روز عقد خود را چگونه گذراندید
میبینم که بچه ها کم کار شدن مثل خودم.
واسه راه انداختن دوباره ی وبلاگ و اینا فکر کنم مجبورم به روش های استراتژیک متوسل بشم
خوب از روز عقد شروع می کنم و امروز می نویسم.
عکسای زیر لفظی و حلقه و اینا رو هم میذارم منتها با رمز که یه کم عذاب بدم بهتونآدم وقتی مرض داشته باشه همینه دیگه.
روز عقدم با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.اولین نفر از تخت پریدم پایین و با خودم فکر کردم یعنی کی میتونه باشه این وقت روز همه مثل خرس خوابیده بودن و انگار نه انگار امروز یه دنیا کار داریم.پشت در هم کسی نبود جز دخترخاله جان یا همون نغمه ی خودمون.برام نون خریده بود و اومد که خواب نمونم و ما هم همگی بیدار شدیم و صبحانه رو مفصل زدیم به بدن.منم اصلا رعایت نکردم که یه وقت لباسم تنگ و گشاد نشه.تا می تونستم به خودم رسیدم(دقیقا مثل الآن که انقدر ناهار خوردم دارم می ترکم)
بعدش دیگه وسایلی که جوجه خان باید بیاره دم آرایشگاه رو مرتب کردم و یادداشتش رو چسبوندم روی در یخچال.وسایلی که مامان اینا باید بیارن هم روی یه برگه دیگه نوشتم و گذاشتم براشون و خودم یه دوش گرفتم و راه افتادم.دیگه ساعت ۱۱ شده بود و قرار آرایشگاه من برای ۱۰ بود.
نغمه منو تا آرایشگاه رسوند و یه کم حرف زدیم و آروم شدم چون کم کم داشتم دیگه استرس می گرفتم.تو سالن آرایش هم که رفتم خدا وکیلی هیچ کس بهم زنگ نزد و تو آرامش کامل بودم.برای خودم اینور و اونور می چرخیدم و اول آرایشم رو کرد و بعدش هم موهام و درست کردم.
لنزی که خریده بودم عسلی بود مثلا اما یه رنگ خیلی خاص و خوشگله که هرکی تو آرایشگاه میدید ازم میپرسید شماره اش چنده.حتی اون خانومه که فقط موهای عروسا رو درست می کرد هم اومد قشنگ نگاه کرد به آرایشم و پرسید کدوم یکی از بچه ها آرایشت و انجام داده و چقدر ماه شدی و این حرفا.منم عین اون حیوون نجیبی که بهش تی تاب میدن هی ذوق مرگ میشدم و اعتماد به نفسم میرفت بالا.خیلی خیلی خوب بود.مخصوصا اینکه عاشق رنگ لنزم شده بودم.حالا تو عکسا میبینید یه رنگ خاصی شبیه نارنجیه.آدم یاد فیلم توییلایت می افته.
واسه ساعت ۳ هم عکاسی قرار داشتیم.جوجه خان تازه ۳ رسید دم در سالن آرایش و منم بدو بدو بعد از خوردن ناهار بسیار تپلی که سفارش داده بودم رفتم پیشش.
وقتی که منو دید قیافه اش خیلی باحال شده بود.نیشش تا بناگوش باز بود.الآن هم همش پیش مامان میگه من وقتی جوجه رو دیدم تازه با لباس معمولی انقدر خوشگل شده کلی ذوق کردم.بعدش هم من طبق معمول شروع کردم به غر زدن که چرا تو لباست و نپوشیدی و اینا.آخه پاشده با شلوار لی اومده دنبال من.گفتم چرا لباست و نپوشیدی؟ گفت آخه تو هم نپوشیده بودی و گذاشتی من بیارم فکر کردم حتما نباید بپوشم.بعد رفتیم عکاسی و همون وسط سالن لباس عوض کردیم و چند تا عکس جیگر باحال انداختیم.یکیش رو حتما بزرگ می کنم.انقدر با اون خانومه که عکس می انداخت خندیدیم که نگو.به جوجه خان میگفت قیافه ات یه جوریه تو عکسا انگار همه اش داری تعجب می کنی.من خیلی به این تیکه خندیدم چون تا حالا هیچ کس نتونسته بود اون حالت مخصوص جوجه خان رو توی عکسا تعریف کنه.
بعدش هم رفتیم یه دوری با پسر خاله ی جوجه خان(بابک) زدیم و رفتیم دم تالار.حالا یکی از اون کارای مامانش که حرص میداد منو اینه که یکی از دوستاش گفت من بادوربین خودم میام فیلم میگیرم.بعد مامانه قرار بود فیلم بخره که یارو بتونه فیلم بگیره چون دوربینش از این فیلم خور هاس.بعد ما ۱ ساعت دم در تالار منتظر شدیم تا مامان خانوم از آرایشگاه تشریف بیارن.آخه خانوم تازه اون روز یادش افتاده بود که باید بره لباس بخره.خدا وکیلی شما تا حالا کدوم مادر دامادی رو دیدین که همون روز عقد تازه بره لباس بخره.
بعد دیگه مامانش اومد و ما رفتیم تو تالار.وای وقتی رسیدم تو تالار انقدر آروم شدم که نگو.چون دیگه مطمئن شدم که کاری دیگه از دست ما برنمیاد و بقیه ی کارا رو کسای دیگه باید انجام بدن.بچه ها کلی لی لی لی کردن و ما رفتیم نشستیم و یه ذره عکس و اینا گرفتیم.ساعت ۵:۳۰ بود و عاقد منتظر بود و همه اومده بودن بجز دائی گرامی بنده.فکر می کنید دائی چه ساعتی رسیده باشه خوبه؟
بعله دیگه....دائی اینا ساعت ۷ اومدن و به سلامتی مراسم عقد هم بطور رسمی شروع شد.همه یکسره تعجب میکردن وقتی منو میدیدن.خیلی باحال بود.آخه من تاحالا تو آرایشگاه آرایش صورت نکرده بودم و خدایی این سالنه کارشون هم عالی بود.آره دیگه داشتم می گفتم.
جوجه خان رفته بود دستشوئی اون وسط بعد عاقده اومد پرسید آقای داماد کو؟ سعادت گفت رفته نماز بخونه.عاقده انقدر کیف کرده بود که نگو در حدی که کلی دعامون کرد و این حرفا.جوجه خان هم که اومد بهش میگفت قبول باشه
.
بعد دیگه همه اومدن تو سالن و عقد رسمی شروع شد و من قلبم تالاپ تولوپ.وااااای خییییییلی استرسی بودم.این دخترخاله ی عفریته ی جوجه خان هم که ول کن نبود.خودشو چپونده بود پشت ما و به زور قند و گرفت که بسابه.همه اش هم انگار بلند بلند با یه حالت داد زدن(من که نشنیدم انقدر استرس داشتم)میگفته خوشبخخخخت ترین دختر فامیل باید قند بسابه.میخواسته بگه که زیاد هم ناراحت نیست ولی دیوونه بازیاش در حدی بود که حتی عمه ها و خاله ی من که از شرایط اون خبر نداشتن پرسیدن این یارو کیه که داره میترکه.عمه ام برام صدقه گذاشت گفت این دختره چرا داره میمیره؟
خلاصه که تا جایی که میتونست منو حرص داد و خودش و ضایع کرد.الآن که فکر می کنم میبینم کاش حرص نمیخوردم و روز عقدمو خوش میگذروندم ولی اون موقع اینو نمی فهمیدم که.مخصوصا وقتی که نوبت عکس انداختن با خانواده ی اونا شد خودش رو از بین من و میزی که جلوم بود رد کرد با هزار زور و زحمت و بعدش چسبید به جوجه خان.یعنی یه لحظه همه هنگ کردن دیگه.
بعدش هم دیگه بزن و برقص و اینا.بعد بچه ها اومدن دورمون و میگفتن عروس دومادو ببوس یالا و از این جواد بازیا.منم با خوشحالی پریدم جوجه خانو ماچ کردم اونم بوسم کرد.عمه ام میگفت خوب کاری کردی چون دختره اصلا حالش داشت بدمیشد از نفس تنگیه حسادت.منم حال میکردم
.بعدش دیگه من یه ذره رقصیدم و جوجه خان واسه شاباش یه ۱۰۰ دلاری داد بهم.همه به شدت شروع کردن به تشویق اونم جوگیر شد و هرچی پول تو جیبش بود و شاباش گرفته بود داد به من
.این قسمت مالیش از همه باحال تر بود.اصلا آدما این پولو که میدادن بهم من جیگرم همچین خنک میشد که نگو
.آخه کلی خرج تالار و عقد و اینا شد.
امروز عکس کیک و ندارم ولی فردا میذارم ببینینش.کیکمون هم ۳طبقه بود و با گل تازه ی آبی تزئین شده بود.خیلی دوستش داشتم.مخصوصا اینکه کاکائویی بود و بجز روش اصلا خامه نداشت.همه ازش تعریف میکردن.واقعا بعضیا پولی که میگیرن و کار درست انجام میدن حلالشون باشه.چون گاهی آدم پول میده ولی اون چیزی که میخواد براش انجام نمیدن.
بعد از اینکه خودمو با رقص تقریبا خفه کردم نوبت شام شد.من و جوجه خان هرکدوم یه قاشق به هم غذا دادیم.یه چیز بامزه از این غذا خوردنه بگم.
اول جوجه خان یه قاشق شوید باقالی بهم داد انقدر قاشقش و پر کرده بود که دور دهنم هم مالیده شد.واقعا نمی دونم چه فکری کرده بود که همچین لقمه ی مردونه ای برام گرفته بود.منم خواستم اذیتش کنم یه نوک قاشق غذا دادم بهش.تعجب کرده بود میگفت بقیه اش پس چی؟
بعد دیگه منم دیدم دختره داره با خصم نگاهمون می کنه به جوجه خان گفتم نگاه کن ببین چجوریه.چون جوجه خان همش میگفت بیخیال و حتما تو اشتباه فکر می کنی و این حرفا.بعد دیگه خودش دید طرف چقدر ضایعه گفت تو اصلا غذا نخور و فقط خودش بهم غذا داد.اونم دیگه اصلا غذا نخورد و همین جوری عین بخت النصر مارو نگاه میکرد.
دیگه آخر شب بزرگ ترا مستقیم رفتن خونه و جوون ها یه ذره با ماشین گشت زدیم و رفتیم خونه و تو پارکینگ پسرا یه کم بزن و برقص کردن.
راستی اینو یادم رفت تعریف کنم که فامیلاشون از ابهت فامیلای ما کم آورده بودن و دائیش اصلا عصبی شده بود و همه اش داد بیداد میکرد.فامیلای ما تقریبا ۴ برابر فامیلای اونا کادو دادن.البته از نظر سطح مالی در یه حد هستن هردو خانواده(تقریبا) ولی میخوام بگم که بدونین چقدر بخیل و ندید بدیدن.
بعدش هم دیگه جوجه خان خونمون نموند هرچی اصرار کردم.الآن میگه چه اشتباهی کردم.راستی تو فامیلای ما بجز کل خانواده که ۴ برابر کادو دادن مادربزرگ هام هم طلا دادن.یعنی مامان بابام یه پابند خوشگل طلا داد و مامانِ مامانم هم یه دستبند داد.هیچی دیگه اینم از طلاهامون.راستی بهتون گفته بودم که برای زیر لفظی یه گوشواره سفارش داده بودیم که عین حقله ی نشونم بسازن؟همون جوری یاقوت کبود.
بعد دختر عمه ام وقت اعلام کردن زیر لفظی با یه حالت باحالی گفت یه جفت گوشواره ی جواهر از طرف آقای داماد که خودم حال کردم از این مدل گفتنش.
سخت ترین قسمت روز عقدم وقتی بود که می خواستم بله بگم.یه نگاهی کردم به جمعیت دیدم مامان نیست.فهمیدم رفته یه جا گریه کنه.بعد گفتم با اجازه ی .....خواستم بگم پدر و مادر....دیدم نمیشه....گفتم با اجازه ی بزرگترا بعله.....
عمو وقتی اومد کادو بده یه جوری بغلم کرده بود داشتم خفه میشدم.جوجه خان میگفت وقتی بغلت کرده بود همین طوری اشکاش میومد.الهی قربونش برم با این دل نازکش.خیلی اون روز فشار روش بود.
وای وای از همه ی اینا سخت تر قسمت باز کردن شینیون موهام بود.سنجاقا از سرم در نمی اومد که.دیگه گریه ام گرفته بود.آخرش عمه ام سرمو گذاشت رو پاش و یواش یواش سنجاقا رو درآورد.حالا دلم نمی اومد آرایشم و بشورم که.باورم شده بود که تا آخر عمر همین شکلی می مونم
.آخه خیلی باحال بود.
بعد دیگه تا ساعت ۳ هم نشستیم با زن عمو و عمه هام حرف زدیم.
صبح فردای عقد ساعت۱۰ دائی زنگ زده بود میگفت چرا نمیای سرکار.خدا وکیلی چه بنیه ی داره این دائی ما واسه کار.اصلا این بشر عشق کاره.کارو ازش بگیرن دور از جونش پس می افته.
بعد دیگه همون روز هم با دائی صحبت کردیم و قرار شد سعادت بیاد سر کار.الآن دیگه صبح به صبح با سعادت میام سر کار و با هم برمیگردیم.خیلی خوب و باحاله.دیگه دیرمون هم نمیشه.
راستی گفتم که واسه تولدم مامانش اینا به روشون نیاوردن.دهم عید رفتم خونشون دیدم یه سوشرت و یه بلوز و ۲۰ تومن پول رو طبق معمول خیلی خوشگل کادو کردن دادن بهم.منم اصلا به روی خودم نیاوردم.حالا امروز تولد داداش جوجه خانه.اولش می خواستم نرم.ولی تصمیم گرفتم برم و خوش بگذرونم ولی کادو نمیدم.بهش تبریک هم گفتم حتی.مثل خودشون اما به جوجه خان گفتم وضع مالیم خیلی خرابه و کادو باشه بعد.کاری که خودش با خواهر گرامی انجام داد.
خوب دیگه عکسا هم تو ادامه مطلبه .فعلا میرم چون دیگه خدائی دستم درد گرفت.
فعلا
(این متنی که مشاهده می کنید طی دو روز همش ثبت موقت شده و باز نوشته شده.یعنی جونم دراومده واسه همین پست انقدر کار داشتم )