روز عقد خود را چگونه گذراندید

میبینم که بچه ها کم کار شدن مثل خودم.

واسه راه انداختن دوباره ی وبلاگ و اینا فکر کنم مجبورم به روش های استراتژیک متوسل بشم

خوب از روز عقد شروع می کنم و امروز می نویسم.

عکسای زیر لفظی و حلقه و اینا رو هم میذارم منتها با رمز که یه کم عذاب بدم بهتونآدم وقتی مرض داشته باشه همینه دیگه.

 

روز عقدم با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.اولین نفر از تخت پریدم پایین و با خودم فکر کردم یعنی کی میتونه باشه این وقت روز همه مثل خرس خوابیده بودن و انگار نه انگار امروز یه دنیا کار داریم.پشت در هم کسی نبود جز دخترخاله جان یا همون نغمه ی خودمون.برام نون خریده بود و اومد که خواب نمونم و ما هم همگی بیدار شدیم و صبحانه رو مفصل زدیم به بدن.منم اصلا رعایت نکردم که یه وقت لباسم تنگ و گشاد نشه.تا می تونستم به خودم رسیدم(دقیقا مثل الآن که انقدر ناهار خوردم دارم می ترکم)

بعدش دیگه وسایلی که جوجه خان باید بیاره دم آرایشگاه رو مرتب کردم و یادداشتش رو چسبوندم روی در یخچال.وسایلی که مامان اینا باید بیارن هم روی یه برگه دیگه نوشتم و گذاشتم براشون و خودم یه دوش گرفتم و راه افتادم.دیگه ساعت ۱۱ شده بود و قرار آرایشگاه من برای ۱۰ بود.

نغمه منو تا آرایشگاه رسوند و یه کم حرف زدیم و آروم شدم چون کم کم داشتم دیگه استرس می گرفتم.تو سالن آرایش هم که رفتم خدا وکیلی هیچ کس بهم زنگ نزد و تو آرامش کامل بودم.برای خودم اینور و اونور می چرخیدم و اول آرایشم رو کرد و بعدش هم موهام و درست کردم.

لنزی که خریده بودم عسلی بود مثلا اما یه رنگ خیلی خاص و خوشگله که هرکی تو آرایشگاه میدید ازم میپرسید شماره اش چنده.حتی اون خانومه که فقط موهای عروسا رو درست می کرد هم اومد قشنگ نگاه کرد به آرایشم و پرسید کدوم یکی از بچه ها آرایشت و انجام داده و چقدر ماه شدی و این حرفا.منم عین اون حیوون نجیبی که بهش تی تاب میدن هی ذوق مرگ میشدم و اعتماد به نفسم میرفت بالا.خیلی خیلی خوب بود.مخصوصا اینکه عاشق رنگ لنزم شده بودم.حالا تو عکسا میبینید یه رنگ خاصی شبیه نارنجیه.آدم یاد فیلم توییلایت می افته.

واسه ساعت ۳ هم عکاسی قرار داشتیم.جوجه خان تازه ۳ رسید دم در سالن آرایش و منم بدو بدو بعد از خوردن ناهار بسیار تپلی که سفارش داده بودم رفتم پیشش.

وقتی که منو دید قیافه اش خیلی باحال شده بود.نیشش تا بناگوش باز بود.الآن هم همش پیش مامان میگه من وقتی جوجه رو دیدم تازه با لباس معمولی انقدر خوشگل شده کلی ذوق کردم.بعدش هم من طبق معمول شروع کردم به غر زدن که چرا تو لباست و نپوشیدی و اینا.آخه پاشده با شلوار لی اومده دنبال من.گفتم چرا لباست و نپوشیدی؟ گفت آخه تو هم نپوشیده بودی و گذاشتی من بیارم فکر کردم حتما نباید بپوشم.بعد رفتیم عکاسی و همون وسط سالن لباس عوض کردیم و چند تا عکس جیگر باحال انداختیم.یکیش رو حتما بزرگ می کنم.انقدر با اون خانومه که عکس می انداخت خندیدیم که نگو.به جوجه خان میگفت قیافه ات یه جوریه تو عکسا انگار همه اش داری تعجب می کنی.من خیلی به این تیکه خندیدم چون تا حالا هیچ کس نتونسته بود اون حالت مخصوص جوجه خان رو توی عکسا تعریف کنه.

بعدش هم رفتیم یه دوری با پسر خاله ی جوجه خان(بابک) زدیم و رفتیم دم تالار.حالا یکی از اون کارای مامانش که حرص میداد منو اینه که یکی از دوستاش گفت من بادوربین خودم میام فیلم میگیرم.بعد مامانه قرار بود فیلم بخره که یارو بتونه فیلم بگیره چون دوربینش از این فیلم خور هاس.بعد ما ۱ ساعت دم در تالار منتظر شدیم تا مامان خانوم از آرایشگاه تشریف بیارن.آخه خانوم تازه اون روز یادش افتاده بود که باید بره لباس بخره.خدا وکیلی شما تا حالا کدوم مادر دامادی رو دیدین که همون روز عقد تازه بره لباس بخره.

بعد دیگه مامانش اومد و ما رفتیم تو تالار.وای وقتی رسیدم تو تالار انقدر آروم شدم که نگو.چون دیگه مطمئن شدم که کاری دیگه از دست ما برنمیاد و بقیه ی کارا رو کسای دیگه باید انجام بدن.بچه ها کلی لی لی لی کردن و ما رفتیم نشستیم و یه ذره عکس و اینا گرفتیم.ساعت ۵:۳۰ بود و عاقد منتظر بود و همه اومده بودن بجز دائی گرامی بنده.فکر می کنید دائی چه ساعتی رسیده باشه خوبه؟

بعله دیگه....دائی اینا ساعت ۷ اومدن و به سلامتی مراسم عقد هم بطور رسمی شروع شد.همه یکسره تعجب میکردن وقتی منو میدیدن.خیلی باحال بود.آخه من تاحالا تو آرایشگاه آرایش صورت نکرده بودم و خدایی این سالنه کارشون هم عالی بود.آره دیگه داشتم می گفتم.

جوجه خان رفته بود دستشوئی اون وسط بعد عاقده اومد پرسید آقای داماد کو؟ سعادت گفت رفته نماز بخونه.عاقده انقدر کیف کرده بود که نگو در حدی که کلی دعامون کرد و این حرفا.جوجه خان هم که اومد بهش میگفت قبول باشه.

بعد دیگه همه اومدن تو سالن و عقد رسمی شروع شد و من قلبم تالاپ تولوپ.وااااای خییییییلی استرسی بودم.این دخترخاله ی عفریته ی جوجه خان هم که ول کن نبود.خودشو چپونده بود پشت ما و به زور قند و گرفت که بسابه.همه اش هم انگار بلند بلند با یه حالت داد زدن(من که نشنیدم انقدر استرس داشتم)میگفته خوشبخخخخت ترین دختر فامیل باید قند بسابه.میخواسته بگه که زیاد هم ناراحت نیست ولی دیوونه بازیاش در حدی بود که حتی عمه ها و خاله ی من که از شرایط اون خبر نداشتن پرسیدن این یارو کیه که داره میترکه.عمه ام برام صدقه گذاشت گفت این دختره چرا داره میمیره؟

خلاصه که تا جایی که میتونست منو حرص داد و خودش و ضایع کرد.الآن که فکر می کنم میبینم کاش حرص نمیخوردم و روز عقدمو خوش میگذروندم ولی اون موقع اینو نمی فهمیدم که.مخصوصا وقتی که نوبت عکس انداختن با خانواده ی اونا شد خودش رو از بین من و میزی که جلوم بود رد کرد با هزار زور و زحمت و بعدش چسبید به جوجه خان.یعنی یه لحظه همه هنگ کردن دیگه.

بعدش هم دیگه بزن و برقص و اینا.بعد بچه ها اومدن دورمون و میگفتن عروس دومادو ببوس یالا و از این جواد بازیا.منم با خوشحالی پریدم جوجه خانو ماچ کردم اونم بوسم کرد.عمه ام میگفت خوب کاری کردی چون دختره اصلا حالش داشت بدمیشد از نفس تنگیه حسادت.منم حال میکردم.بعدش دیگه من یه ذره رقصیدم و جوجه خان واسه شاباش یه ۱۰۰ دلاری داد بهم.همه به شدت شروع کردن به تشویق اونم جوگیر شد و هرچی پول تو جیبش بود و شاباش گرفته بود داد به من.این قسمت مالیش از همه باحال تر بود.اصلا آدما این پولو که میدادن بهم من جیگرم همچین خنک میشد که نگو.آخه کلی خرج تالار و عقد و اینا شد.

امروز عکس کیک و ندارم ولی فردا میذارم ببینینش.کیکمون هم ۳طبقه بود و با گل تازه ی آبی تزئین شده بود.خیلی دوستش داشتم.مخصوصا اینکه کاکائویی بود و بجز روش اصلا خامه نداشت.همه ازش تعریف میکردن.واقعا بعضیا پولی که میگیرن و کار درست انجام میدن حلالشون باشه.چون گاهی آدم پول میده ولی اون چیزی که میخواد براش انجام نمیدن.

بعد از اینکه خودمو با رقص تقریبا خفه کردم نوبت شام شد.من و جوجه خان هرکدوم یه قاشق به هم غذا دادیم.یه چیز بامزه از این غذا خوردنه بگم.

اول جوجه خان یه قاشق شوید باقالی بهم داد انقدر قاشقش و پر کرده بود که دور دهنم هم مالیده شد.واقعا نمی دونم چه فکری کرده بود که همچین لقمه ی مردونه ای برام گرفته بود.منم خواستم اذیتش کنم یه نوک قاشق غذا دادم بهش.تعجب کرده بود میگفت بقیه اش پس چی؟

بعد دیگه منم دیدم دختره داره با خصم نگاهمون می کنه به جوجه خان گفتم نگاه کن ببین چجوریه.چون جوجه خان همش میگفت بیخیال و حتما تو اشتباه فکر می کنی و این حرفا.بعد دیگه خودش دید طرف چقدر ضایعه گفت تو اصلا غذا نخور و فقط خودش بهم غذا داد.اونم دیگه اصلا غذا نخورد و همین جوری عین بخت النصر مارو نگاه میکرد.

دیگه آخر شب بزرگ ترا مستقیم رفتن خونه و جوون ها یه ذره با ماشین گشت زدیم و رفتیم خونه و تو پارکینگ پسرا یه کم بزن و برقص کردن.

راستی اینو یادم رفت تعریف کنم که فامیلاشون از ابهت فامیلای ما کم آورده بودن و دائیش اصلا عصبی شده بود و همه اش داد بیداد میکرد.فامیلای ما تقریبا ۴ برابر فامیلای اونا کادو دادن.البته از نظر سطح مالی در یه حد هستن هردو خانواده(تقریبا) ولی میخوام بگم که بدونین چقدر بخیل و ندید بدیدن.

بعدش هم دیگه جوجه خان خونمون نموند هرچی اصرار کردم.الآن میگه چه اشتباهی کردم.راستی تو فامیلای ما بجز کل خانواده که ۴ برابر کادو دادن مادربزرگ هام هم طلا دادن.یعنی مامان بابام یه پابند خوشگل طلا داد و مامانِ مامانم هم یه دستبند داد.هیچی دیگه اینم از طلاهامون.راستی بهتون گفته بودم که برای زیر لفظی یه گوشواره سفارش داده بودیم که عین حقله ی نشونم بسازن؟همون جوری یاقوت کبود.

بعد دختر عمه ام وقت اعلام کردن زیر لفظی با یه حالت باحالی گفت یه جفت گوشواره ی جواهر از طرف آقای داماد که خودم حال کردم از این مدل گفتنش.

سخت ترین قسمت روز عقدم وقتی بود که می خواستم بله بگم.یه نگاهی کردم به جمعیت دیدم مامان نیست.فهمیدم رفته یه جا گریه کنه.بعد گفتم با اجازه ی .....خواستم بگم پدر و مادر....دیدم نمیشه....گفتم با اجازه ی بزرگترا بعله.....

عمو وقتی اومد کادو بده یه جوری بغلم کرده بود داشتم خفه میشدم.جوجه خان میگفت وقتی بغلت کرده بود همین طوری اشکاش میومد.الهی قربونش برم با این دل نازکش.خیلی اون روز فشار روش بود.

 

وای وای از همه ی اینا سخت تر قسمت باز کردن شینیون موهام بود.سنجاقا از سرم در نمی اومد که.دیگه گریه ام گرفته بود.آخرش عمه ام سرمو گذاشت رو پاش و یواش یواش سنجاقا رو درآورد.حالا دلم نمی اومد آرایشم و بشورم که.باورم شده بود که تا آخر عمر همین شکلی می مونم.آخه خیلی باحال بود.

بعد دیگه تا ساعت ۳ هم نشستیم با زن عمو و عمه هام حرف زدیم.

صبح فردای عقد ساعت۱۰ دائی زنگ زده بود میگفت چرا نمیای سرکار.خدا وکیلی چه بنیه ی داره این دائی ما واسه کار.اصلا این بشر عشق کاره.کارو ازش بگیرن دور از جونش پس می افته.

بعد دیگه همون روز هم با دائی صحبت کردیم و قرار شد سعادت بیاد سر کار.الآن دیگه صبح به صبح با سعادت میام سر کار و با هم برمیگردیم.خیلی خوب و باحاله.دیگه دیرمون هم نمیشه.

راستی گفتم که واسه تولدم مامانش اینا به روشون نیاوردن.دهم عید رفتم خونشون دیدم یه سوشرت و یه بلوز و ۲۰ تومن پول رو طبق معمول خیلی خوشگل کادو کردن دادن بهم.منم اصلا به روی خودم نیاوردم.حالا امروز تولد داداش جوجه خانه.اولش می خواستم نرم.ولی تصمیم گرفتم برم و خوش بگذرونم ولی کادو نمیدم.بهش تبریک هم گفتم حتی.مثل خودشون اما به جوجه خان گفتم وضع مالیم خیلی خرابه و کادو باشه بعد.کاری که خودش با خواهر گرامی انجام داد.

خوب دیگه عکسا هم تو ادامه مطلبه .فعلا میرم چون دیگه خدائی دستم درد گرفت.

فعلا

 

(این متنی که مشاهده می کنید طی دو روز همش ثبت موقت شده و باز نوشته شده.یعنی جونم دراومده واسه همین پست انقدر کار داشتم )

ادامه نوشته

خدا وکیلی انتظار پست طولانی ندارین که؟

همین عنوان طولانی فکر کنم کافی بود

امروز به حول و قوه ی الهی اومدیم سرکار و خیلی سرمون شلوغه برای امروز.بعدا میام مینویسم و بابت این یک ماهه حسابی از خجالتتون درمیام.

فقط بگین که در مورد چه چیزایی دوست دارین بنویسم.مثلا در مورد عقد یا عید دیدنی ها یا تولدم یا مادرشوهرم یا غیره که دیگه تو اولین پست یه کمی اطلاعات بدم بهتون.

هیچیمون مثل آدم نیست پست کوتاه نوشتنمون هم مثل آدم نیست.

فعلا

اشتباه از منه شاید

سلام سلاااااااااام

من باز اومدم.این روزا که وقتم برای نوشتن کمه نظرا رو فقط تائید می کنم.البته یکی دوتاش احتیاج به جواب داشت ولی خوب از همین جا از همه واسه ی تبریک عقد و عید تشکر می کنم(یک جوجه ی متاهل خودشیفته)منم به همه عید و تبریک میگن انشاا... برای همه ی آدمایی که قلب پاکی دارن و واقعا دنبال پیشرت هستن امسال سال خوب و پربرکتی باشه.برای بقیه هم که دنبال یه قُل دو قل هستن آرزو می کنم سال پر نشاطی باشه

بعد دیگه اینکه من به این نتیجه رسیدم که دارم خیلی خودم و جوجه خان رو برای کارایی که خانواده اش می کنن اذیت می کنم.این خیلی بده.من باید به شوهرم آرامش بدم نه اینکه باعث عذاب کشیدنش بشم فقط.البته باید بدونه که چه کارایی برای من کردن و چه کارایی نکردن ولی اینطوری هم نباشه که یکسره بخوام غُر بزنم.خلاصه که کلی متنبه شدم بخدا.

روز بعد از تولدم که نصف شبش اومدم و پست قبل و گذاشتم انننننننقدر مریض شدم که نمی تونستم از جام تکون بخورم.حتی برای صبحانه هم بلند نشدم.مامان هم رفته بود دنبال خاله فریبا تا خونه اش رو جمع و جور کنن و روی وسایلش رو بکشن و اینا.من و داداشی تنها بودیم.خلاصه بگم انقدر حالم بد بود که جوجه خان ساعت ۱۱ اومد و به من و محمد صبحانه داد.بعد کیکی که دیشبش برای تولدم خریده بود و با شیر آورد خوردیم.من که اصلا نمی تونستم تکون بخورم از تب و لرز و مریضی.جوجه خان هم که حساااااااس.کیک و خودش میذاشت تو دهنم بعد محمد حسودی میکرد.بچم مجبور بود به هردوتامون همزمان صبحانه بده.الهی دورش بگردم.اون روز که انقدر نیمه بیهوش بودم تا بعد از ظهر که هیچی نفهمیدم.بعد جوجه خان دیگه بعد از ظهر التماس میکرد که توروخدا خوب شو من دیگه از این کارای بد نمی کنم.

من واقعا به خاطر تولدم نمی خواستم ببخشمش ولی انقدر اظهار پشیمانی اش عمیق بود که دیگه دلم به رحم اومد.یعنی انقدر اون روز کار کرد و نازم و کشید که دیگه شرمنده شدم.بازم بی محلی میکردم.نه اینکه بیمحلی ها ولی تو نگاهم محبت نبود.اونم عادت به این کارا نداره و لوس شده دیگه با این قربون صدقه های من...دیگه حاضر بود هرکاری بکنه که من باهاش مثل قبل بشم.

ولی درس خوبی از این اتفاق گرفتم.اونم این بود که من با غر زدن های همیشگیم باعث شدم جوجه خان اون روز هم از ترس اینکه من غر بزنم از من فرار کنه و من تو روز تولدم تنها بمونم.با خودم تصمیم گرفتم دیگه برای هیچی غر نزنم.حتی مامانش اینا کادو ندادن فقط یه کلمه پرسیدم شما رسم ندارین و اون گفت نمی دونم.منم دیگه ادامه ندادم.

کارایی که خانواده ی اون می کنن واقعا به خودش مربوط نیست.خود جوجه خان انقدر خوبه که همه چیز و از دلم درمیاره.جوجه خان فرشته ی منه.رچند بعد از نامزدی راستش رو بخواین یه کم دلچرکین شده بودم و خودم رو سرزنش کردم حتی به خاطر رسمی شدن رابطه ولی الآن با تمام وجود میگم که بیشتر اشتباهات از من بوده که روابط خصوصیمون رو با روابط خانوادگی قاطی کردم و این دوماه رو کاری کردم که به هردوتامون خوش نگذره ولی خدا رو شکر یکی دوروز اخیر خیلی خوب و عالی بودیم و من دیروز که مامانش اینا رو دیدم حتی به روی خودم هم نیاوردم ناراحتیم رو.

دیروز ناهار خونه ی خاله کوچیکه ی جوجه خان بودیم که همسن خودمونه ولی ۶ساله ازدواج کرده.شام هم خونه ی دائیش بودیم.من برای چیدن شام و اینا حتی کمک هم کردم ولی نه اونقدری که زیاد از حد باشه.یعنی نه بی ادبی کردم که بگن دختره از خود متشکره نه خیلی زیادی کار کردم که کوزت و تِناردیه بشیم با مامانش

وقتی این کارو کردم نگرشم هم به اونا یه کم بهتر شد.منم گفتم به جای حرص خوردن اولا که شوهرم و نگه میدارم.دوما که با اونا مثل خودشون رفتار می کنم.یعنی همین پونزدهم که تولد داداش جوجه خانه مرض ندارم که وردارم دوباره مثل پارسال ۵۰ تومن کادو بدم.منم مثل خودش فقط تبریک میگم.با مامان و باباش هم همینطور.ولی دقیقا مثل خودشون با عشق و علاقه تبریک میگم.

البته من اعتقاد دارم پول باید تو گردش باشه تا برگرده.یعنی هرچقدر خرج کنی بیشتر از اون درمیاری.یعنی برای یه کادو نمردم که و خسیسیم هم نمیاد برای کادو دادن ولی همین پولو جایی خرجش می کنم که ارزش داشته باشه و برام اعصاب خوردی نیاره.

می بینید تو همین یکی دو هفته ی متاهلی چقدر فرهیخته شدم و درسای بزرگی گرفتم؟ ما از اون خانواده هاشیم دیگهههههههههه(انقدر با جوجه خان این جمله رو میگیم و بهش می خندیم)

وای امروز جوجه خان یه کم مریضه.حتما میارمش خونمون و ازش پذیرایی شایانی به عمل میارم.تازه فهمیدم که چه دل پاکی داره این بچه.فقط من درکش نکردم گاهی و گاهی هم بچگی جفتمون باعث شده بعضی چیزا رو بلد نباشیم.از خدا میخوام زندگیمون رو شیرین نگه داره.

دیروز خونه ی خاله ی جوجه خان پانتومیم بازی کردیم.یعنی دو گروه شدیم و یه اسمی انتخاب می کردیم بعد به یه نفر از گروه مقابل می گفتیم و اونم باید پانتومیمش رو بازی میکرد.خیلی حال داد.ولی آخراش دائی بزرگه ی جوجه خان که جنبه زیاد نداره اعصاب همه رو بهم ریخت و قهر کرد و این حرفا.منم در کمال آرامش به روی خودم نیاوردم و اصلا تحویل نگرفتم تا خودش کم کم آروم شد.یعنی مثل اخلاق های قدیمم که داشتم خودم رو به آب و آتیش نزدم که کسی با کسی قهر نباشه.به من چه اصلا.... انقدر قهر کنه که خسته بشه.مهم اینه که ما با کسی قهر نبودیم.اون پیش خودش با ماها قهر کرده بود و پیش خودش هم آشتی رد.خلاصه که این کارم رو هم دیروز دوست داشتم.

البته اینم بگم که هنوزم بعضی کارای جوجه خان اذیتم می کنه.مثلا من از اینکه یه آدم زن دار بشینه پلی استیشن بازی کنه متنفرم و احساس می کنم اون آدم بی مسئولیته.دیروز هم دیگه آخرش نتونستم به روی خودم نیارم و کفری شدم و رفلکس نشون دادم و یه کم عصبانی شدم.ولی جوجه خان هم دیگه نرفت و منم زودی آروم شدم.

پیش خانواده ی جوجه خان به من بد نمیگذره ولی چون تقریبا نا آشنا هستم زیاد خوش هم نمیگذره.دیروز فقط همون تیکه ی پانتومیم باحال بود.بقیه اش منو خسته کرده بود ولی دلم نمی خواد ازشون زیاد دور باشم دلم هم نمی خواد زیاد نزدیک باشم.نزدیک شدن زیادی ما به خانواده ی جوجه خان از هیچ نظری هیچ فایده ای برای ما نداره.یعنی من اونجا رو دوست دارم فقط درحد احترام و یه ذره دلتنگی و اینا.ولی با خانواده ی خودم آدم خیلی میخنده و روحش شاد میشه و بیشتر وقتا هم آدم یه چیزی یاد میگیره.

البته با داداش جوجه خان و پسرخاله هاش خیلی بهم خوش میگذره و بچه های باحالی هستن و کلا حسابشون جداست ولی دائی و خاله اش هم مهربونن هم یه ذره خورده شیشه دارم.یعنی از آدمایی هستن که من بودن کنارشون و زیاد دوست ندارم.تو خانواده ی خودم هم گشتن با جوون ها رو بیشتر دوس دارم.

چقدر دلم یه مهمونی میخواد خدایا.حالا سعادت گفت احتمالا تو اردی بهشت یه مهمونی میده.دلم می خواد دعوتم کنه.چقدر بده که نیم تعونم صریح بگم منو دعوت من.البته شاید هم گفتم فقط چون شوهرش زیاد مارو دوست نداره میترسم پیش ما شرمنده بشه و دلم نمیخواد مجبور بشه دلیل و اینا بیاره برای این موضوع.

راستی عیدی ها و کادو های تولد امسالم خیلی حال داد.مامانم و خاله فریبا و نغمه پول دادن بهم.جوجه خان هم که همون سشواره رو داد.............همین و همین.کل سر و ته کادوهای امسال من همین بود.ولی کادوهای امسال واقعا از آدمای درجه ۱ بود که اعتقاد دارم دستشون برام خوبه.چون من اعتقاد دارم آدمایی که من دوستشون دارم حتما انرژی مثبت برای من دارن.خواهر گرامی هم مسافرت بود کحه نتونست کادو بده.از دیرو هم که اومده درست و درمون همدیگه رو ندیدیم.

وای من باز به ای دی اس ال رسیدم کنترلم و از دست دام.

باز اگه چیزی به ذهنم رسید بعدا میام میگم.

فعلا بوس.

سریعا فرار می کنم

نوروز 91 با اهل و عیال

سال نو مبارک

چه خبرا؟ هنوز نظرات و نخوندم ها ولی شما نظر درست و درمون بذارین در مورد همه چیز.عکس عقد و اینا هم همینطور.

شرمنده که این چند روز اصلا نیومدم.راستش انقدر سرمون شلوغ بود که از عید هم چیزی نفهمیدیم درست.

نمی دونم الآن از عقد بنویسم یا عید.فکر کنم از همون عید شروع کنم بهتره.اول می خواستم از عقد شروع کنم دیدم زیاد نمی تونم بنویسم واسه همین از همین عید می نویسم ولی خدایی به جون خودم یه پست تپل در مورد عقد میذارم و از همین الآن قولش و میدم.جای همه ی بچه باحالا خالی بود انقدر این دخترخاله عفریته جوجه خان حرصم داد که آخراش نزدیک بود دیگه گریه کنم ولی بازم خودمو کنترل کردم و سعی کردم کارام در راستای کور کردن چشم اون باشه بیشتر

برای عید هم مادر شوهر خوشم دله ی اینجانب حسابی حرصم داد.البته خودش زن خوبیه ولی دیگه اعصاب آروم داره و دل خوش دیگه... اگه معنی کلمه ی خوشم دله رو بدونین قشنگ میفهمین من با کی طرفم.واسه اونایی هم که نمی دونن بگم که خوشم دله به آدمی میگن که هیچی رو به هیچ جاش حساب نکنه(البته این خیلی ترجمه ی مفید و مختصری بود توی یک جمله)اگه بخوام دقیقتر بگم یعنی کسی که همه ی کارا رو برای لحظه ی آخر میذاره و براش اهمیت نداره دیگران چقدر از بی برنامگی هاش حرص میخورن.خوشم دله است دیگه.....یعنی دلش خوشه (دو یو آندراستند؟)

خلاصه که مامانش هم دقم داد.جوری که سر سال تحویل من و جوجه خان نیمه قهر بودیم.چون عیدی برام نیاوردن.....آخه یعنی چی؟ ما حتما حتتتتما عیدی عروس رو اونم برای اولین عیدش قبل از عید میبریم براش.اون میگفت ما رسم داریم وقتی عروس میاد خونمون عیدی میدیم بهش.میدونستم برنامه داره که 50 تومن پول بذاره تو پاکت بده دستم دیگه.خلاصه که هرچی حرص خوردم فایده نداشت.کاری نکرد که نکرد.روز اول عید هم من نرفتم خونشون.به هر بدبختی و بیچارگی بود با 100 تا ترفند از دعوا گرفته تا مهربونی جوجه خان و کشیدم طرف خودمون.ظهر خونه ی مامان بابام بودیم و بعدش خونه ی دائی و بابابزرگم سر زدیم و شب هم خونه ی مامانِ مامانم که بهش میگیم مادربزرگ مهمون بودیم.فرداش جوجه خان اومد دنبالم و خونه ی عمه ام رفتیم بعد واسه ناهار رفتیم خونه ی اونا.جوجه خان خودش یه کیف خیلی خوشگل و یه آویز دستبند سفید خریده بود که مامانش هم لطف کرد و تزئینشون کرد و با 50 تومن پول دادن بهم.همین.یعنی نه سبزی پلو با ماهی....نه آجیل....نه لباس......... بعضی وقتا فکر می کنم مامانه از قصد میخواد حرصم بده ولی بعدش باز خودم و متقاعد می کنم که اینا همین جورین دیگه.بازم جوجه خان خودش تا جایی که بتونه جبران می کنه زیاد یا کم اما منم یادم نمیره که این روزا رو.بالاخره نوبت ما هم میشه دیگه....اون موقع دهنش صافه....بشینه خودشو بزنه هم من میگم ما رسم نداریم.

بعدش دیگه دیروز هم رفتیم بقیه ی فامیلا رو دیدیم.خیلی زیادن خدایی.پوستم کنده شد دیگه.الآنم تموم نشدن که.فقط ما بیخیال شدیم دیگه.

به یه چیزی توجه کردین؟ امروز تولدم بود.جوجه خان از دیروز تبریک گفت ولی امروز .....

مثلا مهمون داشتن.یعنی مامانش دقیقا واسه روز تولد من دائیش اینا رو دعوت کرده بود.حوصله ندارم توضیح بدم که چقدر ان و گریه دار بود این کار کثیف مامانش که نذاشت ما روز تولدم باهم باشیم.جوجه خان هم 8 شب با کیک وکادو اومد خونمون.منم نه بی احترامی کردم نه تحویلش گرفتم.بی محلی کردم ولی نه بیش از حد که دیوونه بشه.خودمو زدم به اون راه کلاً و فیلم دیدیم و شام خوردیم و اینا.فقط کادوش و باز کردم یه کم ذوق کردم که ذوقش کور نشه و تشکر کردم.همون سشواری که خودم می خواستم و خرید برام.یعنی مامانش اینا هیچی............. خودش خوب دستش درد نکنه واقعا چیزی که دوست داشتم خرید ولی مامانش کور خونده اگه من دیگه براش کادو بخرم.یادتونه که گفتم اگه این زنیکه است که کادو تولد و با عیدی حساب می کنه.دقیقا همون کارو کرد.

وای ذوق دارم که صبح برم حموم از سشوارم استفاده کنم ببینم موهام چطوری میشه.چقدر دلم میخواد یه روز تمام بشینم پای نت و همه رو بخونم.تا یکشنبه که نمی تونم برم سرکار چون خاله فریبا داره برمیگرده و این دوروز رو هم باید دور و برش باشیم ولی از 2شنبه میرم سرکار.

راستی اینو نگفتم براتون.به جوجه خان گفتم مامانم اجازه داده روز اول عیده شب اینجا بمونی گفت بابام اجازه نمیده بمونم.من دوتا شاخ رو کله ام سبز شد چون اونا اصلا بچه هاشون و آدم حساب نمیکنن چه برسه که بخوان اجازه ی کاری رو بدن یا نه.اصلا به اونا چه ربطی داره....منم برنامه سفری که با جوجه خان داشتیم رو بهم زدم و گفتم مامانم اجازه نداده.هرچند خودم خیلی دلم میخواست اما گفتم بذار یه کم تو کف باشه تا بفهمه دنیا دست منه یا باباش.البته دست منم نیست ولی کسی حق نداره واسه زندگیه من نظر بده.

خلاصه که خواهر چه کاری بود دوستی به اون خوبی رو ول کردیم و اومدیم رسمی شدیم.البته بد هم نیست ولی سختی های خودش رو داره و اگه دیگران انقر فضولی نکنن تو زندگیه آدم خیلی هم بهتر میشه همه چیز.الآن که دعا می کنم فقط زودتر بریم سر زندگیمون تا همه ولمون کنن دیگه.

الآن دوباره حرصی شدم.برم تا وحشی نشدم دوباره بخوابم

 

 

ها ؟ چیه ؟ فعلا دیگه عکس بی عکس