تولد مهسا+روز آخر

امروز تولد زن دائیم بود.همون دائیم که من خیلی دوستش دارم و از طرفی رئیسمه و براش کار می کنم.دائی دیشب می خواست واسه مهسا تولد بگیره و مثلاْ سورپرایزش کنه.دیگه هممون دعوت شدیم که ساعت ۸ سر کوچه شون باشیم.حالا مگه اون ساعت از خونه ی ما یه جایی تو شرق تهران واسه خونه ی اونا که پارک ویه ماشین پیدا می شد.یه ۱۵ مینتی منتظر آژانس شدیم.دیدیم نخیر جواب نمیده.هممون پریدیم رفتیم سر کوچه و اونجا هم ۱۵مین طول کشید تا یه ماشین پیدا کردیم که حاضر شد تو این شلوغی ما رو ببره.ساعت ۸:۴۵ بود که تازه رسیدیم به محل قرار و گویا همه تو ترافیک بودن و مثل ما دیر رسیدن.دائی هم که تا دیروقت جلسه داشت طبق معمول و دیر رسید.دیگه همه کیک رو دستمون گرفتیم و پریدیم رفتیم تو خونه و بچه هاشون هم یهو آهنگ گذاشتن و شیرجه زدیم وسط و یه کم رقصیدیم.نکته ی جالب این ماجرا همیشه تو مراسم ها اینه که دائی و مهسا عین دختر پسرایی که دفعه ی اوله با هم میرقصن و خیلی ذوق دارن رفتار می کنن و من اینو خیلی دوست دارم.بعد دیگه شام و خوردیم و یه کمی صحبت کردیم و یه آهنگ گوش دادیم چون یکی از دوستای دائی آلبومش رو به دائی هدیه کرده و یه متن قشنگی اولش خونده بود براش.دیگه بعدش دوباره نینای نینای کردیم و کیک و آوردیم که ببُریم.همین که مهسا اومد کیک و ببره دیدم خواهر گرامی داره میگه وا زندائی چرا گریه می کنی؟ دیگه دیدیم همینطوری داره گوله گوله اشک میریزه.همه تعجب کردن.دائی ترسید گفت چی شده؟ گفت یاد پارسال و آقا مصطفی(بابای من) افتادم.جاش خیلی خالیه.یه لحظه همه بهت زده شدن و فضا خیلی خیلی سنگین شد.آخه پارسال تو خونه ی ما واسه زندائیم تولد گرفتیم و عکسش روی کیک بود و بابام وقت خوردن کیک کلی با خاله ام خندیده بودن سر اینکه یکی می گفت بنا گوش میخوام و یکی میگفت من چشم می خوام و این حرفا.

منم بغض کرده بودم و نفسم بالا نمی اومد...حتی نمی تونستم آب دهنم و قورت بدم.نمی تونستم دیگه جلوی اشکام و بگیرم از یه طرف هم نمی خواستم تولد مهسا خراب شه و زشت بشه.تقریباْ همه گریه شون گرفت یه لحظه.بعد دیگه همه مثل چی خودشون و زدن به اون راه که البته بهترین راه بود تو اون شرایط و تولد رو ادامه دادیم.البته براش صلوات فرستادیم.ساعت ۱۱:۳۰ هم دیگه همه رفتیم خونه.

پارسال تولد زندائی آخرین باری بود که من بابا رو دیدم.چون بعدش رفت خونه باغ و ۳ روز بعدش هم اون اتفاق افتاد.دلم می خواست دیشب تنها می شدم و کلی گریه می کردم.تولده کاسه کوزه مون و بهم زد.و چقدر جای بابا خالی بود که مثل همیشه دیر برسه و ما غُر بزنیم و اون فقط خودشو بزنه به نشنیدن.چقدر جاش خالی بود که وقتی همه دارن می رقصن اون بشینه زمین و نگاه کنه و بعدش یواشکی بره بالا که بقیه راحت باشن....چقدر جاش خالی بود که با پیتزا سیر نشه و بگه آخه اینم شد غذا؟

آخرین شب

آخرین باباجون گفتن های بابام

آخرین لم دادن رو اون مبل تک نفره

آخرین دیدار

آخرین شب بخیر

آخرین نگاه

.

.

.

 

 

شیش و بش

دیروز بالاخره آقای محترم جوجه خان اجازه فرمودن رفتیم دیدیمشون و سوغاتی های محترم رو کوبیدیم تو مُخشون و کلی هم غُر زدیم که تو به من اهمیت نمیدی و این حرفا.ولی طبق معمول اینا فقط اثرات دلتنگی بود و در کسری از ثانیه مرتفع شد.بعدش دیگه نشسته بودیم داشتیم باهم فیلم می دیدیم که زی و محمدرضا زنگ زدن و گفتن بیاید باهم بریم سینما.حالا ساعت چنده؟ ۷:۳۵و فیلم هم ساعت ۸ شروع میشه و ما خیلی از سینمای مورد نظر دور بودیم و سر غروبی خیابون ها هم شلووووووغ در حد لالیگا.دیگه ظرف ۵ مینت حاضر شدیم و شیرجه زدیم تو خیابون و سریع یه دربستی گرفتیم ولی با این اوصاف بازم ساعت ۸:۲۰ رسیدیم سینما ولی خیلی از دست نداده بودیم فیلم و و زی سریع این ۵ مینتی که گذشته بود رو برامون تعریف کرد.الغرض بعد از نود و بوقی یه سینما رفتیم که دلمون خیلی تنگیده بود.فیلمش هم که خوب نبود ولی قابل تحمل بود و من فقط به خاطر امین حیایی و ادا و اصول هایی که از خودش درمی آورد نگاه می کردم وگرنه از این مرتیکه گلزار زیاد خوشم نماید مخصوصاْ که وقتی احساس خوش تیپی می کنه و سیخ سیخ راه میره و از اون خنده های مکُش مرگ ما که شبیه تک سرفه است می کنه.

بعدش هم دیگه ساعت ۱۰ شده بود و ما هم شب خونه ی دائیم دعوت بودیم و دیگه محمدرضا و جوجه خان ما دوتا رو مستقیم رسوندن خونه.لامصبا به خودشون تکون ندادن یه ساندویچی چیزی واسه ما بخرن سق بزنیم.داشتیم می مردیم از گشنگی خدا وکیلی.

بعد انقدر دیشب محمدرضا و زی برای ما کلاس گذاشتن که نگو.اصلا دیشب نفهمیدم چرا.زی گفت دیروز محمدرضا برام یه مانتو خریده و اونم بادی به غبغبش انداخت و گفت اصلا من خودم دوست دارم واسه زی خرید کنم.منم سریع گفتم جوجه خان هم قربونش برم همیشه از خودش می زنه و برای من خرید می کنه بعد محمدرضا گفت واسه خودم هم دوتا شلوار و ۴/۵ تا بلوز گرون خریدیم.بعدش هم با یه حالت ناز و عشوه ای گفتن فردا بیاین برین برج میلاد.جوجه خان گفت جوجه ی من تازه رفته مسافرت و قسط داریم و دست و بالمون خالیه برگشته میگه وا این که پولی نیست آخه.خواستم بگم واسه کسی که باسنش و پهن می کنه تو خونه و از باباش پول میگیره آره چیزی نیست ولی واسه کسی که زحمت می کشه و قسط میده شاید واجب نباشه که حالا بره برج میلاد و ببینه.حالا مگه چه تحفه ای هست؟ منم گفتم ما از اونجا خوشمون نمیاد ما می خوایم بریم پینت بال یه جا رو میشناسم نفری ۵۰ تومنه ولی جاش خوبه.دوست جوجه خان خودش باشگاه داره معرفی کرده بیاین بریم اونجا...جوجه خان هم .اس داد گفت ول کن بابا چرا با اینا داری یکی به دو می کنی؟دیگه منم بیخیال شدم.آخه تا قبلش خوب بودن با ما یهویی انگار جو گازشون گرفت اینجوری شدن.

بعد دیشب ما خونه ی دائی اینا خوابیدیم.صبح من و زی داشتیم با هم می اومدیم سرکار که من به کشف بزرگی نائل شدم و فهمیدم که اینا چرا اینجوری شده بودن و همش می خواستن بگن ما خوبیم و بهمون خوش میگذره و زیاد خرج می کنیم و این حرفا.

زی داشت می گفت از دفعه ی آخری که با هم رفتیم بیرون همش محمدرضا داره میگه ببین جوجه چقدر حواسش به جوجه خان هست و با هم خوبن و زی هم همش به اون می گفته ببین جوجه خان همش واسه خودش خرید نمی کنه و واسه جوجه چیز میز می خره و رابطشون خیلی عاشقانه است و این حرفا.راستش خوشحال شدم.

نه از اینکه اونا حسودی کردن ها.کلا چند وقتی بود که پیش خودم داشتم فکر می کردم که من دارم کار درستی می کنم که با جوجه خان موندم که از نظر مالی تو مضیغه باشم تا یه حدی؟و خیلی فکرای دیگه.بعدش که این حرفای زی رو شنیدم و یه جایی هم دیدم نوشته بود که همیشه مردم به چیزایی که ما داریم حسرت می خورن پس باید از زندگیمون راضی باشیم دیگه یه کمی حواسم جمع شد.و به این نتیجه رسیدم که شاید ما باید پولامون و واسه قسط کنار بذاریم....شاید باید قید خریدهای وقت و بی وقت و بزنیم و شاید خیلی چیزایی که دیگران دارن رو نداشته باشیم اما همین که وقتی با همیم همه خوب بودنمون به چشمشون میاد باید خدا رو شکر کنیم.همین که ما یه روز نمی تونیم از هم دور باشیم....همین که با هم تلاش می کنیم تا به همه جا برسیم و لذتش و با هم تقسیم کنیم باید خدا رو شکر کنیم.

اینا خیلی خوبه و من بهشون توجه نکرده بودم.مرسی جوجه خان عزیزم که انقدر خوبی و مرسی خدا جون که کمکمون می کنی.

 

بیخود نوشت : الآن دارم قورت قورت شیرکاکائو می خورم و به این فکر میکنم که چطوری ۴ تا صورتجلسه سنگین رو امروز بنویسم و این همه مدارک جدیدم رو اسکن و بایگانی کنم.وااااای خدایاااااااا

شمال

جای همگی خالی شمال خیلی خوش گذشت.من که چند وقته نرفته بودم کلی با آب و هوا حال کردم.من و زی و خواهر گرامی هم در کمال صلح و آرامش رفتیم و برگشتیم.تصمیم داریم با همین تور یه سفر مشهد هم بریم انشاا...

الآن خیلی کار دارم.بعدا شاید تعریف کردم که چی به چی شد و این حرف ها.فقط بگم که فکر نمی کردم انقدر خوش بگذره که خدا رو شکر کلی برای روحیه ام خوب بود.

فعلا تا بعد

از خاطرات خاص

برای رمز باید صفحه کلید فارسی شود
ادامه نوشته

رفتنی شدم

بالاخره قرار شد بریم شمال.من از سال ۸۲ شمال نرفتم.یعنی الآن دقیقاْ ۸ ساله.آخرین بار آخرای شهریور ۸۲ رفتیم شمال و اونجا بودیم که بهمون خبر دادن که دختر عموم حالش خوب نیست.آخه سرطان خون داشت.من و اون از بچگی همبازی بودیم.وقتی رسیدیم تهران از همون سر راه رفتیم دیدنش و فرداش لیلا فوت کرد.هنوز هم با یادآوریش دلم می لرزه.

واسه همین هیچ وقت دلم نخواست دوباره برم شمال و اصلا از اونجا متنفر شدم و حتی از آدماش.الآن دیگه قسمت شده که بریم دیگه

خواهر گرامی مسخره می کنه میگه وقتی ما بریم شمال عین این آدمایی میشیم که ۲۰ سال خارج بودن بعد میان می بینن همه چیز عوض شده کلی تعجب می کنن.به زی میگه تو هم همش به ما جو بده که انگار ۲۰ سل اونور بودیم بعد با هم بخندیم.اصلا این بشر کِر کِر خنده است.

امروز بچه ها رفتن خریدا رو کردن و دیگه خودمم واسه بعد از ظهر وقت آرایشگاه گرفتم که برم.حالا شاید هم نرفتم.....معلوم نیست.

جوجه خان هم باز نصف روز رفت سرکار امروز رو کامل استراحت کرد.هرچند کارش سنگینه اما من کلی به تنبلیش می خندم و حرصش و درمیارم.

دیشب زود خوابید و منم خوابمنمی برد.هر نیم ساعت یه بار می رفتم زنگ می زدم یه چرت و پرتی می گفتم.دیگه دفعه ی آخر گفت عسلم التماس می کنم اجازه بده بخوابم.بخدا الآنه که گوشیو پرت کنم تو دیوار.دلم سوخت براش و بیخیال شدم.

دلم میخواد از مهر دوباره برم کلاس بدنسازی.خیلی دلم تنگ شده.تپل هم شدم که اصلا خوشم نمیاد.انقدر غذا می خورم که نگو.دیگه خودم خسته میشم بعضی وقتا.الآن فکر نکنین ۲۰۰ کیلو هستم ها.کل اضافه وزنم ۵ کیلو هست ولی خوب دوست ندارم باشه دیگه.

بعد اینکه شرکتمون رو هم اساسنامه و اوراقش و پر کردم و آخر هفته بدم عمو و جوجه خان امضا کنن تا برم دنبال ثبتش.دعا کنید کارمون بگیره و یه شرکت کوچیک ولی بدرد بخور واسه خودمون داشته باشیم.

دیگه حرفی نیست.

تا شنبه مراقب خودتون باشین....البته اگه لپ تاپ ببرم از اونجا بروز می کنم.

فعلاْ

اهم اخبار

 

این دوتایی که مشاهده می کنید من و جوجه خان هستیم.جوجه خان که زیاد شبیه نشده چون هر کاری می کردم درست نمیشد.من هم چشام و ابروهام تا حدی شبیه هست.دماغ من که اصلا موجود نبود و به این نتیجه رسیدم که من خیلی کمیاب و جیگر هستم.ولی چشام خدایی شبیه هست.دیگه گفتم اگه یه وقتی تو خیابون ما رو دیدین بشناسین.موهام هم جلوش خیلی شبیه این عکسه هست و پشتش بلند تره.

برای مسافرت هم اون یارو که قرار بود تور گیر بیاره یه تور دوروزه پیدا کرده که من با جوجه خان مشکل دارم سرش چون میگه با تور نمیشه شب بری جایی بمونی.خیلی دلممی خواد برم.خسته ام.از سال ۸۲ نرفتم شمال.البته یه بار یه روزه رفتم و زودی اومدم اما گردش و تفریح و باحال نبود در کل.این یکی رو به دلم افتاده که برم.خدا کنه جوجه خان کوتاه بیاد.دلش گرته و میگه من دلم می خواد باهات باشم.میگه اگه تو بری منم تنها میرم شمال.هنوز که دو روز به رفتن مونده تکلیف ما معلوم نشده.

یه آرایشگاه هم باید برم و یه کمی به خودم برسم بالاخره.که هنوز زورم میاد برم چون اصلا رفتنوم ۱۰۰ درصد نیستش.

دلم می خواد زودتر کارم و عوض کنم.از این وضعیت خسته شدم واقعاْ.امروز اون دختری که ارشدمونه ناراحت بود و بهم میگفت من خیلی ناراحتم که دریافتی تو از همه تو این مجموعه کمتره حتی از نگهبان ساختمون.نمی دونم به کی باید بگم دلم نمیخواد با داییم کار کنم.اینجا نه از لحاظ مالی چیزی به آدم می رسه نه از لحاظ علمی.تازه شخصیت آدم رو هم زیر سوا میبرن.یه وام هم قرار بود واسه ما بگیرن که دارن جون می کَنن دور از جون دایی.

دیشب دستور میگو پفکی رو از وبلاگ ترلان برداشتم و یه میگوی خوشمزه با یه سبزی پللوی خیلی شفته برای مامان اینا درست کردم.خیلی خوشمزه بود.برنجش رو هم نرم تر برداشتم که میگو خودش خشکه با هم بشه خورد ولی خیلی چسبید جای همگی خالی.ولی خیلی کار داشت پدرم دراومد.یعنی از ساعت ۷ شروع کردم تا ۹:۳۰ فقط سرپا بودم و داشتم کار میکردم.مامان اینا دلشون برام سوخت دیگه آخراش اومدن کمک.شاید چون اولین بارم بود که اینجوری درست می کردم انقدر طول کشید ولی خدایی سخت بود.و البته می ارزید به سختیش.

دست و دلم به کار نمیره اصلا از بس دائی میگه این جوجه کار نمیکنه

 

ناراحتی

چیز مهمی نیست این پست قبل.هیچ کس هم رمز نداره بخدا.

بچه ها شمال ممکنه کنسل بشه.زی با محمدرضا سر بنزین دعواشون شده و زی گفت من اصلا با محمدرضا نمیام.منم با خواهر گرامی دعوام شد سر جوجه خان.آخه من و خواهر گرامی زیاد دعوا نمی کنیم و خیلی با هم خوبیم.زی میگفت شما چشم خوردین که اینجوری شد.حالا یکی از فامیلای زی تو آژانس کار می کنه.چون من اون روز رو مرخصی گرفتم با ۱۰۰۰ تا درد سر گفته اگه بتونم براتون تور جور می کنم که برید.جوجه خان هم وقتی بهش موضوع دعوا با خواهر گرامی رو گفتم خیلی ناراحت شد و زیاد اهمیت نداد به اینکه خودمون ۳ تایی بخوایم بریم.

خیلی ناراحتم.بعد عمری اومدیم یه خوش گذرونی بکنیم ریده شد تو حالمون.آخه این رسمه؟

یه شرکت هم داریم ثبت می کنیم دائی روش خیلی حساسه.حالا این شرکت ثبتیه سر همین یه دونه پدر ما رو درآورده.دیگه دائی داره کفری میشه نمی دونم چی جوابشو بدم

اتفاقات خوب

ادامه نوشته

گردش

دیشب با جوجه خان داداشمو بردیم بیرون.اولش می خواستیم بریم پارک ولی بعد منصرف شدیم.رفتیم هفت حوض همون رستورانی که داداشم خیلی دوست داره.با موتور بودیم و محمد بین من و جوجه خان نشسته بود.همش شکم جوجه خان و فشار میداد و بوسش می کرد.انقدر بامزه شده بود که نگو.جوجه خان هم ضعف کرده بود براش و همش قربون صدقه اش می رفت.وقتی عزیز دلم رفته بود شام و سفارش بده دیدم یه پسره داره واسه محمد بوس میفرسته و کلی ذوق کرد و اینم بهش گفت چاکریم و این حرفا.جوجه خان اومد گفت داداشت داره با کی چاق سلامتی می کنه گفتم نمی دونم والا یارو رو نمیشناسم که.بعداْ وقتی اونا داشتن می رفتن کاشف به عمل اومد که اون پسره تو خانواده اشون یه سندرم داون* مثل محمد ما دارن و به همین خاطر از محمد انقدر خوشش اومده بود.اومد جلو و به جوجه خان گفت بهت حسودیم شد انقدر با این بچه خوب برخورد می کنی چون خیلی سخته که بخوای با این بچه ها کنار بیای.جوجه خان هم دیگه سنگ تموم گذاشت و کلی از محمد تعیف کرد و گفت این عشق منه انقدر که مهربونه.دیگه بعد از شام جوجه خان از حرفای یارو کلی ذوق مرگ شده بود.کم مونده بود محمد و بذاره روی سرش و راه بره که مبادا پاش درد بگیره مثلاْ.

رفتیم یه ذره با هم طلا فروشی ها رو نگاه کردیم و طبق معمول دنبال یه حلقه ی خاص گشتیم که پیدا نکردیم بازم و به این نتیجه رسیدیم که همون قبلیه که پسندیده بودم از همه بهتر بود.

یه لحظه جوجه خان احساس کرد چندتا دختر به حرف زدن محمد خندیدن.انقدر ناراحت شد که حد و حساب نداره.تا خودِ خونه اشک تو چشاش جمع شده بود و بغض داشت.هرچی هم بهش گفتم اونا به محمد نخندیدن باور نمی کرد و گفت من این طوری احساس کردم.تا آخر شب حالش بد بود اصلاْ.

دیگه امروز براش توضیح دادم که آدما چون کمتر از این بچه ها دیدن باهاشون آشنا نیستن و حتی اگه بخندن یا بترسن من بهشون حق میدم.یه کمی آروم شد.حالا یه پروسه طولانی داریم تا برای عسل مهربونم جا بندازم که انقدر از نگاه های مردم ناراحت نشه.

 

برای کسایی که نمی دونن : سندرم داون همون منگولیسم هست. که بچه ها نسبت به بچه های عادی از هوش کمتری برخوردارن و  مثلا کلاس اول رو که بچه های عادی تو یه سال تموم می کنن این بچه ها تو ۲ سال باید بخونن هر کلاس رو.ولی خیلی خیلی مهربون و عاطفی هستن و با همین مهربونیشون اطرافیانشون رو جذب می کنن.

آها الآن نشونی میدم تا بفهمین.یه فیلمه بود که بهرام رادان بازی میکرد و فیلمنامه ی هملت بود.دختره که ترانه علیدوستی بود یه برادر سندرم داون داشت.که آخرش تصادف کرد.اتفاقاْ اون پسره از آشناهای ما هست و خیلی پسر مودب و موفق و خوبیه و خیلی دلش می خواد بره دانشگاه.الآن هم دننبال کار می گرده.خیلی جیگر و مهربونه.

دیگه توضیحاتم تموم شد

خدافظ

میریم اردو   دو   دو

این چند روزه رو مهمون بودیم.رفتیم گلپایگان.دعوت خانواده امیر که همسر دخترخاله جان هستند.جای همگی خالی بود چون به من که خیلی خوش گذشت و بعد از چند وقت واقعا یه آب و هوایی عوض کردم.توی این سفر و جمع هم مثل همه ی سفرها و جمع ها هم خوشی بود هم دلخوری ولی واقعا دلخوری ها به نظر من انقدر کم رنگ بود که این سفر برای همه خاطره انگیز شد.

حالا نمی دونم چرا انقدر دارم سعی می کنم مبادی آداب و این حرفا بنویسم.....

آره دیگه رفتیم گلپایگان و یکی از دهات اطرافش.بر خلاف اینکه اون منطقه حالت بیابانی داره وی خودِ اون ده و گلپایگان خیلی خوش آب و هوا بود و اصلا اذیت نشدیم.روز اول که رفتیم کوچِرِی که یه جائیه مثل فشم خودمون.البته مثل زردبند که میری دم رودخونه و میشینی.رودخونه اش خیلی باحال بود.آب زیاد بو ولی آدم و نمی برد و نه خیلی سرد بود و نه گرم بود.کلی تو رودخونه بازی کردیم و با همدیگه شوخی پشت وانتی کردیم.روز دوم هم که دیروز بود رفتیم خوانسار که یه خیابون داره عییییییییین ولیعصر.درختاش و مغازه هاش و همه چیزش مثل ولیعصر بود.خیلی خوشگل بود.بعدش هم رفتیم ارگ گوگد که یه شهر دقیقا کنار گلپایگان.اوجا رو هم زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی بازسازی کرده بودن و الآن بیشتر یه هتل و رستوران بود اما یکی از برج های ارگ رو اجازه میدادن که بریم ببینیم.خیلی جای خوشگلی بود.حیف که عکس ندارم بذارم.بعدش هم رفتیم کباب گلپایگان زدیم به بدن و دیگه راه افتادیم.

بعله این بود خاطره ی من از عید فطر امسال.

آها یه جا رو یادم رفت بگم.اون روز که داشتیم میرفتیم رودخونه با ماشین های خودمون نمی تونستیم بریم که.بابای امیر هم کامیون داره.پشت کامیون رو فرش کردیم و پشتی گذاشتیم و با اون رفتیم.از توی رودخونه هم خیلی راحت رد شدیم.من تا حالا سوار کامیون نشده بودم.هیچ کدوممون سوار نشده بودیم البته و خیلی ذوق مرگ بودیم.در حدی که همه پشت ماشین ایستاده بودیم و بیرون و نگاه می کردیم.همه ی مردم گلپایگان هم به ما به چشم یه سری آدم دهاتی بدبخت بیچاره ی ندید بدید نگاه می کردن و حتی اونایی که قیافه اشون خیلی خیلی درب و داغون بود هم واسه ما کلاس میذاشتن.این قسمتش و خیلی دوست داشتم چون تا حالا خودمون و انقدر بامزه ندیده بودم.دائی هم که رفته بود جلوی کامیون نشسته بود و از خجالت داشت آب میشد.همش می گفت بذارین من با ماشین خودم تا جائی که بشه میام بعدش هرجا نشد ماشین و میذاریم.بچه ها هم کلی شوخی میکردن بادائی و میگفتن ما روی یه کاغذ اسم ماشینامون و می نویسیم و می اندازیم گردنمون که همه بفهمنخودمون ماشین داریم.دائی می ترسید یکی اینجا بشناستش و براش بد بشه.خلاصه که مسافرت خیلی بامزه و خوبی بود.

فقط شلوغی های داداشم یه کم دیگران و خودمون و اذیت کرد.البته بچه زیاد شلوغ نیست ولی چون شرایطش خاصه توجه دیگران و همش جلب می کنه و همه ی بچه های دیگه به چشم نمی اومدن اصلا.این وسط مثل همیشه دختر خاله جان همش ما رو آروم میکرد و اینو واقعا می تونم حس کنم که اون جزء معدود کسائیه که واقعا شرایط ما رو درک می کنه.بعضی وقتا آرزو می کنم کاشکی با دخترخاله جان همکار نبودم.اصلا حس می کنم از وقتی رابطه ی همکاریمون تنگاتنگ شده خیلی از هم فاصله گرفتیم وگرنه تو شرایط عادی که خودمون هستیم مشکلی با هم نداریم.

راستی به دای گفتم در مورد کار توی بانک که فکرش و کرده بودم.و خواهش کردم منو به دوستش معرفی کنه اونم قبول کرد.حالا امیدوارم واقعا این کارو بکنه و هرچه زودتر بهتر چون دیگه از کار کردن با دائی منزجر شدم.خیلی خسته ام از کار کردن باهاش.تنها چیزی که مسافرتم و خراب مبکرد فکر این بود که بازم باید بیام سرکار.

و از جوجه خان مهربونم بگم.....همین که اصرار کرد که برم سفر کلی ازش ممنونم چون انگار خودم متوجه نبودم چقدر به این سفر احتیاج دارم.ولی عشقم وقتی اونجا بودم خیلی دلتنگی کرد.دیشب هم که ساعت ۱۱ رسیدیم ساعت ۱۲ اومد دم خونمون و همدیگه رو دیدیم.خوب شد که اومد چون من خیلی عصبی بودم از ندیدنش.براش از خوانسار گز خریده بودم که کلی ذوق کرد.مثل بچه ها میمونه.با خوراکی گول می خوره زود.

 

پ.ن : از دختر خاله جان بابت همه ی مهمان نوازی هاش و اینکه خیلی تو این چند روز با ما همراه و همدل بود تشکر ویژه میکنم.

 

برای طلبه ضد : حرفات تا حد زیادی قانعم کرد.قبول می کنم که برداشتم از مقوله ی حجاب تو زمینه ی اجتماعی غلط بوده.ولی چطوری میشه این جامعه ی آفت زده رو درست کرد؟ واقعا نگو از خودت شروع کن و این حرفا چون این راه ها رو رفتیم.هر چقدر هم که ما خوب باشیم مردم خوب نمیشن...

روزمره و یک بحث کوچک با طلبه ضد

امروز راستش چیز زیادی واسه گفتن ندارم.فقط اومدم از یه دلخوری بگم.یعنی هرچی از دیروز تا حالا سعی کردم از ذهنم نرفته.من اصلا اینجوری نیستم که از کسی چیزی به دل بگیرم مخصوصاْ دخترخاله جان ولی دیروز یه کمی ازش یه کاری رو به دل گرفتم.اینجا رو می خونه پس گفتم اینجا بگم بهتره.هم خودم خالی میشم هم شماها دلداریم میدین.اگر هم خودش خوند که بهتر.

چند روز پیش یکی از دوستای دخترخاله جان که وکیل پایه یک دادگستریه اومده بود با دایی جان صحبت کرد برای کار.و بعدش اون خانمه با دخترخاله جان و دوستش رفتن تو یه اتاق و در رو هم بستن و بگو و بخند.من اولش یه کمی ناراحت شدم چون احساس کردم مثل یه غریبه باهام رفتار شده.چون تو واحدی که من هستم هیچ کس نیست.البته ناراحت نشدم از اینکه به من نگفتن بیا....ناراحتیم از این بود که در اتاق ررو بستن و من خیلی تعجب کردم.بعدش دیگه با خودم گفتم ولش کن مردم که نباید همه شون یه کاری کنن که من دوست داشته باشم.پس خودخواهی رو کنار گذاشتم و لبخند زدم.بعدش دخترخاله جان اوومد و تیر خلاص و زد.یه برگه ی خط خطی داد بهم و گفت اینو تایپ کن.البته اینم بگم که دوستانه ازم خواهش کرد اما خودشون تو اتاقشون کامپیوتر داشتن و بیکار هم بودن و مشغول حرف زدن بودن و بعد دیگه اینکه من از اینکه یه نفر کاغذ خط خطی بده بگه تایپ کن خوشم نمیاد چون خیلی حالت زیر دست بودن به آدم دست میده و فقط مدیرها و منشی ها اینطوری کار میکنن. بازم تایپش کردم و بیخیال شدم با اینکه خیلی ناراحت شده بودم و اصلا توقع نداشتم. مرحله ی بعدی و آخری دیروز انجام شد.من یه صورتجلسه نوشته بودم که احتیاج به تائیدیه داشت.تائیدیه رو نوشتم و مهر و امضای همه افراد رو زدم و فقط امضای یه نفر مونده بود که تو دفتر بالا بود و دختر خاله جان هم خودش اون دفتر میره و میاد.وقتی اومد دفتر من که اونو تحویل بگیره گفتم امضای آقای ..... رو خودت میگیری بی زحمت؟ چون من نرسیدم امضا بگیرم کسی هم نیست که ببره... و دخترخاله جان در کمال تعجب یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و پرسید من ببرم؟ یعنی وظیفه ی من نیست و خیلی کار بدی کردی که به من گفتی.بعدش هم گفت من نمی تونم ببرم و خودت یه کاریش بکن.بعد دیگه من گفتم اشکال نداره و میفرستم یه جوری براش گفت خوب خودت یه امضا بزن اشکال نداره و زیاد مهم نیست.

خیلی خیلی بهم برخورد تا جائی که گفت امشب بیا خونه ی ما اگه تنهایی منم گفتم دارم با جوجه خان میرم بیرون.ناراحت شدم از اینکه من بدون منت گذاشتن براش کارایی رو که به من مربوط نیست و انجام میدم.اونم تا حالا همین جوری بوده.البته بماند که شنبه سوری رو که من به خاطر عروسی دخترعمه ام نیومده بودم و به جای من اومد و جلوی دایی هم که می دونه به من بدبینه تاحالا ۳/۴ بار این موضوعو گفته ولی خوب دستمو گرفته ولی این بار شاید من تو شرایط بدی بودم و بد برداشت کردم و شاید هم واقعاْ احساسم درست بوده.

نمی دونم والا....

و حالا خودمون.... دیروز که رفتم خونه جوجه خان زنگ زد و گفت بیا با دوستم و خانومش بریم افطار بیرون.منم زودی حاضر شدم و رفتیم صفاااا.شام که طبق معمول کباب خوردیم بعدش هم رفتیم روبروی ژارک ملت عین این جوادا بستنی متری خوردیم و نصف بستنی من ریخت زمین...عین این بچه خنگا شده بودم که هیچ کاری رو درست انجام نمیدن.بعدش هم یه سری رفتیم پاتن جامه و جوجه خان مهربونم واسه اینکه آخر این هفته دارم میرم مسافرت برای یه شلوار لی خوشگل خرید.شلوارای من همش تیره است.این یکی روشنه و راسته و خیلی خیلی خوشگله.عاشقش شدم و حتما تو مسافرت با یه مانتو کوتاه و کتونی می پوشمش.حالا قول داده برام یه کتونی خوب هم تو اولین فرصت بخرهآیکون جوجه ی خوشحاااااااااااااال.بعد دیگه اینکه شب هم اومد پیشم و خواهر گرامی هم اومده بود تهران با هم فیلم دیدیم ولی من خیلی زود خوابم برد و جوجه خان ساعت ۲ بیدارم کرد و منو برد تو اتاق خودمون خوابود عین بچگیا که بابام ما رو می برد می خوابوند و پتو کشید روم.انقد کیف کردم با این کارش.صبح هم سرحال بیدار شدیم جفتمون و هوا هم که محشر بود چون من بارون و خیلی دوست دارم کلی خوشحال شدیم دوتایی.

امشب هم شب هفت شوهر عمه امه و من دارم تند تند تایپ می کنم که برم حاضر شم برای لواسون.

آها یه چیزی بامزه تعریف کنم.جایی که دیشب رفتم شام خوردیم یه رستورانه نزدیک خونه ی جوجه خان.خیلی باحال و خوبه و کلا سبکش هم مثل رستوران نایبه.بعد دیگه یارو ما رو شناخته.دیروز دختر صندوق داره به جوجه خان گفت خانومتون خیلی خوشگل شدن و من همیشه شما رو می بینم خوشم میاد خیلی زوج باحالی هستین.جوجه خان هم کلی پیش دوستش احساس غرور کرده بود از اینکه دختره از من کلی تعریف کرده بود.

بعله دیگه این بود خاطره ی من...

فعلاْْْ..........

پ.ن: عسلم این روزا هروقت که بهم زنگ می زنه تا گوشی رو بر میدارم براش شعرای خوشگل می خونه.قربونت برم که روحیه ی زندگی کردن بهم میدی با این اعصاب داغون من.

پ.ن ۲ : برای طلبه ضد : من اصلا قبول ندارم که میگی حجاب یه مقوله ی اجتماعیه.اگر این طور بود چرا تو بقیه ی کشور ها علیرغم نبودن حجاب پیشرفت تو همه ی زمینه ها از ما زیاد تره که همه ی وقتمون رو به این میگذرونیم که به آدمای دیگه تذکر بدیم برای یه تار مو یا مانتویی که یه وجب کوتاهتر از اونیه که خودمون دوست داریم.ببین ما میگیم حجاب واسه اینه که زن از آسیب مصون باشه و اجتماع هم در آرامش فکری بتونه به تعالی برسه و مرد های که فی قلوبم مرضُ هستن هم کاری از دستشون برنیاد.

اول اینکه زن ها چه با حجاب چه بی حجاب کاملا از آسیب مصون نیستن.حالا تو جامعه ای که به زور همه رو می پوشونن معلومه یه آدم نا جنس اگه ۴ تا ار مو ببینه حالش عوض میشه اما آیا اگر همه همینطور بودن طرف باز هم اینطوری میشد؟ دوم اینکه... ولش کن اصلا به نظر من حجاب جزء احکام ثانویه است و تو زمان های مختلف معانی مختلفی داره.مثل اینکه یه زمانی آقایون چادر هایی که اسمش یادم نیست و براق بود رو میگفتن جلب توجه میکنه و پوشیدنش جایز نیست اما الآن همون چارد رو روی سرشون میذارن و حلوا حلوا می کنن. بازم شاید من علمم تو این زمینه کمه اما نظرم اینیه که گفتم و خوشحال میشم نظرت و بدونم......

داستان مرگ

اساساْ نمی دونم هنوز که مرگ چیز بدیه یا خوب.برای خود طرف که فقط خدا می دونه بده یا خوب ولی خدا وکیلی برای بازمانده ها فقط یه دهن سرویسی مضاعفه.چی میشد وقتی آدم ها مرمُردن ما ی تونستیم تلفنی یا حالا از هر طریقی هفته ای یه بار باهاشون حرف بزنیم.اون موقع آدم انقدر اذیت نمیشد به خدا.

عرضم به خدمت انورت که ما چهارشنبه ای همین طور که خوش خوشانمون بود و داشتیم کم کم بیدار میشدیم که بریم سرکا یهو تلفن خوه زنگ خورد و مامان طبق معمول شیرجه زد روش.و کسی نبود جز حامل خبر بد یعنی دختر عمه عزیز.القصه شهر عمه نازنینمون که بیچاره سنی هم نداشت(در حد ۶۷/۶۸ سال)فوت کرد و خانواده رو در غم عظیمی فرو برد.شال و کلاه کردیم و در کسری از ثانیه رفتیم خونه ی عمه بزرگه که شوهرش فوت کرده.من که فقط وقتی اونجا بودم یاد مراسم بابای خودم افتاده بودم و همش گریه می کردم.خیلی سخت بود خدایی.ساعت ۴ صبح اون مرحوم فوت کرده بود و دیگه تشییع جنازه و خاکسپاری تو لواسون و این حرفا تقریباْ تا ۵ بعدازظهر طول کشید.حالا منم با شکم خالی انقدر گریه کرده بودم همش گلاب به روتون نزدیگ بود گل و بلبل بکارم.عمه ها هم که سنگ تموم گذاشته بودن.حالا خود طرف ۷ تا خواهر داره ها.این عمه های منم اضافه شدن و رسم جیغ و هوار هم که تو لواسون بیداد می کنه.دوتاشون که غش کردن کلاْ.بقیه اشون هم کم نذاشتن خدا وکیلی.

ولی نمی دونم چطوری گذشت.تقریباْ یه ماه دیگه سالگرد بابامه و من هنوز که هنوزه به نبودنش عادت نکردم و انقدر به یگران حسودی می کنم که بابا دارن.مخصوصاْ وقتی سعیده دختر عمه ام داشت تعریف می کرد که انقدر باباش و بوس می کنه که کلافه میشه.خوش به حالش.خوش به حال همتون که بابا دارین.بخدا قدر باباهاتون و بدونین.بعد من پریشب اومدم تهران که خرید ها رو بکنم برای اینکه امشب با اجازه تون برای بابام افطاری داریم تو لواسون.بعد جوجه خان اومد پیشم.داشتیم تی وی می دیدیم.این آهنگ امید هست که میگه مانده بودی اگر نازنینم.....زندگی رنگ و بوی دگر داشت ....

اینو که شروع کرد به خوندن منم شروع کردم به گریه.حالا هرکاری می کردم بند نمی اومد این اشکای لعنتی.جوجه خان بغلم کرده بود و نمی فهمید چی شده.تمام لباسش خیس شده بود.بعد بریدهبریده براش توضیح دادم که چی به چیه.اونم گریه می کرد با من.طوری که آخراش من مجبور بودم آرومش کنم.ولی خوب این چیزا باعث شد که شبش کلی باباش و بغل کنه و بابت کارای بدی که کرده عذرخواهی کنه.

 پیشنهاد میدم این کارو انجام بدین.چون خدای نکرده یه روزی می رسه که حسرتش رو می خوری.به خدا حسرت اخم بابا و مامان و می خوری.بعد دیگه یه عااااالمه خرید کردم برای لواسون و دیگه مجبور شدم آزانس بگیرم و ۲۵ تومن پیاده بشم تا اونجا.خیلی آژانسش پول بیخود میگیره به خدا.راهی نیست آخه.فقط یه کمیش خاکیه و ناهموار.

بعد هیچی دیگه الآن هم کارام و ردیف کردم و دوباره دارم میرم.دیشب هم باز جوجه خان پیشم بود.لامصب وقتی هست انگار خودِ آرامش پیشمه.انقدر باهاش آرومم که حد نداره.همیشه وقتی با همیم می دونیم ساعت چطوری میگذره ولی مثلا می بینیم یه شبانه روز گذشته و ما هنوز هم دلمون نمی خواد از هم جدا بشیم.الهی فداش بشم جدیدا وقتی می بینه از یه کاری خوشم میاد حتما سعی می کنه اون کارا رو تکرار کنه همیشه و خوش و عادت بده به انجام دادنش.جوجه خان خیلی خودش و داره تغییر میده.خدایا کمک کن منم بتونم زن خوبی براش باشم و گاهی اوقات انقدر با کارام اذیتش نکنم.

خدایا این کار شهرداری رو برامون جور کن چون خیلی تاثیر داره تو زندگیمون.خدایا یه کاری کن که جوجه خان هم انقدر گاهی اوقات بداخلاق نشه.خدایا کاری کن که جوجه خان گیر نده که چرا پسر عمه ات انقدر بهت اهمیت میده و هرچی بگم اون از بچگی مثل برادر من بوده تو گوشش نره.خدایا یه کاری کن زودتر ماشینه رو بخرم دیگه.مردیم انقدر پول آژانس تو این راه لامصب خونه باغ دادیم.خدایا یه کاری کن من انقدر گرسنه نشم.خدایا کاری کن که بازم جوجه خان تشویقم کنه واسه اینکه دختر خوبی بودم و منو ببره شاطر عباس آخه دلم لک زده واسه یه کباب مشتی.خدایا کاری کن که دائیم موافقت کنه من برم تو بانک کار کنم به جون خودت اینجوری به نفع هردوتامونه.خدایا کارامو ردیف کن که زودتر بتونم برم شنا یاد بگیرم به خدا واسه دختری به سن و سال من زشته که شنا هم بلد نیستم هااااا.خدایا.....

خدایا چنان کن سرانجام کار                        تو خوشنود باشی و ما رستگار(البته یه کمی خوش گذرونی رو هم بهش اضافه کن)