اساساْ نمی دونم هنوز که مرگ چیز بدیه یا خوب.برای خود طرف که فقط خدا می دونه بده یا خوب ولی خدا وکیلی برای بازمانده ها فقط یه دهن سرویسی مضاعفه.چی میشد وقتی آدم ها مرمُردن ما ی تونستیم تلفنی یا حالا از هر طریقی هفته ای یه بار باهاشون حرف بزنیم.اون موقع آدم انقدر اذیت نمیشد به خدا.

عرضم به خدمت انورت که ما چهارشنبه ای همین طور که خوش خوشانمون بود و داشتیم کم کم بیدار میشدیم که بریم سرکا یهو تلفن خوه زنگ خورد و مامان طبق معمول شیرجه زد روش.و کسی نبود جز حامل خبر بد یعنی دختر عمه عزیز.القصه شهر عمه نازنینمون که بیچاره سنی هم نداشت(در حد ۶۷/۶۸ سال)فوت کرد و خانواده رو در غم عظیمی فرو برد.شال و کلاه کردیم و در کسری از ثانیه رفتیم خونه ی عمه بزرگه که شوهرش فوت کرده.من که فقط وقتی اونجا بودم یاد مراسم بابای خودم افتاده بودم و همش گریه می کردم.خیلی سخت بود خدایی.ساعت ۴ صبح اون مرحوم فوت کرده بود و دیگه تشییع جنازه و خاکسپاری تو لواسون و این حرفا تقریباْ تا ۵ بعدازظهر طول کشید.حالا منم با شکم خالی انقدر گریه کرده بودم همش گلاب به روتون نزدیگ بود گل و بلبل بکارم.عمه ها هم که سنگ تموم گذاشته بودن.حالا خود طرف ۷ تا خواهر داره ها.این عمه های منم اضافه شدن و رسم جیغ و هوار هم که تو لواسون بیداد می کنه.دوتاشون که غش کردن کلاْ.بقیه اشون هم کم نذاشتن خدا وکیلی.

ولی نمی دونم چطوری گذشت.تقریباْ یه ماه دیگه سالگرد بابامه و من هنوز که هنوزه به نبودنش عادت نکردم و انقدر به یگران حسودی می کنم که بابا دارن.مخصوصاْ وقتی سعیده دختر عمه ام داشت تعریف می کرد که انقدر باباش و بوس می کنه که کلافه میشه.خوش به حالش.خوش به حال همتون که بابا دارین.بخدا قدر باباهاتون و بدونین.بعد من پریشب اومدم تهران که خرید ها رو بکنم برای اینکه امشب با اجازه تون برای بابام افطاری داریم تو لواسون.بعد جوجه خان اومد پیشم.داشتیم تی وی می دیدیم.این آهنگ امید هست که میگه مانده بودی اگر نازنینم.....زندگی رنگ و بوی دگر داشت ....

اینو که شروع کرد به خوندن منم شروع کردم به گریه.حالا هرکاری می کردم بند نمی اومد این اشکای لعنتی.جوجه خان بغلم کرده بود و نمی فهمید چی شده.تمام لباسش خیس شده بود.بعد بریدهبریده براش توضیح دادم که چی به چیه.اونم گریه می کرد با من.طوری که آخراش من مجبور بودم آرومش کنم.ولی خوب این چیزا باعث شد که شبش کلی باباش و بغل کنه و بابت کارای بدی که کرده عذرخواهی کنه.

 پیشنهاد میدم این کارو انجام بدین.چون خدای نکرده یه روزی می رسه که حسرتش رو می خوری.به خدا حسرت اخم بابا و مامان و می خوری.بعد دیگه یه عااااالمه خرید کردم برای لواسون و دیگه مجبور شدم آزانس بگیرم و ۲۵ تومن پیاده بشم تا اونجا.خیلی آژانسش پول بیخود میگیره به خدا.راهی نیست آخه.فقط یه کمیش خاکیه و ناهموار.

بعد هیچی دیگه الآن هم کارام و ردیف کردم و دوباره دارم میرم.دیشب هم باز جوجه خان پیشم بود.لامصب وقتی هست انگار خودِ آرامش پیشمه.انقدر باهاش آرومم که حد نداره.همیشه وقتی با همیم می دونیم ساعت چطوری میگذره ولی مثلا می بینیم یه شبانه روز گذشته و ما هنوز هم دلمون نمی خواد از هم جدا بشیم.الهی فداش بشم جدیدا وقتی می بینه از یه کاری خوشم میاد حتما سعی می کنه اون کارا رو تکرار کنه همیشه و خوش و عادت بده به انجام دادنش.جوجه خان خیلی خودش و داره تغییر میده.خدایا کمک کن منم بتونم زن خوبی براش باشم و گاهی اوقات انقدر با کارام اذیتش نکنم.

خدایا این کار شهرداری رو برامون جور کن چون خیلی تاثیر داره تو زندگیمون.خدایا یه کاری کن که جوجه خان هم انقدر گاهی اوقات بداخلاق نشه.خدایا کاری کن که جوجه خان گیر نده که چرا پسر عمه ات انقدر بهت اهمیت میده و هرچی بگم اون از بچگی مثل برادر من بوده تو گوشش نره.خدایا یه کاری کن زودتر ماشینه رو بخرم دیگه.مردیم انقدر پول آژانس تو این راه لامصب خونه باغ دادیم.خدایا یه کاری کن من انقدر گرسنه نشم.خدایا کاری کن که بازم جوجه خان تشویقم کنه واسه اینکه دختر خوبی بودم و منو ببره شاطر عباس آخه دلم لک زده واسه یه کباب مشتی.خدایا کاری کن که دائیم موافقت کنه من برم تو بانک کار کنم به جون خودت اینجوری به نفع هردوتامونه.خدایا کارامو ردیف کن که زودتر بتونم برم شنا یاد بگیرم به خدا واسه دختری به سن و سال من زشته که شنا هم بلد نیستم هااااا.خدایا.....

خدایا چنان کن سرانجام کار                        تو خوشنود باشی و ما رستگار(البته یه کمی خوش گذرونی رو هم بهش اضافه کن)