امروز راستش چیز زیادی واسه گفتن ندارم.فقط اومدم از یه دلخوری بگم.یعنی هرچی از دیروز تا حالا سعی کردم از ذهنم نرفته.من اصلا اینجوری نیستم که از کسی چیزی به دل بگیرم مخصوصاْ دخترخاله جان ولی دیروز یه کمی ازش یه کاری رو به دل گرفتم.اینجا رو می خونه پس گفتم اینجا بگم بهتره.هم خودم خالی میشم هم شماها دلداریم میدین.اگر هم خودش خوند که بهتر.
چند روز پیش یکی از دوستای دخترخاله جان که وکیل پایه یک دادگستریه اومده بود با دایی جان صحبت کرد برای کار.و بعدش اون خانمه با دخترخاله جان و دوستش رفتن تو یه اتاق و در رو هم بستن و بگو و بخند.من اولش یه کمی ناراحت شدم چون احساس کردم مثل یه غریبه باهام رفتار شده.چون تو واحدی که من هستم هیچ کس نیست.البته ناراحت نشدم از اینکه به من نگفتن بیا....ناراحتیم از این بود که در اتاق ررو بستن و من خیلی تعجب کردم.بعدش دیگه با خودم گفتم ولش کن مردم که نباید همه شون یه کاری کنن که من دوست داشته باشم.پس خودخواهی رو کنار گذاشتم و لبخند زدم.بعدش دخترخاله جان اوومد و تیر خلاص و زد.یه برگه ی خط خطی داد بهم و گفت اینو تایپ کن.البته اینم بگم که دوستانه ازم خواهش کرد اما خودشون تو اتاقشون کامپیوتر داشتن و بیکار هم بودن و مشغول حرف زدن بودن و بعد دیگه اینکه من از اینکه یه نفر کاغذ خط خطی بده بگه تایپ کن خوشم نمیاد چون خیلی حالت زیر دست بودن به آدم دست میده و فقط مدیرها و منشی ها اینطوری کار میکنن. بازم تایپش کردم و بیخیال شدم با اینکه خیلی ناراحت شده بودم و اصلا توقع نداشتم. مرحله ی بعدی و آخری دیروز انجام شد.من یه صورتجلسه نوشته بودم که احتیاج به تائیدیه داشت.تائیدیه رو نوشتم و مهر و امضای همه افراد رو زدم و فقط امضای یه نفر مونده بود که تو دفتر بالا بود و دختر خاله جان هم خودش اون دفتر میره و میاد.وقتی اومد دفتر من که اونو تحویل بگیره گفتم امضای آقای ..... رو خودت میگیری بی زحمت؟ چون من نرسیدم امضا بگیرم کسی هم نیست که ببره... و دخترخاله جان در کمال تعجب یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و پرسید من ببرم؟ یعنی وظیفه ی من نیست و خیلی کار بدی کردی که به من گفتی.بعدش هم گفت من نمی تونم ببرم و خودت یه کاریش بکن.بعد دیگه من گفتم اشکال نداره و میفرستم یه جوری براش گفت خوب خودت یه امضا بزن اشکال نداره و زیاد مهم نیست.
خیلی خیلی بهم برخورد تا جائی که گفت امشب بیا خونه ی ما اگه تنهایی منم گفتم دارم با جوجه خان میرم بیرون.ناراحت شدم از اینکه من بدون منت گذاشتن براش کارایی رو که به من مربوط نیست و انجام میدم.اونم تا حالا همین جوری بوده.البته بماند که شنبه سوری رو که من به خاطر عروسی دخترعمه ام نیومده بودم و به جای من اومد و جلوی دایی هم که می دونه به من بدبینه تاحالا ۳/۴ بار این موضوعو گفته ولی خوب دستمو گرفته ولی این بار شاید من تو شرایط بدی بودم و بد برداشت کردم و شاید هم واقعاْ احساسم درست بوده.
نمی دونم والا....
و حالا خودمون.... دیروز که رفتم خونه جوجه خان زنگ زد و گفت بیا با دوستم و خانومش بریم افطار بیرون.منم زودی حاضر شدم و رفتیم صفاااا.شام که طبق معمول کباب خوردیم بعدش هم رفتیم روبروی ژارک ملت عین این جوادا بستنی متری خوردیم و نصف بستنی من ریخت زمین
...عین این بچه خنگا شده بودم که هیچ کاری رو درست انجام نمیدن.بعدش هم یه سری رفتیم پاتن جامه و جوجه خان مهربونم واسه اینکه آخر این هفته دارم میرم مسافرت برای یه شلوار لی خوشگل خرید.شلوارای من همش تیره است.این یکی روشنه و راسته و خیلی خیلی خوشگله.عاشقش شدم و حتما تو مسافرت با یه مانتو کوتاه و کتونی می پوشمش.حالا قول داده برام یه کتونی خوب هم تو اولین فرصت بخره
آیکون جوجه ی خوشحاااااااااااااال.بعد دیگه اینکه شب هم اومد پیشم و خواهر گرامی هم اومده بود تهران با هم فیلم دیدیم ولی من خیلی زود خوابم برد و جوجه خان ساعت ۲ بیدارم کرد و منو برد تو اتاق خودمون خوابود عین بچگیا که بابام ما رو می برد می خوابوند و پتو کشید روم.انقد کیف کردم با این کارش.صبح هم سرحال بیدار شدیم جفتمون و هوا هم که محشر بود چون من بارون و خیلی دوست دارم کلی خوشحال شدیم دوتایی.
امشب هم شب هفت شوهر عمه امه و من دارم تند تند تایپ می کنم که برم حاضر شم برای لواسون.
آها یه چیزی بامزه تعریف کنم.جایی که دیشب رفتم شام خوردیم یه رستورانه نزدیک خونه ی جوجه خان.خیلی باحال و خوبه و کلا سبکش هم مثل رستوران نایبه.بعد دیگه یارو ما رو شناخته.دیروز دختر صندوق داره به جوجه خان گفت خانومتون خیلی خوشگل شدن و من همیشه شما رو می بینم خوشم میاد خیلی زوج باحالی هستین.جوجه خان هم کلی پیش دوستش احساس غرور کرده بود از اینکه دختره از من کلی تعریف کرده بود.
بعله دیگه این بود خاطره ی من...
فعلاْْْ..........
پ.ن: عسلم این روزا هروقت که بهم زنگ می زنه تا گوشی رو بر میدارم براش شعرای خوشگل می خونه.قربونت برم که روحیه ی زندگی کردن بهم میدی با این اعصاب داغون من.
پ.ن ۲ : برای طلبه ضد : من اصلا قبول ندارم که میگی حجاب یه مقوله ی اجتماعیه.اگر این طور بود چرا تو بقیه ی کشور ها علیرغم نبودن حجاب پیشرفت تو همه ی زمینه ها از ما زیاد تره که همه ی وقتمون رو به این میگذرونیم که به آدمای دیگه تذکر بدیم برای یه تار مو یا مانتویی که یه وجب کوتاهتر از اونیه که خودمون دوست داریم.ببین ما میگیم حجاب واسه اینه که زن از آسیب مصون باشه و اجتماع هم در آرامش فکری بتونه به تعالی برسه و مرد های که فی قلوبم مرضُ هستن هم کاری از دستشون برنیاد.
اول اینکه زن ها چه با حجاب چه بی حجاب کاملا از آسیب مصون نیستن.حالا تو جامعه ای که به زور همه رو می پوشونن معلومه یه آدم نا جنس اگه ۴ تا ار مو ببینه حالش عوض میشه اما آیا اگر همه همینطور بودن طرف باز هم اینطوری میشد؟ دوم اینکه... ولش کن اصلا به نظر من حجاب جزء احکام ثانویه است و تو زمان های مختلف معانی مختلفی داره.مثل اینکه یه زمانی آقایون چادر هایی که اسمش یادم نیست و براق بود رو میگفتن جلب توجه میکنه و پوشیدنش جایز نیست اما الآن همون چارد رو روی سرشون میذارن و حلوا حلوا می کنن. بازم شاید من علمم تو این زمینه کمه اما نظرم اینیه که گفتم و خوشحال میشم نظرت و بدونم......