلم می دیدیم.گفت خاموشش کن منم گوش کردم.دیدم زد کانال ۳ گفت می خوام فوتبال ببینم.نمی دونم یه تیم کوفتی بود با یه تیم کوفتی دیگه که گفت الآن همه دنیا دارن اینو می بینن.گفتم اومدی منو ببینی یا فوتبال و؟گفت عزیزم این روشن باشه من حواسم به توئه.پاشدم وسایل شام و جمع و جور کردم و یاد پاستیل افتادم که می گفت جوجو همش برنامه هایی که خودش می خواد و میبینه اما من هیچی نمی گم.دیدم من آدمش نیستم که هیچی نگم.اولش که گفت فیلم و خاموش کن فکر کردم واسه اینه که حواسم بهش باشه.بعدش که دیدم به خاطر فوتبال بوده خیلی ناراحت شدم.ولی باز به روی خودم نیاوردم گفتم یه دفعه دیگه ادبش می کنم.آخ خدا جون قربونت برم.یهو زد و کانال به دلایل کاملا نامعلومی قطع شد و هرچی جوجه خان زور زد و گشت نتونست پیداش کنه.حتی دبی اسپورت هم داشت بازی الریان و نشون میداد.آآآآخ دلم خنک شد.یعنی نمی شه وصف کرد که چه حال باحالی داشت اون لحظه.فقط غش غش می خندیدم و جوجه خان هم به خنده ی من خنده اش گرفته بود.دید فایده ای نداره تی وی رو خاموش کرد گفت روتو بکن به من با هم حرف بزنیم گفتم این خبرا نیشت عشقم.بلند شدم فیلم و روشن کردم و هرچی معذرت خواهی کرد و گفت ادب شده من قبول نکردم.گفتم الا و بلا بااااااید فیلمم و ببینم.بهش گفتم اون موقع هرچی من بهت گفتم با من حرف بزن گفتی حواسم به تو هم هست.گفتم تو که نتونستی خودت و اون لحظه بذاری جای من خدا هم خوب ادبت کرد و خوارت گا..... ببخشید یه لحظه زدم اون کانال.

آره داشتم می گفتم که با اینکه می خواستم فقط نگاش کنم و باهاش حرف بزنم و نازش کنم اما نشستم و فیلمم و تا آخر دیدم.حتی وقتی هم رفت خونه و گفت بحرفیم گفتم یه ذره از فیلمم مونده باید تموم بشه بعد.وقتی هم داشت می رفت بهش گفتم امشب اصلا بهم خوش نگذشت چون می تونست خوب  باشه و تو نذاشتی.همیشه میگه تو خیلی لجبازی می کنی اما من چون طاقت زیردست بودن و ندارم همیشه میگم اگه می خوای لجبازی نکنم اونی باش که من دوست دارم.عشقم تا حالا هم خیلی تغییر کرده و همه ی اخلاقای خیلی بدش و کنار گذاشته به خاطر من.

یعنی اون اولا خیلی اخلاقای به درد نخور داشت که الآن دیگه نداره و یه جورایی میشه گفت اخلاقش از من هم بهتر شده.فقط یه چیزای کوچیکی هست که اونم اگه نبود دوستیمون اصلا جذاب نبود.مثلا اینکه من همیشه باید حرص بخورم که چرا همش دیر میای سر قرار.یا اینکه چرا با اینکه قول دادی روزی یه نخ سیگار بکشی میری یواشکی یه دونه دیگه هم می کشی.ایناس که شیرینی زندگیه.

آقا چه عنی زده شد تو بورس.تا ما به خودمون بجنبین یه ضرر خوشگل دادیم.اکا اشکال نداره من انقدر به خودم مطمئن هستم که برش می گردونم.البته هنوز صد درصد نیست چون هنوز سهم و نفروختم و منتظرم برگرده.چون من به این راحتی تن به باخت نمیدم و همینه که با اینکه سابقه ام تو بورس خیلی کمه بهتر از بعضی ها که سالیان ساله تو این بازارن کار می کنم.

انقدر دلم نوشتن می خواد که نگو اما نمی دونم چی باید بنویسم.خیلی وقتا فکر می کنم یه کاغذ بذارم جلوم و هرچی به ذهنم میاد بنویسم اما تو ۲/۳ تا حرکت انتحاری که داشم نتیجه ی جالبی نگرفتم.یعنی اون جور که می خوام حس منو ارضا نمی کنه.(ای لعنت به هرچی آدم بد فکره).کتاب جدیده که خریدم فقط یه جلدش و خوندم و اون یکی هنوز مونده.باید تو یه حرکت اونم استاد کنم.

خواب تلفنی دیده بودین؟

الهی من قربون جوجه خانِ خودم برم که انقدر جیگره.دیروز حالم اصلا خوب نبود.اومد هفت تیر دنبالم که با اون حال نخوام با مترو برم.کلی با هم گشتیم و رفتیم مغازه ها رو دیدیم و فیلم خریدیم.خیلی بهمون خوش گذشت و با اینکه من خیلی ضعف داشتم احساس خوبی داشتم وقتی پیشش بودم.شب با مامی فیلم قدیمی سینوحه رو تماشا کردیم ولی چشمت روز بد نبینه خیلی مسخره بود.یعنی یه داستانی که در واقع داستان نبود و پایانش هم قشنگ نبود.حالا ۳ تا فیلم جدید هم دارم که هرشب یکی رو می بینم.

شب موقع خواب کلی با موشی جون خودم(همون جوجه خان) عشقولانه شده بودیم.یعنی دلمون تنگ شده واسه شبایی که پیش همیم و تا نصف شب حرف می زیم از همه چیز و همه جا تا بیهوش بشیم از بی خوابی.جوجه خان گفت یه کم ساکت باش بذار فقط صدای نفس هات و بشنوم.ولی این جوجه جان خوابالو خوابش برد.فکر کنم یه نیم ساعتی شیرین خوابیده بودم.فقط یه بار بیدار شدم دیدم جوجه خان داره همینجوری حرف می زنه و قربون صدقه نفس کشیدنم میره بازم لحن صداش یه جوری بود که خوابم برد.خیلی خواب خوب و آرامش بخشی بود.انگار داشت برام لالایی می گفت.یهو بیدار شدم دیدم گوشی از دستم افتاده بیچاره عشقم هنوز پشت خط بود.یه کمی دیگه باهاش حرف زدم و لوسش کردم و بهش گفتم چقد وجودش برام مثل معجزه است.خیلی دلم می خواست پیشم بود و کلی نازش می کردم.بچم آخه خیلی لوسه.مخصوصا وقتی بهش توجه می کنم لوس تر هم میشه.

دیروز جوجه خان می گفت ما یه خونه بخریم دیگه راحت میشیم و این حرفا.من بهش گفتم خونه هم بخریم می خوایم بریم دنبال بزرگترش یا دنبال چیزای دیگه.خوشبختی یعنی همین که بیشتر روزا همو می بینیم و با هم خوشیم و چه روزایی که پول داریم و چه روزایی که پول نداریم کلی با هم می خندیم.

واقعا من هر روز خدا رو شکر می کنم چون فکر می کنم خوشبختم.شاید همه چیز نداشته باشم اما از همین چیزایی که دارم لذت می برم و زندگیمون و دوست دارم.هر روزِ زندگی من با جوجه خان مثل منظره ی یه دشت بزرگ پر از گُل و زیبائیه.حال می کنم وقتی می بینم از همه مشکلاتمون بیشتره و از همه بیشتر احساس خوشبختی می کنیم.همین که یه نفر هست که حرفمو بفهمه....همین که دوست داشتنمون دو طرفه است....همین که تلاش می کنیم بهتر بشیم واسه داشتن همدیگه.. اینا همش یعنی آخرت خوبی و خوشی برای من.

عروسی پرنس ویلیام و کیت و دیدین؟

خیلی باحال بود.یعنی کل روز جمعه ام شاد شد با تماشای عروسیشون.یعنی یه سادگی و وقاری تو عروسیشون و مخصوصاْ تو چهره ی عروس بود که خیلی دوست داشتم.عروس فقط یه انگشتر داشت و یه جفت گوشواره که مادر و پدرش هدیه داده بودن.لباسش هم فوق العاده زیبا بود.کلا به نظر من خاندان سلطنتی بریتانیا خیلی جیگر هستن.ملکه رو با اون وقارش خیلی دوست دارم.بعضیا به خاطر ماجراهای پرنسس دایانا زیاد خوشون نمیاد اما به نظر من همین که یه زن انقدر توانمند باشه که این همه سال یه مجموعه کشور رو به این قشنگی اداره کنه خیلی چیز خوبیه.

در کل ما یه کم یاد بگیرییییییییییم

برای جوجه خان : عزیزم چند وقتیه از این تیکه های مخصوص برات ننوشتم.چقدر دلم برای نوشتن برای تو تنگ شده بود.دوست دارم اینو بدونی که همون طوری که تو دوسم داری منم دوست دارم.درسته که خیلی وقتا پیش عشق تو احساس کوچیکی می کنم و کم میارم اما برام باعث افتخاره که تو انقدر خوب و دوست داشتنی هستی و منو انقدر خوب می بینی که دوسم داری.وقتی می بینم همه ی کارایی که برات انجام دادم و یادت هست و بهشون فکر می کنی می فهمم دوست داشتنت واقعیه و بچگانه نیست.خیلی ذوق می کنم به داشتنت.

پ.ن : از اینکه انقدر مهربون هستین ممنون.به خاطر پست قبل از همه معذرت می خوام.گویا دل خیلی ها گرفت.منو ببخشین گاهی واقعا آدم احتیاج داره حرف دلشو یه جا بزنه.و کجا بهتر از خونه ی خود آدمممنون از همتون

یادآوری

خیلی دلم می خواد با یه نفر حرف بزنم.یعنی یه نفر بشینه رو بروم و من براش یه عالمه صحبت کنم و اون فقط گوش کنه و به من توجه کنه.دوست دارم در مورد فوت بابا صحبت کنم.از لحظه ی اولی که شنیدم از درخت افتاده پایین تا خاکسپاری و تا تک تک لحظات اون روزای شوم و چندش آور براش بگم و اون هی تعجب کنه و دوست داشته باشه که براش بیشتر حرف بزنم.نمی دونم چرا همچین حسی دارم.اصلا از وقتی پست آنی دالتون و درباره دخترخاله اش که فوت شده خوندم قاطی کردم رسماْ.از اول هفته که به خاطر اینکه دلم تنگ شده بود بیتاب بودم و هر لحظه به یادش بودم و این اتفاق هم افتاد و کلا مغز منو درب و داغون کرد.

گاهی وقتا حرص می خورم از اینکه چرا انقدر تودار و منطقی هستم که انقدر آروم زندگی رو مثل قبل پیش می برم.با اینکه خیلی وقتا شده که از صمیم قلب دوست داشتم برم اون طرف و پیش بابا باشم.درسته که بابا جزئی از زندگی من بود و الآن باید نبودن این تیکه رو بپذیرم که البته پذیرفتم ولی خوب هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری باشه.الآن نمی تونم منظورم و درست بیان کنم.یعنی آدم تا وقتی که خودش براش همچین اتفاقی نیافته نمی تونه طرف رو درک کنه.حالا من هرچی بیام بگم خیلی دلشکسته و عصبی هستم و مخم همش در حال تجزیه و تحلیل اون روزهاست و هرچی یکی بیاد بگه درکت می کنم عزیزم نمیشه.یعنی نمیشه کسی تا باباش نمیره بفهمه که من در مورد چی دارم حرف می زنم و این چرت و پرتا رو میگم.

ادامه مطلب فقط یاداوری تلخ اون روزاس.هرکی نمی خواد نخونه

ادامه نوشته

چه عجب 4 تا نظر دیدیم

این پست آخرم ۶ تا نظر داره.تعجب کردم چون این چند وقتی اصولا کسی حوصله ی خوندن نداشت انگار.خودمم که اینور و اونور سر می زنم یه نگاه می اندازم و میرم فقط اون قدیمی ها رو همیشه می خونم که اونا هم خیلی هاشون کم کار شدن یا کلا نمی نویسن.

یه چیز تعجب آور بگم.شرکت ما که اصولا عادت داره ۶ ماه به ۶ ماه حقوق بده الآن تصمیم گرفته از امسال ماه به ماه حقوق ها رو واریز کنه.البته مال ما هنوز واریز نشده اما خوب به نظرم کار خوبی کردن.آدم جونش بالا میاد تا ۶ ماه بگذره.تازه یه چیز خنده دارتر اینکه هنوز عیدی و یکی دو ماه از حقوق پارسال رو نگرفتیم.واقعا که چه کارمندای نمونه ای هستیم ما.

به امید خدا خواهر گرامی نظرش نسبت به این پسره مثبته و من خیلی دعا می کنم که پسره همون چیزی که نشون میده باشه و خواهر جان بعداْ اذیت نشه.

مامان جوجه خان هم رفته قشم و ناراحت بود که چرا من باهاش حرف نزدم.آخه روم نمیشد می ترسیدم فکر کنه به خاطر سوغاتیه.ولی دیروز که رفتم خونه ی جوجه خان زنگ زدیم و دوتایی باهاش حرف زدیم.راستش دلم براش تنگ شده.هم واسه ی مادر شوهر خانوم هم واسه داداش جوجه خان که رفته سربازی.

اعصابم یه ذره به خاطر بازار تحت فشاره.۳ سری سهم خریدم که دو سریش رو سوده و یه سریش رو ضرره.اصلا دوست ندارم ببینم هیچ سهمی که خریدم ضرر داده.هرچند عادیه تو بازار ما که آدم نتونه به تحلیل ها اعتماد کنه اما من دلم نمی خواد اینطوری بشه.فا.ر.کس رو هم که غیر قانونی اعلام کردم و من کلی همه جام سوخت.خیلی دوست اشتم برم دوره اش و ببینم و ثبت ناه هم کرده بودم.واقعا اشتباه کردم که سری قبل نرفتم.اگه می رفتم الآن هرجای دنیا بودم می تونستم راحت واسه خودم یه زندگی راحت داشته باشم.اما الآن مجبورم کلی آرسن لوپن بازی دربیارم تا استادم یه کلاس خصوصی برام بذاره و کلی باید مطالعه کنم و این حرفا.زندگی ما هم کلا به خوندن مطالب اقتصادی می گذره.چون باید همیشه به روز ترین ابزارها رو داشته باشیم.البته از اون عینکی خرخون ها نیستم ها.بیشتر برای من شبیه یه تفریحه.

بچه های شرکتمون می ئخوان برن درخواست بدن حقوقشون زیاد بشه ولی من اصلا نمیرم.یعنی مرض ندارم که دنبال دردسر بگردم.اگه مال اونا رو زیاد کنه مال منم می کنه.اگه مال اونا رو زیاد نگنه که دیگه بهتره که من خودم و ضایع نکردم.آخه دیگه بحث خواهرزاده و دائی اینجا مهمه دیگه.خدائیش با کمک های هم که دائی بهم کرده من همچین توقعی ازش ندارم.یعنی به نظرم بی چشم و روئیه اگه برم بگم باید به من پول بیشتر بدی.همین هم که منو آورده سرکار به نظرم لطفش و می رسونه.درسته که الآن من واسه خودم کارشناس شدم و می تونم هرجایی کار کنم اما به نظرم اون زمانی که من هیچ کاری بلد نبودم کلی هنر کرد که ریسک کرد و منو آور پیش خودش.

دیروز واسه جوجه خان و باباش یه عالمه ماکارونی درست کردم که تا وقتی که مامانش میاد غذا داشته باشن.البته یه ذره نمکش کم شد ولی خوب بازم بهتر از این بود که شور بشه.کم نمک و میشه بهش نمک زد ولی اگه شور بشه هیچ غلطی نمیشه کرد.

امروز بازم باشگاه دارم.دیگه کم کم دارم خسته میشم.آخه من پشتکارم خیلی کمه.نمی دونم چرا.ولی دعا می کنم چون با بچه ها میریم همیشه برم.