25
عکس ها رو نتونستم از روی گوشی بریزم روی کامپیوترم.نمیدونم چرا ولی کامپیور گوشیم رو نمی خونه.همین پریروز چند تا آهنگ دانلود کردم و ریختم ها ولی الآن دیوونه شده انگار.به محض اینکه بتونم عکس ها رو میریزم.
این چند روز کمر میام به خاطر اینه که دارم یه کتاب میخونم از لئو تولستوی به اسم آنا کارنینا.قشنگه ولی رفتار آدمها تو اون کتاب به نظرم یه کمی مسخره است.بر کتاب برباد رفته آدم مجذوب همه چیز میشد ولی تو این کتاب آدم گاهی دوست داره یواشکی چندتا صفحه رو جا بندازه.
داستان از این قراره که من میخواستم به خواهر گرامی پول کادو بدم.رفتم انتشارات سر قائم مقام و گفتم پاکت هدیه دارید؟ تا یارو بخواد بگرده من بین کتاب ها گم شدم و با یه بغل کتاب برگشتم.آقاهه خندید و گفت یه پاکت پول چه خرجی رو دستت گذاشت.همون جا تصمیم گرفتم اون کتابای شریعتی رو برای خواهر گرامی بخرم.خلاصه اینجوری شد که من الآن صفحه ی ۱۲۷۰ کتاب هستم و هنوز ۳۰۰/۴۰۰ صفحه ی دیگه هم باقی مونده.
دیروز جوجه خان خونه حوصله اش سررفته بود.بعد گفتم برو یه دوری بزن.رفته بود طلا فروشی ها رو زیر و رو کرده بود.دیدم با هیجان زنگ زد و گفت تا قبل از اربعین باید طلاهات رو بخریم چون بعدش گرون میشه.من گفتم خوب خودم بهت گفته بودم که واسه عید گرون میشه گوش نکردی.قربونش برم الهی انقدر هیجان داشت که حد نداره.می گفت دلم می خواد زودتر بیای باهم بریم ببینیمشون.اول رفتم خونه شون و کلی با داداشش خندیدیم به این هیجانش چون خیلی بامزه میشد وقتی در مورد طلاها نظر میداد.وقتی هم که دراز کشیده بودیم چنان با ذوق داشت در مورد مراسم ها مون صحبت میکرد که من فقط با لبخند نگاش میکردم.خیلی شیرین بود اینکه میدیدم حال هردومون لنقدر خوبه و یه عالمه خدا رو شکر کردیم دوتایی.
بعدش هم زودی رفتیم همون طلافروشیه.بعضی از چیزایی که پسند کرده بود خیلی خوشگل بود و بعضی هاش هم خیلی بیریخت
.گفتم عزیزم سلیقه ات بعضی وقتا خیلی مادربزرگی میشه ها.
بعدش هم من بهش گفتم که به جای اینکه ولن براش طلا بخرم اگه دوست داشته باشه میتونم براش کت و شلوار بخرم.آخه جوجه خان اصصصصصلا کت و شلوار نداره و کلا شلوار پارچه ای هم نداره حتی
.
گفت خودم برای بله برون یه دست میخرم.منم گفتم اگه بخواد منم یه دست میگیرم که باشه برای عقد.کله ی صبح هم با هیجان زنگ زده میگه من دیشب خوابم نبرد از بس داشتم فکر و خیال میکردم الآن هم اومدم نون بخرم.منم بیدار شدم و باهم رفتیم دنبال وامش.گفتن اگه صف نباشه تا یکی دوماه دیگه جوره.خدا کنه که بشه زودتر.
به جوجه خان گفتم به جای اینکه برای بله برون پارچه بخری لباس آماده بریم بخریم اونم استقبال کرد.
امکان داره جوجه خان امروز بره قرارداد اون مغازه رو ببنده.جون من یکی که دیگه بالا اومد برای این مغازه از بس طرف هر روز یه حرفی زد.قیمتی هم که داده لامصب خیلی خوبه آدم نمیتونه همین جوری بیخیال بشه.
نمی دونم گفتم یا نه اما پریروز استخر واقعا افتضاح بود.خیلی خسته شدم و بدنم تا همین امروز درد می کنه.امیدوارم امروز خوب بشم.شاید هم یه ماساژ خوب رفتم چون از پریروز که این اتفاق افتاده همش به خودم میام میبینم همه ی عضلاتم سفت شده و درد دارم.هی خودم رو آروم میکنم ولی نمیدونم چرا بدنم رفلکس وحشتناکی نشون داده.جوجه خان می گفت چون بعد از p بودی ضعیف بودی.دعا می کنم امروز خوب باشه شما هم دعا کنید.
احتمالا پنج شنبه با دخترخاله جان و امیر میریم بیرون.می خوام دعوتشون کنیم فلونیا.امیدوارم خوششون بیاد.
عشقکم از دیروز تا حالا انقدر بهم انرژی داده همه ی سختی ها از یادم رفته.خدایا این پسر چرا انقدر مهربون و خوبه.نمی خوام بگم امام زاده است اما هیچ کس مثل جوجه خان منو نمیشناسه.هیچ کس مثل اون رگ خواب منو نمی دونه.دیروز وقتی بغلم کرده بود از کارای خودم خیلی ناراحت شدم که بعضی وقتا حرصش میدم.گفت من تو اون دنیا هم دوست دارم کنار تو باشم.گفتم اونجا سرت خیلی گرم میشه.یه عالمه دخترای خوشگل هستن گفت فقط تو.گفتم خوب خدا برات یکی رو میفرسته که عین من باشه گفت نمیتونه عین تو برام میمون بازی(اینم از قربون صدقه رفتن آقا که به بامزه بازی های من میگه میمون بازی) دربیاره.گفتم اگه بتونه چی؟ گفت نیتونه مثل تو در عین عاشقی انقدر مغرور و سنگ دل باشه.... گفتم اگه بود چی؟ گفت بازم نمیشه چون من دلم برای غُر غر های تو خییییلی تنگ میشه فرشته ها هم که نمیتونن غر بزنن.انقدر فشارش دادم که فکر کنم خفه شد دیگه.بعدش هم موهاش رو براش سشوار کشیدم.انقدر الآن که موهاش بلند شده بامزه تر شده که نگو.
خدایا این حال خوب و از ما نگیر و همه ی جوون ها رو شاد کن.
خدا جون مخلصیم به مولا![]()
یک روز با من و جوجه خان
قراره خواهر گرامی به زدی بیاد سرکار.تنبل خانوم که هر روز تا ۱۲ و جدیداْ هر روز تا ۲ ظهر می خوابه نمی دونم چطوری می خواد ساعت ۷ بیدار شه.
من که یه عممری ساعت ۷ بیدار شدم جدیداْ انقدر خواب می موندم صبح ها که امروز دیگه اخطار گرفتم.دائ هم منو صدا کرد بالا و یه کم می خواست داد و بیداد کنه که من مظلوم بازی درآوردم و فقط بهم فت دیگه منو عصبانی نکنی ها.منم گفتم چشم
.از صبحش هرچی می تونست سر همه داد و بیداد کرده بود.یعنی خوشم میاد کلا با ماها مهربونه و نمی تونه زیاد دعوامون کنه.
دیروز رفته بودم خونه ی جوجه خان اینا.باباش خبر داشت میام برامون املت درست کرده بود.انقدر چسبید چسبیییییید که حد نداره.دعوامون شده بود سر لقمه ی آخر.بعدش هم که با جوجه خان تو یه خونه ی فسقلی فوتبال بازی کردیم و من کلی خنگ بازی درآوردم و خندیدیم ولی جوجه خان می گفت به نسبت خوبه بازیت.هرجا هم که کم میآوردم دستشو گاز می گرفتم
.
بعدش هم که رفتیم و طبق معمول از سرراه ۳ تا فیلم خریدیم.یکیش و من بردم و دیشب با یه فیلم دیگه دیدم و طبق معمول ساعت ۲ نصف شب خوابیدم.دوتای دیگه رو هم جوجه خان برد که امشب قراره برام بیاره.
مامان دیروز دلمه گوجه و فلفل و بادمجون درست کرده بود.بوش داشت دیوونه ام میکرد.ولی از بس نون و پنیر خوردم دیگه جا نداشتم.فقط آخر شب با خواهر گرامی یه دونه از دلمه گوه ها یواشکی خوردیم.مامانم یه ظرف بزرگ هم واسه جوجه خان گذاشت که آخر شب با باباش اومد برد.
من با یه تاپ و شلوارک خیلی خفن بودم حوصله نداشتم لباس بپوشم برم.فقط یه چادر رنگی سرم کردم.جوجه خان کلی ذوق کرده بود و لپمو کشید اما وقتی دید چی تنمه کلی غر زد که اینطوری نیا بیرون یه وقت چادرت می افته.ولی خیلی بامزه نگام میکرد.انگار تا حالا چادر ندیده.یه بار هم که خونشون داشتم نماز می خودم نشسته بود روبروم و خیره شده بود.انقدر هم وقتی ذوق می کنه بامزه میشه که دیگه خنده ام گرفته بود.
دیروز کلی دنبالش کردم و نیشگونش گرفتم.آخه خیلی بامزه میشه با لباس خونه.ولی نمیذاره من بچلونمش که.منم مجبورم تجاوز کنم بهش.
یه ذره هم گریه کردم بهش گفتم چقدر از شرایط موجود می ترسم و اون هم کلی دلداریم داد که همه چیز درست میشه و ما با هم می تونیم از همه ی سدها بگذریم.
حالا یه کمی از کار بگم.صبح زنگ زدم به یه وکیله میگم یه شرکت سهامی خاص ثبت کنی برام چقدر میگیری؟ نه گذاشته نه ورداشته میگه ۵۰۰ تومن
.شاخ درآوردم.میگم آقا رنج این کار بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومنه.میگه آخه من کارم خیلی خوبه.حالا جالبه بدونید اون میگفت کارتون ۱۰ روز طول می کشه و یه موسسه دیگه که آخرش با اون قرارداد بستیم و ۱۶۰-۱۷۰ میگیره گفت ۷ روز.یعنی می خوام بگم بعضی آدما خودشون روزی رو از خودشون دور می کنن انگار. و من خیلی به این چیزا توجه می کنم که یه وقتی از این آدما نباشم.به عبارتی نون خودمو آجر نکنم.
تئاتر
گاهی جلوی بعضی اتفاقات و نمیشه گرفت.
مثلاْ اینکه یه نفری یکی و دوست داره.یا یه نفر همیشه خوشحاله یا یه نفر همیشه آن تایمه یا اینکه یه کسایی مثل جوجه خان و خواهر گرامی بنده همیشه نیم ساعت از همه چیز عقب هستن.یعنی اگه آدم یه کاری داشته باشه و خیلی هم مهم باشه براشون فرقی نمی کنه.نه اینکه آدمهای دیگه براشون مهم نباشن ها ولی برنامه دیگران رو همیشه با دیر کردنهاشون به هم میریزن و من از این اخلاق به غایت متنفرم.ولی کاریشون نمیشه کرد.یعنی هرچی ما زحمت کشیدیم تو این دوسال که جوجه خان یه کمی رویه اش رو عوض بکنی اگه شما تغییری دیدی ما هم دیدیم.
دیشب مثلا قرار بود بریم تاتر.من از اول هفته دنبال یه برنامه ی خوب واسه این جمعه بودم حالا بماند که جوجه خان اصلا با برنامه ریزی میونه ای نداره و دوس داره همین جوری یلخی پاشه راه بیافته یه جایی بره.آخرش دیگه با کُشت و کشتار قرار تاتر ردیف شد و من پنج شنبه واسه جمعه شب بلیط رزرو کردم.من و خواهر گرامی در معیت جوجه خان و مادر گرامی.تاتر ساعت ۹ شروع میشد و محلش هم تا خونه ی ما یه ساعت حداقققققققل فاصله داره.با مسئولش که صحبت کردم گفت شما ۸:۱۵ یا ۸:۳۰ اینجا باشین که بلیط جای خوب بهتون بدم.من با جوجه خان و خواهر گرامی هماهنگ کردم که همگی ساعت ۷ باید راه بیافتیم و همه تایید کردند.ساعت ۴:۳۰ جوجه خان از یه طرف گفت من برم با بچه ها یه دست ورق بزنیم قول میدم سر ساعت سر قرار باشم و این حرفا.خواهر گرامی هم گفت من پوسیدم تو این خونه میرم با بچه ها یه دوری بزنیم و من دوباره واسه ساعت ۷ گفتم و اونم خیر سرش اطمینان داد که بیاد.
از ساعت ۶:۳۰ من هی به این دوتا زنگ زدم اصلا انگار دور از جون داری یاسین به گوش خر میخونی.جوجه خان که با کلی دعوا و جیغ و هوار تازه ساعت ۷:۳۰ رسیده خونه.خوهر گرامی هم همون موقع ها از بیرون تشریف آوردن.دیدم هی جوجه خان میگه بریم یه تاتر نزدیک تر و هی به من میگه عاشقتم و دوست دارم و این حرفا.نگو آقا می خواد دیر بیاد.منم از هردوتاشون قهر کردم و برنامه رو بهم زدم.والا به خواهر گرامی که جرات نکردم هیچی بگم چون اعصاب نداشتم و اونم یه کمی پاچه پاره است و حوصله ی دعوا نداشتم.دیگه از جوجه خان اصرار و از من انکار.تا جایی که وسط خیابون جیغ زدم و بهش گفتم برام مهم نیست چقدر اعصابش خورده و حالش بده و پیاده شدم و اومدم.اونم با سرعت رفت.بعدش هم اس دادم بهش و نوشتم حرومزاده
.چون اعصابم خورد بود و داشت گریه ام می گرفت.از یه طرف هم انقدر دیروز آرایشم خوب بود و خوشگل بود دوست نداشتم خراب بشه.البته می دونم خیلی مسخره است اما می دونستم آشتی می کنیم و میگه بیا بیرون ببینمت واسه همین نمی خواستم وحشتناک باشم.زنگ زد که باهام دعوا کنه و طبق معمول بگه این دیوونه بازیات و بس کن که دید من دارم گریه میکنم.دیگه شروع کرد معذرت خواهی و خواهش و تمنا که توروخدا گریه نکن و من بمیرم نمی خوام اشکات و ببینم و این حرفا و من تازه به این نتیجه رسیدم که خیلی بدجنس و سنگ دلم.چون هرچی اون میگفت حالم بده من می گفتم به من چه ولی وقتی اون دید من گریه می کنم کم آورد.
خیلی وقتا احساس می کنم که جدیدا خیلی بداخلاق و بدجنس و گیر بده و خُل وضع شدم اما دست خودم نیستش که.وقتی عصبانی میشم انگار یه آدم دیگه میشم.جدی جدی تصمیم دارم برم دکتر چون بعد ماجرای فوت بابا خیلی احساس می کنم غیرطبیعی هستم و این جوجه خان بیچاره رو اذیت می کنم.البته همچین بیچاره هم نیست و اشتباهش همین یه بار نبوده که.همیشه وقتی قرار داریم و من رسیدم سر قرار تازه جوجه خان داره از خونه راه می افته و این موضوع همیشه منو عصبی می کنه.
به خواهر گرامی هم الآن اس دادم و ضمن تقدیر و تشکر بهش گفتم کارش خیلی بد بوده که دیشب و بهم زده.آخه واقعا هم شاید اگه اون انقدر دیر نمی کرد من انقدر وحشی بازی سر جوجه خان در نمیآوردم.خلاصه که بعد آشتی هم که خواستیم بریم یه شامی بخوریم و تجدید قوا کنیم جوجه خان بنزین تموم کرد و نتونست بیاد.
بعله دیگه دوستان.این بود جمعه ی گند و احمقانه و حال به هم زن ما.فکر کن همه ی روز واسه شب که با عشقتی لحظه شماری کنی و کلی به خودت برسی و تو آینه قربون صدقه ی خودت بری بعد همه چیز خراب بشه.اَه واقعا غیرقابل تحمل بود دیروز.
حالا جوجه خان قول داده از این به بعد پسر خوبی باشه و کارای بدش و تکرار نکنه.
والا خدا کنه
راستی پریشب یعنی پنج شنبه هم جوجه خان اومد خونمون و شام خوردیم و کلی با خواهر گرامی خندیدیم.انقدر که دل درد گرفته بودیم.کلا جوجه خان با خانواده ی ما خیلی جوره و من این موضوع رو خیلی دوست دارم.
راستی احتیاج به دعا داریم برای کار جوجه خان.چون زمینه ی یه پیشرفت براش فراهم شده.فقط استارتش مونده که ایشاا.. خدا این یکی رو هم کمک کنه بهمون
تعطیل نیست
آخه کی رو دیدین که پنج شنبه بین التعطیلین بلند شه بیاد سرکار؟ ها؟ کیو دیدین؟
ما رو که می بینی شانس نداریم.حتی شرکت اصلی مدیرمون تعطیله ها ولی چون ایشون عشق کار تشریف دارن و اون یکی شرکتشون تعطیله ما باید بیایم که ایشون تنها نباشن یه وقت.حالا خدا رو شکر این مدیره دائی خودمه وگرنه یه قیافه ای می گرفتم براش.آخه این واقعاْ انصاف نیست که همه تعطیل باشن ولی ما نه.
دیشب با مامان و مادربزرگ فیلم طلا و مس و دیدم.نمی دونم چرا ناخودآگاه یاد طلبه ضد افتادم.دلم برای نوشته هاش تنگ شده.و برای طرز فکرش.یه چیز خاصی بود که من دوست داشتم.آها در مورد فیلم دشتم می گفتم.خیلی قشنگ بود.یعنی من که خوشم اومد.برای بهتر کردن وجهه طلبه ها خوب عمل کرده بود.ولی خدایی می دونم که دروغ نیست.چون من یکی از همین آخوندا رو میشناسم واقعاْ با زنش همین جوری عاشق و معشوقن.یعنی می خوام بگم عاشق و معشوقی و آدم بد و خوب بودن ربطی به طلبه بودن و نبودن نداره.فقط بعضی طلبه ها که علم و عملشون یکیه خوب بهتر بلدن که زندگی کنن و جوونای جامعه ما هم به جای یکسره مخالفت کردن باید عینک بدبینی رو بردارن و سعی کنن چیزای خوب و یاد بگیرن. حالا اصلاْ به من چه که شدم مدافع حقوق طلبه جماعت.
دیروز هم از صبح تا شب فقط خونه بودم و بیکار تی وی نگاه کردم.فیلم زیاد دیدم ها ولی الآن بپرسی یکیش و بگو یادم نمیاد چی دیدم.از بس که بی حوصله بودم.یه عالمه شله زرد و آش و غذا هم برامون آوردن.دیروز ۲۸ صفر بود دیگه.بعد یه چیزی که برام جالب بود اینکه به محض اینکه غروب شد پی ام سی آهنگ باحالاش شروع شد.داداشمم دلش گرفته بود و همش بهانه بابا رو می گرفت مجبور شدم باهاش یه ذره رقصیدم و جیغ و داد کردم که یادش بره.قربونش برم خیلی هم عشق رقصه سریع می پره وسط کلاْ یادش میره داشته چکار می کرده.عمو اینا هم نزدیک غروب یه سری بهمون زدن و عمو هم مثل همیشه بغض داشت.مخصوصاْ وقتی عکس قشنگ بزرگه ی بابا رو به دیوار دید یه لحظه دیدم فقط داره خودش و کنترل می کنه.بیچاره یه ماهه سرما خورده ولی انقد که یسره میره ماموریت زن عموم فرصت نمی کنه یه ذره بهش برسه که خوب شه.دیگه من بدو بدو رفتم واسه همشون آب پرتقال گرفتمم و کلی دستور هم واسه اینکه چی بخوره و چکار کنه بهش دادم که رعایت کنه بهتر بشه.
زمینمون هم فروش نرفت و ما مقادیر خیلی زیادی ضایع شدیم.ماشین هم ندارین و این هفته یه ماهی میشه که نرفتیم بابا رو ببینیم.دلم داره پر میزنه براش اما دوست ندارم آویزون کسی باشیم.ماشین هم اونجا بد میره.هوا هم که خیلی بده آژانس ها ناز می کنن واسه اینکه برن میگن اونجا خیلی جاده اش بده به ماشین فشار میاد.
این گواهینامه ی من خون سیاوش شده.تموم نمی شه راحت شیم.البته خوب باید یکی دو روز کامل وقت بذارم که تموم بشه.
ای وای چقد نوشتم.دلم خیلی پر بود.الآنش هم دلم می خواد یه عالمه بنویسم اما دیگعه چشمام یاری نمی کنه.پیر شدیم دیگه.
برای جوجه خان : عسلم وقتی ساعت ۹ شب خسته و کوفته برمیگردی خونه از گرسنگی داری ضعف می کنی دلم می خواد خودم پیشت باشم و کلی بهت برسم.نه مثل مامانت که چون خودش شام نمی خوره به شما هم محل نمی ذاره.کلی می خندم وقتی فکر می کنی دارم گریه می کنم ولی من توضیح میدم یه جایی بالاهای دماغم یه ذره دماغ دارم که نه بالا میره نه پایین میاد بعد یهو تو غش می کنی از خنده و خستگیت در میره.وقتی بهم میگی عاشق همین کثیف بازی هاتم کلی حسرت می خورم که چرا الآن پیش هم نیستیم که یه عالمه همو بغل کنیم.خیلی دوست دارم آقامون
یه روز سرد بارونی
خیلی احساس خوبی دارم وقتی هوا زمستونی میشه.از صبح که از خونه میام بیرون به همه لبخند می زنم و خدا رو شکر می کنم واسه اینکه هنوز زنده ام و این روزا رو می بینم.کلاْ الحمدلله همه چی روبراهه.دروغ نباشه همه چیه همه چی که نه.اما همین که آرامش دارم برام از همه چیز مهم تره.دیروز که داشتم می رفتم خونه جوجه خان اومد دنبالم میدون ولیعصر.با موتور بود سوار شدیم تو راه گیر داد که باید کلاه کاسکت بذاری.منم از این گل سر بزرگا می زنم همیشه سختم بود.خلاصه به زور سرم کرد.بعد نشسته بود به قیافه ی من می خندید.کلاهه خیلی سنگین و بزرگ بود اصلاْ به من نمی خورد.بعدش با هم رفتیم میدون سپاه معجون خوردیم.خیلی چسبید.مخصوصاْ که جوجه خان کلی لوسم کرد و همش ژله می داد بهم.یه روز خیلی خوب بود.کلی حس خوب بهم دست داد.دوست داشتم همون جا وسط خیابون جوجه خان و ماچ کنم.وقتی مهربون میشه دلم براش ضعف میره.بعدش هم کلی با هم حرف زدیم راجع به اینکه چقد خوبه که هردوتامون همو دوست داریم.یه حس دو طرفه می تونه خیلی از مشکلات و تو زندگی از بین ببره.میگه می خوام برات یه قاشق بخرم بندازی گردنت بشی خاله ریزه با قاشق سحرآمیز.
خوب منکر این نمی شم که پول تو زندگی نقش مهمی داره اما علاقه هم خیلی مهمه.مثلاْ من و جوجه خان از نظر مالی روزای خیلی سختی رو با هم گذروندیم.روزایی بوده که بیرون می رفتیم و فقط یه دونه شیرکاکائو می خوردیم.روزایی هم بوده که چون پول نداشتیم کلاْ بیرون نمی رفتیم.اما خدا رو شکر با هم خوب بودیم همیشه.خوبیش اینه که نگرانی کرایه خونه و این چیزا نداریم و می خوایم این مشکلات و تا قبل از اینکه بریم زیر یه سقف حل کنیم و امیدوارم که موفق بشیم.
یه خبر خوب دیگه هم اینکه قراره از سال جدید این آدمایی که براشون کار می کنم درصد کارمزدم و ببرن بالا.یعنی خود طرف بهم پیشنهادش و داد.خیلی خوشحال شدم که دیگه مردم دارن کم کم به کارم اطمینان می کنن.خود این آقا ۴ ماه پیش بهم ۲ میلیون پول داد و الآن پولش ۵/۳ شده.یعنی ظرف این ۴ ماه یک و نیم بهش اضافه شده و این منو خیلی خوشحال می کنه.تازه تونستیم با جوجه خان یه پول کوچیکی هم واسه خودمون دست و پا کنیم که پس اندازمون از اون طریق باشه.
یه خبر خوب دیگه اینکه از فردا یعنی دوشنبه محصولات کارخونه مون تو بورس کالا عرضه میشه.خیلی مرحله ی هیجان انگیزیه.دائیم برای فردا واسه من هم مجوز گرفته که برم تو اولین معامله مون حضور داشته باشم.خیلی از مشکلات شرکت با وارد شدن ب بورس کالا حل میشه.راستش تو ایران هرکی بخواد کار کنه پیرش درمیاد.دائی منم دیگه این آخریا داشت دور از جونش سکته می کرد از بس همه چیش پیچیده به هم.
آدم خیلی خوبیه و دست همه رو میگیره.از اون آدمائیه که من و جوجه خان الگو کردیمش و دوست داریم مثل اون باشیم.
دیگه چی می خواستم بگم؟
آها سهمی که این یکی دو هفته ی آخر خریدم با کله داره میره بالا.خیلی حال میده.انقد هیجان انگیزه که نگو.این دوتا سهم آخر که کلا با نظر خودم خریدم خیلی خوب شدن و از این به بعد تصمیم دارم کلا نظر هیچ کس و تو کارم دخالت ندم.بالاخره من خودم کلی زحمت کشیدم تا رفتم این کارو یاد گرفتم.کلی سختی کشیدم و کلی از خانواده ام زدم تا به اینجا رسیدم.دیگه نمی خوام با نظر ۴ تا آدم بی سواد که فقط چون پول دارن تو بورسن عمل کنم.خودمو عشقه بابا.
نمی دونم چرا ولی این روزا کلا خیلی آرامش روحی دارم و همش میگم خدا جون نوکرتم یه وقت نزنی تو برجکمون.فقط یه ذره کارای اداریم زیاده که اونم ایشالا حل میشه.کاره دیگه.
برای جوجه خان : عسلم اینو همیشه بدون که خیلی دوست دارم.عاشق همه ی اخلاقای باحال و دوست داشتنی و مهربونتم.گله سره که برام خریدی رو همه دوسش دارن.همش ازم می پرسن از کجا خریدی و نمی دونی من با چه غروری یگم تو برام خریدیش.با این سلیقه ی نازت.به این نتیجه رسیدم که از این به بعد کلا خودم انتخاب نکنم.چون همه ی ونایی که به انتخاب خودم بود خیلی معمولی بود ولی این یکی خیلی محشره.
قربونت برم که می بینی پول ندارم بهم خرجی میدی.این کاران منو می کُشه آخه.![]()
عاششششقتم بوووووووووس.
جان شما سینما مفت نمی ارزه
آقا ما بیایم یه کم فرهنگی فکر کنیم.
این وبلاگ چیه من دارم آخه.اَه اَه.همش نسشته میگه دوسش دارم و میمیرم براش و عشق منه و این یکی زنگ زد و اون یکی خاستگار داره و این حرفا.آخه یکی نیست بگه به تو چه بچه جان.به جای این کارا یه کم بیا فرهنگ کشورتو غنی کن.
دیشب جوجه خان این حرفا رو به من زد و منم تصمیم گرفتم علی الحساب یه پست فرهنگی بنویسم راجع به هنر هفتم.
ای تو روووووح هرچی هنر هفتمه.حتی تو روح اون سینمایی که ما رفتیم....
دیشب با جوجه خان و خواهرم رفتیم سینما.۱۰۰ بار به جوجه خان گفتم فیلمای کپی نخریم آقا جان دستی دستی سینمای خودمون و ورشکست نکنیم.خلاصه پاشدیم هِلِک هلک رفتیم سینما.یه سینما که تازه بازسیازی شده و خیلی تر و تمیز و خوشگله و توش یه عالمه عکسای خوشگل سیاه و سفید از بازیگرا گذاشتن.باحال بود محیطش.حالا رفتیم تو فیلم ببینیم اونم چه فیلمی ....هرچی خدا بخواد.
اولا که صدای سالن اااااااانقدر بد بود که گوشمون داشت کر می شد و من یه رب اول فیلم و فقط غُر زدم.دوماْ که نمی دونم این فیلم بود یا چی بود.
آقا لعععععنت به اون کسایی که سینما رو به خاطر گیشه به گه کشیدن.یعنی این لعنت که میگم از ته ته دلم بود ها.از این آدمای بازیگر نما متنفرم که به خاطر قیافه و زیر و بم کردن صداشون فکر می کنن خیلی جذابن و اومدن بازیگر شدن خیر سرشون.
همین اکبر عبدی خودمون که کلی استاد هم هست کچله مثلاْ.کسی بهش گفته تو بدی یا مثلا به درد سینما نمی خوری؟ یا همین این...این... چی بود اسمش...آها حبیب رضایی.یه جوری بازی می کنه آدم دلش یه جوری تالاپ تولوپ می کنه انگار زندگیه خود یارو رو داره از نزدیک می بینه.حالا هیکلش فلان نیست و چشاش فلان رنگ نیست و اینا مثلا اهمیتی داره؟
چقد خوب بود اون زمانی که حاتمی کیا و ملاقلی پور و اینا کارگردانای مطرح بودن و فیلم که میدیدیم واقعاْ فیلم میدیدیم و ارزش هرچقدر پولی که واسه بلیط میدادی رو داشت.الآن پشیمون شدم به خدا.از این به بعد سینما که نمی رم هیچی فیلمای کپی هم می خرم تا کون این کارگردان نما جماعت پاره شه گورشون و گم کنن.
دوستان توجه کنن من اصلاْ و اصولاْ آدم هنر دوستی هستم و به هیچ وجه نمی خوام ضربه ای بزنم به بدنه ی این مرز و بوم و این چیز شعرا.فقط دلم می خواد اونایی که حقشونه و واقعاْ هنرمندن بیان سر کار.
تو زمینه موسیقی هم همین طور.این خاننده دَرِ پیتا که صداشون گوشخراشه و یکسره ناله میکنن ره به ره کنسرت دارن اونوقت شجریان و شهرام ناظری و سالار عقیلی رو سال تا سال نمی بینه آدم.
یعنی تِر زده شده به هرچی فرهنگ و هنره تو این مملکت به خدا.آخه واقعاْ مملکته داریم؟
البته نوکر مملکتم هستیم ها ولی قرار نیست که انقدر ما رو سطح پایین و بی شعور فرض کنن با این فیلمایی که به خورد ملت میدن.
والا به خدا
پ.ن مهم: من سه شنبه میرم تبریز.فعلا اینجا مقدر شده بریم.مهمون دخترخاله جان هستم.دعا کنید برایش که حتماْ امسال کانون وکلا قبول شود.فقط قربون دستتون داشتین دعا می کردین کلمه امسال رو حتماْ قید کنین فرشته ها اشتباهی واسه ۲/۳ سال دیگه ننویسن.
پ.ن۲: یعنی من عاشق این تحمل کردنای جوجه خان م وقتی گیر میدم چرا نامزدی نرفتی.بعد میگه اگه می رفتم دیگه گیر نمی دادی؟؟؟ با پررویی میگم بازم گیر میدادم.مدل مهران مدیری نگا میکنه تو دوربین می خنده.دوربین که نیست البته.اداشو در میاره.
دیشب
دیشب بعد از یه مدت خیلی زیادی من و جوجه خان پیش هم بودیم.واقعاْ دلم واسه این حس که با آرامش پیشش باشم تنگ شده بود.چه خوب شد که این دعا رو دیروز کردم و امروز برآورده شد.شب خونه ی خاله ی مامانم رفته بودیم بازدید پس بدیم بعد ما قرار شد برگردیم و مامانم نیومد.سریع به جوجه خان خبر دادم و اونم آرسن لوپنی اومد.تا ساعت ۲ داشتیم با خواهرم می خندیدیم.انقدر کرم ریخت به جوجه خان دیگه گریه اش گرفته بود.کلی هم به بهانه عکس گرفتن ازش فیلم گرفتم.آخر شب هم مثل قدیما شمع روشن کردیم و دراز کشیدیم و از زندگیمون و از همه چیز صحبت کردیم و مثل همیشه قول دادیم که همو خوشبخت کنیم.این صحبتای قبل از خواب و خیلی دوست دارم چون خیلی احساساتیه.شاید همش راست نباشه اما خیلی آدم و آروم می کنه.و من عاشق این آروم شدن م.از فکر همه چیز حتی کارام که انقدر بهشون اهمیت میدم میام بیرون این مواقع.فقط دلم می خواد جوجه خان حرف بزنه و من گوش کنم.اون نازم کنه و من خودمو چُس کنم براش.
این پست چیزی نداشت فقط این فوران احساساتم و خواستم خالی کنم که کجا بهتر از اینجا.
اندر احوالات روز های دل گرفتگی
هوای خوبیه این روزا.با اینکه دلم گرفته و بغض دارم وقتی تو خیابون راه میرم خنکی هوا و آفتاب ولرم پاییزی مستم میکنه.بعد من از یه دختر اخموی شق و رق رسمی تبدیل میشم به یه بچه ی ۷/۸ ساله که از زندگی لذت می بره و به همه لبخند می زنه و هوای کثیف شهرش و با لذت تو ریه هاش پُر می کنه.بعد می بینه که همه ی آدما...همین آدمایی که تا الآن نمی دیدشون دارن بهش لبخند میزنن....و چقدر خدا رو شکر می کنه که تونسته بعد یه عمر غرور و سرکوب کنه و از شادی دیگران لذت ببره.خدا رو شکر می کنه که با کنار گذاشتن اون غرور لعنتی زندگیش داره روز به روز روی روال می افته.خدا رو شکر می کنه که جوجه خان و داره هرچند گاهی با هم دعوا می کنن و دلشون از هم می گیره.خدا رو شکر می کنه واسه اینکه عُمرش کفاف داد تا یه طنز دیگه از مهران مدیری رو ببینه و تو قرعه کشی هاش شرکت کنه و طبق قانون جذب بخواد یکی از برنده هاش باشه.... و پیش خودمون بمونه دختره خیلی دوست داره یکی از اون خونه ها رو داشته باشه البته با ماشین بعد بگه گور بابای اونایی که میگن قانون جذب چرته واسه همینه که تصمیم گرفته تمام قسمت ها رو بخره و حتی به جوجه خان هم اجازه نداده از روی سی دی هاش کپی کنه.البته این تصمیمش مربوط به خیلی قبل تره.وقتی که مدیری مستاصل شد از پخش قهوه تلخ تو تی وی.همون موقع بود که جوجه جان با خودش گفت ایول با مرام تنهات نمی ذاریم.تا بدونه واسه چه مردمی جلوی یه مشت وحشی ایستاده.
از کجا رسیدیم به کجا.رفتم که برم بانک وقتی دیدم هوا خیییییییلی جیگره گفتم حتماْ باید یه چیزی راجع بهش بنویسم.
خوشحالم که کم کم داریم به زمستون نزدیک میشیم.فصل مورد علاقه من و جوجه خان که توش عهد بستیم با هم.همون موقع که احساس کردیم فرار کردنمون از هم فایده ای نداره.فصلی که قلب من و پر از عشق می کنه.فصلی که دوست دارم هر شب کنسرت و تآتر برم و بخندم و شاد باشم و در کنار عشقم گرم باشم.
خدا جون با اینکه حالم خیلی گرفته است و خودت هم می دونی چرا.... باز شکر به خاطر اینکه روزنه های امیدی که تو توی دلم زنده می کنی نمی زاره روزم سیاه باشه.
سفید سفیده
پی نوشت: هرشب ساعت ۱ سریا روزی روزگاری رو نشون میده.خیلی حال داد دیدنش.خیلی قشنگه شاهکاره اصلا تو فیلم های ایرانی.
گرفتگی شدید احساسی هم کمی تا قسمتی برطرف شده
بیتاب فردا ام.دلم خیلی برف بازی می خواد
یه کم به فکر آینده باش و ...
صرفه جویی خیلی سخته به جون خودم.وقتی آدم یه ذرررررررره پول داشته باشه و بخواد تا وقتی پول دستش بیاد با همون سَر کنه خلاصه مصیبتی پیش میاد که نگو.مثلاْ من مجبور شدم ۳ تا پاکت درست کنم هر کدومش مخصوص یه کاری.یکیش مال کرایه تاکسی و خرج رفت و آمد.یکی واسه شارژ موبایلم و اون یکی رو هم خدا وکیلی یادم نیست بگم.رو هر کدومش تاریخ زدم که یه روز در میون می تونم به اون تاریخ ها از توش یه ۲ تومنی بردارم.حالا اگه صرفه جویی کنم و تو ۴ روز فقط ۲ تومن شارژ مصرف کنم خُب ۲ تومن به نفعم شده.ولی در کل به این نتیجه رسیدم که اگر از روز اولی که امدم سر کار که سال ۸۴ بود تا الآن یه کم به خودم سختی داده بودم و مثل الآن یه کم صرفه جویی می کردم حالا وضعم خیلی بهتر از این حرفا بود.البته خدا رو شکر چون حد اقل این ۴/۵ سال واسه خودم خوش بودم.یه مدت که پاتوقمون با دختر خاله جان رستورانای مختلف بود.فقط هم با کباب حال می کردیم.یه روز می رفتیم شمشیری بازار کباب می خوردیم یه روز می رفتیم دیدنیها یه روز می رفتیم هانی.ولی اینم بگم که همیشه مزه کبابای شمشیری سبزه میدون زیر دندونمه.خیییییلی باحاله خدایی.اما الآن با جوجه خان پاتوقمون شده یه پیتزا فروشی کوچیک تو محلمون که البته پیتزاهاش رو دست نداره.همش هم ایتالیاییه.روز اول که رفتیم کلی خندیدیم چون اسماش و بلد نبودیم بخونیم که.همینجوری یکی رو انتخاب کردیم.ولی واقعاْ فوق العاده است.ای بابا بحث از کجا به کجا کشید.اصلاْ یادم رفت داشتم از صرفه جویی می گفتم.آره دیگه عزیز من.تا جوونی یه فکری به حال خودت بکن و یه پس اندازی واسه خودت دست و پا کن که پس فردا تو سر خودت نزنی واسه دوزار پول.خدا رو شکر من به موقع یادم افتاد دنیا دست کیه وگرنه منم یهو بعد ۱۵ سال می فهمیدم هیچی ندارم.فعلاْ که قرار شده خرج های روزانه رو جوجه خان بده ولی وقتی من حقوق گرفتم کلش پس انداز بشه که فکر نمی کنم به جایی برسه
.ام پی فور هم خریدیم.یه چیز معمولی.نه گرو نه ارزون.از قیافه اش ولی اصلاْ خوشم نمیاد.یه دونه داشت عین گوشی های تاچ بود که خیلی ناز بود ولی اندازه ی اون نمی خواستم خرج کنم.حالا سی دی زبان و دیگه پول ندارم بگیرم.ایشالا یه کم بگذره پول اونم جور بشه چون الآن که ۱۰۰ تومن پول ام پی فور دادم دیگه نمی خوام ۷۰ تومن هم سی دی بگیرم.ایشاا... کم کم.
حرف بیهوده زیاد زدم صلاْ هم پیام اخلاقی نداشت ولی خوب آدم باید تو خونه ی خودش راحت باشه دیگه.هوس کرده بودم بنویسم.
آها اینم بگم با بچه رفتیم باشگاه اسم نوشتیم روزای فرد از ۶ تا ۷.خیلی دلم میخواد یه کم رو فرم بیام.الآن احساس سنگینی می کنم ولی همین که با همیم خوبه.تشویق میشیم.
راستی راجع به پست پیش هم یه چیزایی بگم.من که نتونستم تا شنبه طاقت بیارم.عذر خواهی و خواهش های اونم حسابی کلافه ام کرده بود.انقد مظلوم شده بود که دلم می خواست زودتر باهاش حرف بزنم.پنج شنبه که دوباره شروع کرد به گیر دادن گفتم ساعت ۱۲ بهت می زنگم.تا ساعت ۱۲ بشه جون من بالا اومد.اولش تو اس ام اس قول داد که اصرار نمی کنم بیرون بریم فقط یه کم صداتو بشنوم.بعدش دیگه گول خوردم دیگه با ۴ تا قربون صدقه.رفتیم سینما فیلم یه اشتباه کوچولو که زیاد هم جالب نبود و بعدش هم یه رستوران سنتی مشتی کشف کردیم.زیر زمین بود عییین دخمه.قشنگ و تر و تمیز و بزرگ بود ها اما خیلی خوف و خفن بود.خوشمون اومد و قرار شد هر از چند گاهی بیایم.جفتمون هم خوشگل کرده بودیم در حد لالیگا.رفتم سر قرار دیدم با مامانش وایساده.گفت مامانم داشت از ایمنجا فقط رد می شد اما من فکر می کنم اومده بود ببینه با جوجه خان چطوری میام بیرون.ولی انقد جوجه خان ناز شده بود دلم می خواست وسط خیابون ماچش کنم.همش هم نیشش تا بناگوش باز بود قربونش برم.گاهی فکر میکنم که خیلی خوب شد که ما همو پیدا کردیم چون اخلاقامون خیلی شبیهه.خیلی با هم سازگاریم.
خدا جونم مرسی بابت همه ی خوبی هات.
ای بابا چقد حرف زدم عین این خاله زنک ها افتادم رو دور حرف زدن.
فعلاْ
آهاااااااااااااااااااااااااااا. اینو یادم رفت بگم.... جوجه خان و خانواده جمعه تولد پسر خاله اش دعوت بودن.یه بچه ی دو ساله ی خیلی جیگر خوردنی.بعد همه ی خانواده بودن دیگه.نوشین دختر خاله ی جوجه خان هم بود.همونی که یه بار باعث دعوامون شد.یه سره اس ام اس میداد به جوجه خان که دوسِت دارم و این حرفا.جوجه خان کلا دیر رفت.بعدش هم اصلاْ نرقصیده بود.به مامانش هم گفته بود به خاطر منه.مامانش هم هواشو داشته که کسی گیر نده.خدایی خوشم اومده ازش.خیلی زن خوبیه.درک می کنه موضوع رو.جوجه خان همش داشت با من یا اس میداد یا حرف میزد.کُفر دختره رو درآورده بود.بابک پسر خاله ی سهیل هم باهاش همراهی می کرده هِی نوشین و تحویل نمی گرفتن.الهی فداش بشم از این کارش خیلی خوشم اومد که وقتی موقع بزن و برقص و این حرفا بود با بابک رفتن بیرون که کسی بهشون کیلید نکنه.یادم باشه از این بابک یه تشکری چیزی بکنم.یه جایزه براش بخرم.
دیگه همین دیگه به خدا.
تموم شد![]()
گاهی کمی تغییر
جوجه خان در تنبیه به سر می برد.به این ترتیب که ما امروز قرار بود حقوق بگیریم.من به بچه(همکارم که از قضا بسیار در مسائل الکترونیکی حالیش میباشد اما سن کمی دارد) گفتم بیا برویم من یه ام پی فور بخرم و سی دی زبان که گوش کنم بلکه افاقه کرد.البته از قبل این تصمیمات بوسیله بنده با همکاری جوجه خان گرفته شده بود و بچه جان هم مرحمت فرموده و قبول کردند.در اثنای اینکه جوجه خان از سر کار به منزل می رفت تا کمی استراحت کند طی تماسی که حاصل فرمودیم بهشان گفتیم امروز با بچه میرویم خرید.از من اصرار و از ایشان انکار.هر چی می گفتم چرا می گفت خودم باید باشم.می گفتم خوب تشریفتان را بیاورد قدمتان سر چشم قبول نکرده و حتی دلیل ریزی هم مبنی بر اینکه چرا نمی گذارند ما برویم نیاوردند.باز هم از بنده ی کمترین اصرار و از آن دیو هفت سرانکار(حالا من یه چیزی گفتم عصبانیم خُب.بچم مث ماه می مونه) . دیگر کم کم کار بالا گرفت و داد و هواری راه افتاد که کافر نشنود ظالم نبیند.البته بنده پیروزمندانه سنگر را حفظ کرده و همچنان با آرامش به سخن پراکنی می پرداختم اما جوجه خانِ من عنان از کف داده و بلوایی به پا کرده بود که آن سرش ناپیدا.خلاصه قطع کردیم و قهر کوچکی و ناگفته نماند ایشان فحش های آبدار مَلَسی حواله مادر گرامشان(که البته بسیار محترم تشریف داشتند)کردند که من دیگه بهت زنگ نمی زنم.من هم همچون گذشته با خیال راحت قطع کردم و ساعت را نگاه کردم ببینم این بار چقدر دوام می آورد.خُب رکورد خوبی بود.حدود ۱۰ دقیقه ای گذشته بود که زنگ ها شروع شد و اعلام برائت از کاری که کرده.
قهر نکردم.یعنی از اولش هم قهر نکرده بودم.درسته که این بار کمی خشن شده اما خُب همگی می دانید که ایشان برای بنده به منزله ی هوا بوده و حتی دقیقه ای طاقت دوریشان را ندارم.چه برسد به این غلط های اضافی که قهر بکنم.بالاخره ما هم آدمیم دیگر.خوشی داریم باهم و گاهی نا خوشی هم داریم ولی دلیل نمی شود مثل دوران طفولیت سریع قهر کنیم.ولی خودمانیم دلم بد جور شکسته بود.از داد زدن هایش.از بی منطقی هایش.از بهانه گیری هایش که دلیلش را نمی دانم. از اینکه من به خاطر او که خاطرش بسیار برایم عزیز است بلعکس همه ی مواقعِ دعوا با دیگران خودم را کنترل میکنم که چشمانم را نبندم و دهان لامصب را باز نکنم که اگر این اتفاق بیافتد مسلما ترکش حرف هایم هم زخم های کاری خواهد زد اما او فقط وقتی چند دقیقه ای آرام میشود می فهمد من هم حق اظهار نظر در بعضی(فقط بعضی) چیزها را دارم.از این دلم می سوزد که می دانم جانمان برای هم دَر می رود اما دعواهایمان اینطوری بی منطق است.
به هر جهت من هم انسانم و جایز و الخطا و خودم را به هیچ وجه مبرا نمی دانم اما گاهی فکر می کنم جوجه خان خیلی یکدنده و بی منطق می شود.نمی دانم.....شاید می خواهد مردانگیش را ثابت کند و انگار نمی داند من او را می پرستم.
الغرض بر خلاف خواست جوجه خان قرار شد تا شنبه با هم هیچ تماسی نداشته باشیم.تا من کمی آرام شوم نا گفته نماند به علت بحثی که چند شب قبل از آن داشتیم من به مرز سکته هم رسیده بودم و راستش ترس بدجوری بَرَم داشته بود.داشتم می گفتم قرار شد شنبه ساعت ۲ ظهر خودم به جوجه خان زنگ بزنم.بهانه می آورد که اصلاْ فردا باید برای باز کردن حساب برویم.قبول نکردم.خیلی پژمرده شدم انگار.
راستش را بخواهید از همین الآن بغض کرده ام و دلم قیلی ویلی میرود.حساب کرده ام ۳ تا شب که بخوابم و بیدار شوم روز موعود است که صدایش را خواهم شنید.خیلی برایم سخت است اما فکر می کنم مثل قرص و آمپولی که برای مریض تجویز می شود این تغییر برای زندگیمان لازم است.مسلماْ روزهای سختی خواهم داشت.
با خودم نوشت : دل لامصبم انگاری دارَن توش رخت میشورن.بدجوری هواشو کردم هرچند هر روز این موقع ها خوابه و باید تا یه ساعت دیگه بیدار شه.الهی بگردم....نمی دونم کی بیدارش میکنه که دیرش نشه.نمی دونم وقتی تو خونه اوقاتش تلخ میشه سرِ کی می خواد غُر بزنه(فیییییین).نمی دونم حالا واسه کی تعریف میکنه از کاراش که قرارداد داشته یا نه.نمی دونم می خواد تو این سه روز کیو سرکار بذاره و بخنده.ای وای دیگه هیچی نمی بینم.انگاری چشام نشتی پیدا کرده.
بدم نمیاد گاهی من و جوجه خان و زندگیمون و دعا کنید.
با تشکر فراوان از خدای عزیز که خواهر و مادر ما را پیوند داده و عشق را آفریدند.
مثلِ مثلِ مثلِ همیشه عاشقانه عاشقتم
دیدار برای اولین بار از زبان جمعیت ضایع شدگان مقیم مرکز
سه شنبه هفته ی پیش راجع به کارت هایی که می خوایم چاپ کنیم با مامان جوجه خان حرف زدم و قرار شد امروز که شنبه باشه با هم تشریف ببریم بهارستان و مدل کارت(از نوع ویزیت البته) پسند کنیم.البته این بهانه بود چون خودش حسابدار یه انتشاراته و ۱۰۰ درصد خودشون مدل دارن.بیشتر حس کردم می خواد منو از نزدیک ببینه و تنهایی یه کم سبک سنگین کنه که البته از خداش هم باشه .
با جوجه خان یه عکس گرفته بودیم که از قضا مادر شوهر جان عاشق این عکس ما شده و برده به همه نشون داده بعدش هم به جوجه خان گفت عکس و برام پس بیارین حتماْ
.کلاْ چون من خیلی جذابم همه عاشقم میشن دیروز هم رفته بودیم عیادت دوست جوجه خان بیمارستان که مادر دوستش و نامزدش و اینا کلی از اینجانب تعریف فرموده بودند
.چه کنیم دیگه ما اینیم.
حالا اینو ولش کن مادر شوهر جان حتی یواشکی یک عدد شومیز خوشگل هم انگاری برای بنده خریدند که امروز به اینجانب تسلیم خواهد شد که البته من از کانال نفوذی خبر دارم اینا رو.
حالا به قسمت ضایع شدن که اسم پست عزیز هم به اون اختصاص داده شده می رسیم.
با اجازه تون ۵ شنبه من و جوجه خان که خیلی خسته بودیم و هوا هم بس ناجوانمردانه گرم بود تصمیم گرفتیم تو خونه بمونیم و یه فیلمی بزنیم به بدن و نمی دونستیم چه سرنوشت شومی در انتظارمونه.همین طور که ناهار می خوردیم و خوشحال از خودمون شادی در می کردیم دیدیم ییهو یکی پرید تو خونه.ما رو میگی عین برق گرفته ها پاشدیم وایسادیم.مادر عزیز و نمونه جوجه خان که همان مادرشوهر مذکور باشند بو برده بودن و سریعاْ خودشون و به خونه رسونده بودن.حالا بماند که چقدر خجالت زده شدم.دوست داشتم اولین باری که با هم روبرو می شیم خیلی بهتر از این حرفا باشه.اونم هِی سعی می کرد به روی من نیاره که من زودی حاضر شدم و خداحافظی کردم.
بعد از تو راه بهش زنگ زدم عذر خواهی کردم که عین جذامی ها تا دیدمش فرار کردم و توضیح دادم که در طی دوستی مون هم جوجه خان خونه ی ما اومده هم من خونه ی شما اومدم اما ترجیح می دادیم بین ما و مادرهامون یه حدی نگه داشته بشه که ایشون هم پس از تفقد بسیار فرمودند منم همین طور ولی اشکالی نداره عزیزم.
که گفتن این عزیزم همان و راحت شدن خیال اینجانب همان.راستش همش می ترسیدم به چشم آدمای اونجوری بهمون نگا کنه.از اون آدما که فقط دنبال یه مکان می گردن.
حالا دعا کنید امروز همه چیز خوب و روبراه باشه.
ما اصولاْ عاشق همگی شما هستیم.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بسیار هم خوشحال خواهم شد که در طی این مدل پسند کردن ها ما را به یک افطاری تپل دعوت نمایند.
اخلاقیات خوشمل ما
تو رابطه ی من و جوجه خان اون چیزی که بیشتر از همه خودش و نشون میده جاه طلبی هر دوتامونه.دلیلش و نمی دونم اما هردومون فقط داریم میمیریم واسه اینکه پول جمع کنیم.در صورتی که قبلا هیچ کدوممون اینجوری نبودیم.من که خوشم دله و خوشحال هرچی پول به دستم می رسید میرفتم رستورانای مختلف اونم که قربونش برم به باشگاه و مسافرت نه نمی گفت.خدا رو شکر الآن از اون حالتای زیاد از حدی دراومدیم.متعادل شدیم.خیلی وقتا با خودم همین جورکی خوشحالم که از نظر سطح فرهنگی و اقتصادی و خانوادگی خیلی شبیه همیم.اصلاْ انگار باهم بزرگ شدیم.فقط فرقمون اینه که خانواده ی من یه کمی مذهبی ترن که البته من بیشتر به خانواده جوجه خان رفتم
.چند شب پیش که داشتیم حرف می زدیم راجع به اینکه چقد پول جمع کردیم و بریم حساب باز کنیم و سرمایه گذاری کنیم و این حرفا مامانش حرفامون و شنیده بود.وتازه خوبی ماجرا از اینجا شروع میشه که گفته بود خوشحالم که دوتایتون به فکر زندگی هستین و به درد هم می خورین.معلومه دختر خوب و با شخصیتیه
اینم قیافه ی منه وقتی این حرفا رو شنیدم.با دُمم گردو مشکستم.یعنی یه چیزی میگم شما یه چیزی میشنوی.چون تو خانواده ی ما ۴/۳ تا مورد بوده که دختره و پسره خیلی همو می خواستن بعد مادر یه کدومشون مخالفت کرده بود.اینه که وقتی تائید مامانش و دیدم هم به خودم بالیدم بابت این همه تشخص اصولا(چه از خود راضی) هم خوشحال شدم که ما از این مشکلات احمقانه نخواهیم داشت.
یکی دیگه از اخلاقامون اینه که یکسره داریم می خندیم و هِر هِر می کنیم.یه سری تکیه کلام واسه هم داریم که کلاْ باعث شده حرف زدنمون عجیب بشه.مثلا من دارم راجع به یه موضوع عادی حرف میزنم یهو جوجه خان با خوشحالی داد می زنه راس میگی؟ هرکی ندونه فک می کنه الآن بهش گفتم پدر شدی که اینجوری ذوق می کنه.اون موقع من هرچقدر هم که جدی باشم با ذوق جواب میدم آآآآآره اونم میگه آخ جوووون.
خودمون نمی دونیم یعنی چی هنوز اما باحاله کلاْ.
پریروزا داشتیم می خندیدیم و تیکه میومدیم واسه هم یهو من گفتم دقت کردی من چقد با نمکم؟اولش یه ذره نگام کرد بعد ولو شد رو زمین.انقد خندیده بود دل درد گرفته بود.
در کل همه ی اینا رو گفتم که بهتون بگم با اینکه مشکلات بد جوری یقمون و رفته ما زوج شاد و خوشبختی هستیم.
مکالمات تلفنی زوج جوجه ای:
من: عزیزم شنااسنامه یادت نره بیاری.باید بریم بانک سامان حساب مشترک باز کنیم بعدش هم بریم کارگذاری کُد بگیریم.جزوه های خودت هم برام بیار
جوجه خان: راس میگی![]()
من: آآآآآآآآآره![]()
جوجه خان با خوشحالی وصف ناپذیری : آخ جوووووون
بعد نگاه اطرافیان:
![]()
همه جانبه
در راستای اینکه چند روزی هست هیچ پستی ننوشتم آمدم تا ابراز وجود کنم.
همه چی آرومه:
من هستم و زندگی در روال طبیعی به حمد ا... پیش میره.و من روز به روز بیشتر می فهمم که چقدر زندگی با عشق و بدون عشق فرق داره حتی اگه این عشق به فرجام نرسه خودش ماجرای جدیدی در زندگیه.وقتی آدم تا این حد می تونه به عشق زمینیش وابسته باشه که نفسش به نفس عشقش بستگی داشته باشه خیلی دوست دارم بدونم یه عشق واقعی به خدا چجوری خواهد بود.یعنی آدم باید عاشق باشه یا معشوق![]()
مهمونی:
اونایی که دعا کردن لباسم اندازم نشه خیلی ضایع شدن.چون اندازم شد و اکثریت قریب به اتفاق مهمونا هم ازم تعریف کردن و منِ بی جنبه هم هی نیشم تا بناگوش باز می شد و با یه حس دلبرانه و البته خاضعانه ای تشکر می کردم.اینو گفتم که بدانیم ما هنوز آنقدر ها هم مثل توپ نشده ایم.و برای اینکه شفاف سازی بشه همین اول عرض کنم که خانوما و آقایون جدا بودن.یعنی تالار بود دیگه.
روابط دوستانه :
خدا رو شکر به مواردی که در انتظارشون بودم رسیدم.اون خانومه رو یادتونه واسه جوجه خان از دوبی سوغاتی آورده بود به بهانه ی تولدش؟ دیروز باهاشون افطاری رفتیم بیرون.لبخند زدم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم راستی عزیزم بابت سوغاتی که واسه...(اسم جوجه خان) آوردی دستت درد نکنه.توقع نداشتیم عزیزم.
اونم یه ذره منو نگاه کرد و دید اوضاع بد بی ریخته گفت اتفاقاْ لنگه ی این بادبزنی که دستمه واسه تو هم آوردم گلم اما یادم رفت امشب بیارمش.منم باز خاضعانه تشکر کردم و قیافه ام و ملیح کردم و لبخند ژکوند زدم.
از دیگر روابط یک مورد هم گردش دور همی با دختر خاله جان و پسره که اومده خواستگاریش و دوستی داشتیم.(داشتیم یعنی اینکه من و جوجه خان)خیلی هم خوش گذشت انصافاْ.شهر بازی هم رفتیم که نتیجه اش سرگیجه جوجه خان تا آخر شب و زهر شدن غذا بهش بود.من اما با اشتیاق تمام جورش و کشیدم آخه پیتزای ایتالیایی خفن دوست دارم.
درس و مشق:
کلاسای بورسمون آخراشه.یعنی جمعه ی هفته ی دیگه امتحان فاینال داریم.یه ستاپ هم تو این هفته باید درست کنیم و از روی اون کار کنیم.کارای فارغ التحصیلی رو هم کلا بیخیال شدم.
کار و بار:
مدیرعامل شرکتمون رفته جایی چند وقت.بعد یه جانشین لازم بود براش بذارن.من مدرک کارشناسی مدیریت دارم با کلی دوره و مدارک دیگه با ۵ سال سابقه کار که یک سالش هم مدیریتی بوده.بعد یه خانومی هم هست که انصافاْ خانوم خوبیه.۲سال سابقه کار داره کلاْ و مدرکش هم کاردانی صنایع بوده.بعد فکر می کنین کی قائم مقام مدیرعامل شده باشه خوبه؟
آفرین درست حدس زدین اون خانومه.اما خدا وکیلی من ذره ای ناراحت نشدم.اولش یه کم شوک شدم فقط.بعد سعی کردم دنبال این باشم که چی شد و صفت ممیز اون خانوم چی بود که همه چیز رو تغییر داد.و بالاخره پیدا کردم.چیزی که خودم می دونستم و از روی تنبلی همش پشت گوش می انداختم.اون خانوم مثل بلبل انگلیسی صحبت می کنه و من خنگ هنوز سلام و احوال پرسی هم بلد نیستم
(چرا اینجوری نگا می کنی خوب علاقه نداشتم دیگه).اما همین مورد باعث شد درس بگیرم و دنبالش باشم برای زبان.خوبیت نداره خانومی با این وجنات و سکنات(خودشیفتگی عظیم و داشتی؟) نتونه ۲ کلمه با اجنبی جماعت حرف بزنه و حرفشو حالی طرف بکنه(یعنی بفهمونه)پس من یه تصمیم جدی گرفتم و تا سال دیگه به همتون قول میدم بتونم راحت صحبت کنم.یعنی تصمیم کوتاه مدت جدید زندگیم اینه.
ماه رمضان و روزه:
اصولا من که در این موارد زیاد دختر خوبی نیستم اما حداقل فردا رو می خوام بگیرم و اگه شد ادامه بدم.اما حداقل سعی می کنم یکی از اخلاقای بدی که دارم ترک کنم.
پ.ن: از این موردی نوشتن خیلی خوشم اومده.شاید از این به بعد اینجوری نوشتم.شما هم نظر بدید جون هرکی دوست دارید.بالاخره اجتماع آینه ی اخلاق و رفتار انسانه.یهو یک جوری نباشد که ما بیائیم ببینیم حتی یک پشه هم وبلاگ ما را نمی خواند.
من و جوجه خان: زندگی و عاشقی با تو یه رویاس که میترسم یه روزی تموم شه.این ترس داره منو میکشه محبوبم.همیشه با من باش
ضرغامی و ربنای شجریان
دیگه به سلامتی ماه رمضون هم شد و سحری خوردن با چشای بسته و نماز و دعای اول صبح که خیلی می چسبه و افطاری های آنچنانی و دل درد بعد افطار و برنامه ماه عسل و....
اَه....گَندت بزنن.....یادم رفته بود ماه عسل امسال نداره.هرچند من از اخلاق احسان علیخانی اصلا خوشم نمی یومد و به عبارتی عُقم می گرفت اما دیگه عادت کرده بودیم به برنامه اش.
ربنا رو هم که پخش نمی کنن.یعنی ماه رمضون بدون ربنا یعنی چی؟![]()
ا.ح.م.د.ی ن.ژ.ا.د تف تو روح خودت و جد و آباذت که زندگی برامون نذاشتی. آقای ضرغامی نا محترم...واسه شما هم دارم حالا.باش تا صبح دولتت بدمد.اگه فک کردی یه درصد ممکنه رئیس جمهور بشی مث سگ داری اشتباه می کنی.حالا بشین تو آب سرد تا همون جایی که میسوزه خوب بشه.
ای خدا یعنی چی که ربنا رو پخش نمی کنن؟؟؟![]()
همون جام داره میسوزه.مث اینکه منم آب سرد لازم شدم.ولش کن کون لقشون اصلاْ.
امروز افطاری دائیمه.داییم هر سال یه مهمونی بزرگ افطاری داره که همه ی دوست و آشنا و فوامیل(به قول هیول)توش حضور دارن و اصولاْ خیلی خوش میگذره.منم لباس قشنگام و آماده کردم واسه امروز.
کلا ماه رمضون و دوست دارم.همین افطاری دایی.افطاری های انجمن دوستی ایران و ژاپن و ایران و هند که من خیلی دوسشون دارم و خیلی خوش میگذره.مهمونی های جور و واجور.
خونمون هم بالاخره آماده شد و با هر جون کندنی هست امروز و فردا میریم خونه ی خودمون دیگه.فقط مونده که من و خواهرم بریم عکس بندازیم واسه رو دیوار.این یکی اتاقمون نسبت به خونه ی قبلی خدا رو شکر یه کم بزرگ تره و جا داریم یه کم تزئینش کنیم.جوجه خان هم یه عالمه کبریت قدیمی برام جمع کرده واسه تزئین جدید اتاقم.کلی با هم ذوق کردیم بهشون.از آوارگی خسته شدم.فقط دلم می خواد زودتر بریم خونه ی خودمون.
دعا کنید امشب خوشگل بشم و لباسم برام تنگ نشده باشه![]()
عشق یعنی وقتی روزه ام و تو از شکمو بودن من خبر داری واسه اینکه تا افطار آروم باشم همش وعده ی خوراکی های خوشمزه بهم میدی.
تکه ی کوچکی از کیک زندگی
سرشارم از یه حس خوب.حس خوب زندگی.حس خوب عاشقی.دوست دارم خدا رو بغل کنم و صورت ماهشو پر از بوسه کنم.واسه همه ی خوبی هاش.واسه همه ی مهربونی هاش.واسه اینکه تنهام نذاشت.واسه اینکه عشق و آورد تو زندگیم.یادمه پارسال ماه رمضون بعد از سحری که نماز می خوندم واسه جوجه خان خیلی دعا کردم.از خدا خواستم به زندگی برش گردونه.خواستم...التماس کردم...گریه کردم.نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست دلش آروم بشه.یادمه یه لحظه هم آروم و قرار نداشت.خیلی خسته و شکست خورده بود.منم هرچی تلاش می کردم به جایی نمی رسید.اما انگار خدا منتظر بود ازش بخوام.بهم نه نگفت و رومو زمین ننداخت.
امروز زندگی هر دوتامون خیلی تغییر کرده.تو یه سال زیر و رو شدیم.عاشقیم.زندگی رو دوست داریم.خدا رو با همه ی وجو می خوایم.آرومیم.نمی دونم چطوری بگم چقدر حس خوبی داریم.هی روز زندگیم و با لبخند شروع می کنم.با عشق. هر روز زندگیم شیرینه.پر از رنگا و حسای قشنگه.درسته که هنوز خیلی مشکل داریم و هیچی ۱۰۰ درصد نشده اما باز هم جای شکر داره.امسال هم دعا می کنم تا سال دیگه ماه رمضون زندگی ما و همه ی کسایی که میشناسم بهتر بشه.
خدایا یه کاری کن سال دیگه هم مثل این روزا اینقدر برام قشنگ باشه.که بشینم و از خوبی هات بنویسم و بگم نمی دونی چقدر دوست دارم.
مرسی خدا جونم
عشق یعنی کفشام و جلوی پام جفت می کنی و من به شخصیتت افتخار می کنم.
تحفه ی نطنز
گاهی آدما خیلی از خود راضی میشن.که البته منم مستثنی نیستم.حالا پررو بازی و غرور هم که بخواد بهش اضافه بشه دیگه نور علی نور میشه.دهه ی فجر میشه کلاْ. اما ما اینیم دیگه.تا حالا که همه همین جوری منو خواستن حرفی نبود.این آدما یا مادرن یا پدر یا بالاخره اقوام و دوستان نزدیک.اما عشق بحثش فرق می کنه.آدم نباید خود خواه باشه و حتی باید گاهی از خودش بگذره.
این همه مقدمه چیدم که بنویسم این چند روز چه اتفاقایی افتاد. ما سر یه کادوی ناقابل ۴/۳ روز پیش دعوا کردیم.نمی دونم چرا هروقت یه کم اوقاتمون تلخ میشه من حس می کنم اشتباه کردم و همه چیز و باید تموم کنم.اما خدا وکیلی بعد دو ساعت عین سگ.دقیقاْ عییییییین سگ پشیمون میشم.بعد دعوا هرچی جوجه خان زنگ می زد و اس ام اس میداد جواب نمی دادم تا اینکه فرداش یه کم نرم شدم.
گذشت تاااااا دیشب.من خونه ی خالم اینا بودم.پسر خالم هم بود.جوجه خان شرط کرده بود چون فقط مجردا هستین پسر نباشه.زنگ زد و حرف زد و قطع کردیم.از شانس نگو قطع نشده بود.دعوایی به پا شد که بیا و ببین.البته من کاملا حق و به اون می دادم فقط واسه اینکه وقتی کوتاه میام بیشتر عصبانی میشه منم داد می زدم.قطع کرد.
یه ساعت.فقط یه ساعت هرچی زنگ زدم و اس می دادم جواب نمی داد.داشتم دیوونه می شدم.می خواستم نصف شب پاشم برم دمِ خونشون.خیلی تجربه ی بدی بود.خیییییلی.نمی تونم بگم چقدر.هرچند دلش و نداشت که بیشتر عذابم بده.زودی آشتی کرد و تازه هِی من گریه می کرم و اون دلداری می داد.
به این نتیجه رسیدم که من خیر سرم مثلاْ یک عدد بانو هستم اما خیلی سنگدلم.و خیلی بی شعور.ادب شدم که دیگه هیچ وقت تو دعوا قطع نکنم و جواب ندم.
شما هم همین کار و بکنین.خوبه به خدا
پ.ن:از دعای خیر دوستان عزیز کارا داره ردیف میشه.زندگی داره خوب روال خودشو طی می کنه.
در کل چاکریم خدا
خواستگار کشون
در راستای اینکه مامانم فکر می کنه من دیگه دارم پا به سن میذارم* و جوجه خان داره در امر خطیر ازدواج ضعیف عمل می کنه دیروز یک عدد خواستگار ناقابل به منزل تشریف فرما شدند.حالا ناگفته نماند که وقتی جوجه خان خبردار شد چه قشقرقی به پا کرد و کلی دادبیداد و آه و ناله و فغان.دیروز هم کلاْ خبر نداشت که اینا دارن میان فکر کرد کلاْ منتفی شده ولی کی ت...مش و داره که جلوی مامان من وایسه بگه خواستگار نیاد تو این خونه.انقد آه و نفرین می کنه و میگه جلو در و همسایه زشته که آدم ترجیح میده بذاره بیان و زودی شر و کم کنن.حالا به قسمت جالب ماجرا نزدیک می شویم.
زنه که اصلاْ به مامی نگفته بود اسم پسره چیه.فقط کلی تعریف کرده بود.حالا زنه اومده نشسته می بینیم از نظر ظاهری هم حتی در سطح ما نیستن دیگه فرهنگ و خانواده و اینا رو بذار در کوزه.
میگه پسرم به درس خیلی علاقه داره همش پای کامپیوتره.گفتم چه خوب خُ تحصیلاتشون؟ میگه لیسانس
. حالا خوبه علاقه داشتن ایشون که در سن ۳۰ سالگی لیسانس دارن.مامانم میگه خُب چقدر ایشون درآمد دارن؟ زنه با یه خوشحالی میگه ۴۰۰ تومن تقریباْ.باز من اینجوری
.به مامانم گفتم خُ من که در آمدم یه پرزمه از این یارو بیشتره که.زشت نی؟ بعد زنه با نوه اش اومده بود.به بچهه میوه تعارف کردم از هر نوعی یه دونه برداشت بعد می خواستن تشریف کثیفشون و ببرن بچهه میگفت اول میوه هامو بخورم.آخرش هم یه شلیل گرفته دستش راه افتاده.
من که کلی حال کردم و کلاْ روش به دیوار خوردن خواستگارا با موفقیت انجام شد.خوشحالم شدیم این وسط یه ذره.منم حالا از قصد اون وسط هِی یه سوالایی می پرسیدم که ضایع بشن.البته تقصیر من که نبود.واقعیت بود خُب.
بعد یه چیز دیگه هم بگم دور هم بخندیم.امروز رفتم یه سر اداره میراث فرهنگی.نشسته بودم منتظر کارشناس مربوطه.یارو رد شد عکساش از تو کیفش افتاد.بهش گفتم جناب عکساتون افتاده با یه حسسسسسسسسسسس خیلی شدیدی گفت اوه شِشِشِت
.منم که فقط روبروم و نگا کردم.می ترسیدم یارو رو نگا کنم یه وقت بترکم از خنده.
پ.ن: کنسرت این همایون شجریان اومد و رفت و باز من نرفتم.ای تُف به این روزگار.
پ.ن ۲: دیروز ۱ ساعت تمام با جوجه خان تلفنی حرف زدیم و فقط واسه آیندمون نقشه کشیدیم.انقد از این روزا خوشم میااااد.
عشق من عاشقم باش
* به جون خودم من فقط ۲۳ سالمه
روز سرنوشت
مهربان یار نازنینم
مهر نگاهت را می پرستم که مرا به آرامشی عمیق فرو می برد.وگرمی دستانت را که به من اطمینان می دهد.وزیبایی گفتارت که مرا همواره سرخوش می کند.
عزیز بی بدیلم با حضورت در زندگیم رنگی تازه به سراسر هستی بخشیدی و آغوش امن تو ماوای من شد و بریدم از هرچه زشتی و ناپاکی است.
دوست داشتن را در لحظه لحظه هایم جاری کردی و خود شدی اهورای سرزمین رویاهایم.
تو را در عـشـق آنچنان شیفته یافتم که وصفش به کلمات نتوان کرد و خود را در درکش ناتوان دیدم.
قلبی پاک از خدا خواستم و آن نازنینم ... مهربان ترین..زیباترین..عـاشـق ترین..سرمست ترین و البته پاک ترین قلب دنیا را به من ارزانی داشت.
تو بودی که دستم را گرفتی و حرف به حرف عـاشـقـی را به من آموختی.از دلتنگی گفتی.واز سادگی نگاه عــاشــق و حرارت دل مـعـشـوق و هر آنچه که می دانستی به آن محتاجم.
و اینک...این منم.پرنده ای مست که به سوی سرنوشت بال و پر گشوده ونمی هراسد از هرچه پلیدی است و گاه نگرانم از آنچه باید می بودم و نگشتم.
عزیزترینم...خدا را شکر می گویم که قلبم از آنِ توست و قلب مهربان تو از آنِ من.
و روز میلاد زیبایت را تبریک می گویم.
مصائب جوجه
پنج شنبه اصولا روز خوبی بود.صبح که رفتم مامان اینا رو دیدم که دو هفته ای می شد ندیده بودمشون.بعدش هم که کلاس داشتم که کلا با این کلاس خیلی حال می کنم خصوصاْ که با جوجه خان همکلاسی هستم.خوب تا اینجای ماجرا خوب بوداااا.یهو اَن زده شد به همه چی.تو دانشگاه حراست به حجابم گیر داد و خودم یه کم دعوا کردم.دیدن حریف من نمیشن رفتن رئیس کل حراست و آوردن که اونم کم آورده بود پیشم.حالا بماند که چطوری با حرف خرابشون کردم.یهو دیدم جوجه خان با تیریپ لاتی خفن از ته سالن اومد.حالا هرچی من اصرار می کردم که بیا بریم می خواست انتقام بگیره.خلاصه که نیم ساعت کلاس و از دست دادیم ولی یارو خوب ادب شد چون آخرش هم حق با ما بود.حالا شما فکر کن من تا شب استرس دعوا رو داشتم.هِی به جوجه خان گفتم می ترسم بیان با دستبند ببرنمون که ضعف می کرد از خنده ولی خودش هم هیستریک شده بود.همه چی اینجا تموم شد و ما سعی کردیم خودمونو آروم کنیم ولی خدا سر گرگ بیایون نیاره.فک کن مهمونیت که به هم خورده هیچ...نشستی داری یه فیلم باحال می بینی یهو برقا بره.ساعت ۱۲ نصف شب.تو این گرما دستمون هم به هیچ جا بند نبود.کلی پلیس بازی در آوردیم که کسی جوجه خان و نبینه و کل ساختمون و دنبال فیوز برق گشتیم دیدیم اشکال از داخل ساختمون لعنتیه.هیچ کاری نتونستیم بکنیم.تا صبح از گرما نیم پز شدیم.خواهرم که تا صبح دو بار گریه کرد از گرما
دیگه خودت ببین چه اوضاع درامی بود.منم که تا خود صبح حتی نذاشتم جوجه خان بهم دست بزنه بعد صب بیار شدم داد و بیداد می کنم که چرا تو دیشب منو ول کردی به امون خدا اونوری خوابیدی.حالا هرچی بدبخت توضیح میده که من خواستم بغلت کنم گفتی گرممه گوش ما بدهکار نبود.بعد از ظهر هم برگشتنه از کلاس یه دعوا در حد لالیگا زدیم به رگ که کل محل خبردار شدن ما دعوا کردیم.همه ی بدبختی ها رو ینجا نگه دارین تا روز بعدش که شنبه بود.ما با خالم اینا رفته بودیم لواسون.مصیبت بعدی این بود که من کلا از پیک نیک بدم میاد منو از صبح تا بعد از ظهر به زور بردن گردش همش هم می گفتن طبیعت و نگاه کن لذت ببر.نمی دونستم چجوری بگم من از طبیعت اصصصصصصصصصصلاْ خوشم نمیاد.شبش هم که با هزار مصیبت برگشتیم تهران.چون بابا می خواست خونه باغ بمونه آژانس هم پیدا نمیشد.صبح روز بعدش بعد از چند روز سختی کشیدن چی می چسبه؟
آفرین یه دوش باحال بگیری و بری سرکار.ولی وقتی بری ببینی آبگرمکن خرابه جون من سکته نمی کنی از عصبانیت؟
خوب دیگه بدبختی از این بیشتر؟ کلا ۲/۳ روز خیلی سخت رو گذروندم.
اما این دو روز از یه لحاظ دیگه هم خیلی برام سخت بود.من و جوجه خان خیلی خفن وابسته شدیم به همدیگه.عصبی میشیم وقتی همو نمی بینیم.ولی باور نمی کنی اگه بگم لحظه به لحظه عاشق تر میشیم.نه فقط من.هر دوتامون.چون عاشقی رو تو چشای هردومون می خونم.گاهی می ترسم از این اوضاع
می فهمی؟
تقصیر بقیه است
یعنی بعضی وقتا آدم اصلاْ دست و دلش به نوشتن نمیره.فک کنم اپیدمی شده.ویوالدی که دو هفته ای هست چیزی ننوشته اصولا هم وقتی می نویسه من اولین نفرم که کامنت میذارم فک کنم از دست من عاصی شده فرار کرده .هیولا که قدیما زود به زود آپ میکرد هم الآن تاقچه بالا میذاره.انتروپوید هم که داره میره صفاسیتی تازه اُرد هم داده که براش وبلاگش و سرپا نگه داریم.یکی نیست بگه برادر من ما خودمون هم دوپینگی ادامه حیات میدیم.گلامور که خیلی نوشته هاش و دوست دارم که این تزش خفه اش کرد ولی دعا می کنم زودتر کاراش روبراه بشه چون من عاشق عاشقانه نوشتناشم.علی کرمی هم که حال می کنم با نوشته هاش(حالا دهنتو ببند مگه حال کردن تو یه چیز خلاصه میشه؟)جدیداْ یه جوری شده.قبلاْ ها یه مدل بی خیالی بود دوست داشتم.الآن انگار اهمیت میده به همه چیز اما اهمیت خوب که نه. بعد دیگه طلبه زد هم که نیست کلا یعنی یه چند وقتی میشه این هیولای ملعون* اسمش و از پیونداش پاک کرده حوصله ندارم بگردم پیداش کنم.اصولا مرض بدیه این اعتیاد به وبگردی.بعد مرض بدترم اینه که نمیام اونایی که دوست دارم و بذارم تو پیوندام.یعنی نمی دونین با چه مشقتی باید صد هزارتا وبلاگ و باز کنم تا به اونایی که دوست دارم برسم.با این موضوع هم از قضا خیلی حال می کنم.کلاْ نمی دونم چرا من با همه چی حال می کنم..........
......ای باباااااااا.......شکر خوردم اصلاْ.حال نمی کنم.خوب شد منحرفا؟ دیگه الآن بقیه رو یادم نمیاد زیاد. همینا فک کنم رو من هم تاثیر گذاشته دیگه.فک می کنم منم باید کـ... کلاس کاذب بذارم.بعد آها این دختره که با ما همشهریه...چی بود اسمش؟.... آها آنی دالتون و میگم اونم سیاسی نوشتن هاشو بیشتر دوست داشتم.مث زمان انتخابات پارسال.این پسر ۲۰۰ تونیه هم بزرگ شده جدیداْ مث قدیما نیس مخصوصاْ از اون پست های تختخواب ۲۰۰ تومنی دیگه نمیذاره.
دیشب جوجه خان رودل کرده بود دلتون نخواد تا می تونست بالا آورد.حالا هرچی من میگم بذار بیام ببینم چه مرگته من به این چیزا حساس نیستم گوشش بدهکار نبود.خلاصه اینکه ما تا خود صبح غلط زدیم و از اینور به اونور شدیم و خوابمون نبرد.نگران بودم براش مثلاْ. یه سیگاری آتیش زدیم * و یه کمی بازی های موبایلمون و زیر و رو کردیم.
دیشب شام باقالی پلو با مرغ درست کردم که واقعاْ عالی شده بود.آخه همیشه واسه جوجه خان که آشپزی می کنم تِر می زنم به همه چی.چند دفعه است استرسم کم شده بهتر شدم.
اوضاع سهمی که خریدم زیاد روبراه نیست نتیجتاْ خودم هم روبراه نیستم.البته خدا رو شکر چون من وقتی روبراه نیستم هم از دو سوم آدمایی که میشناسم شادترم.مُخ ندارم که.شیرین عقلم فک کنم.
* هیول داداش به دل نگیری ها.گفتم دور هم خوش باشیم
*قسمت سیگاره خیلی حال داد چون جوجه خان فقط میذاره من براش روشن کنم.منم حرص سیگار می گیرم.دیگه خوابش برده بود دلی از عزا در آوردم.حالا بماند که طبق معمول فحش می دادم به اونایی که سیگار و درست کردن چون چشم آدم میسوزه هِی هِی.
پ.ن : بی پولی هم فشار آورده.هرچی به جوجه خان میگم بیا بریم یه میلیونی دست و پا کنیم میگه به ما نمیدن.مگه ما چیمون کمه؟خدا رو شکر اضافه نباشه کم نیست.
رویا
من و جوجه خان جدیداْ کارمون این شده که بشینیم با هم مثِ بچه های ۱۲ ساله رویا ببافیم و غرق بشیم تو این رویاها و در موردش نظر بدیم و حتی دعوا کنیم.مثل اینکه ماشینمون چی باشه و چه رنگی باشه....بچه هامون و تو ایران بزرگ کنیم یا نه....چند ساعت کار کنیم و چند ساعت استراحت کنیم و مهمونی خونه ی کی بریم و خونه ی کی نریم.بعد از یه ساعت بحث هم خسته و کوفته کلی می خندیم به حرفامون ولی اصلاْ مسخره نمی کنیم.ما عادت داریم همه چیز و جدی بگیریم تا خدا هم اونا رو جدی بگیره. کارای من و جوجه خان خدا رو شکر داره کم کم رو روال می افته و اگه خدا بخواد می تونیم واسه خودمون یه سال دیگه آستین بالا بزنیم.گاهی میشینم فکر می کنم به اون روزی که آینده ام و نوشتم و تصمیماتی که گرفتم و واقعاْ به این می رسم که هر چیزی رو واقعاْ بخوایم خدا نه نمیگه.
ما پنج شنبه یا جمعه امتحان تکنیکال داریم.درس هم هیچی نخوندیم.من هم که امروز یه امتحان دادم و خوب بود شکر خدا.فردا هم یکی دارم که اونم برام دعا کنید.جوجه خان تهدید کرده که این بار حتماْ باید قبول بشی.راس میگه عسلم خیلی دیگه طولانی شده خودم حالم داره به هم می خوره.
۴ شنبه داره واسه خواهرم خواستگار میاد.همون پسره که دو ساله با هم بودن الآن دو ماهی میشه که تموم کرن.یعنی خواهرم دیگه طاقت نداشت منتظر بمونه.بچه فقط ۲۰ سالشه اما این که آدم بخواد یه کاری رو انجام بده و نتونه خوب خیلی بده.پریروز مامان پسره زنگ زده بود کلی التماس و تمنا که ما دخترتون و واقعاْ میخوایم.حالا همینا بودن هِی سنگ جلو پاشون مینداختن ها.
بعد دیگه اینکه فیلم آلیس در سرزمین عجایب و دیدم.قشنگ بود.مخصوصاْ جانی دپ که خیلی باحال طبق معمول بازی کرده.من عاشق فیلم کارخانه ی شکلات سازی جانی دپم.خیلی ناز توش بازی کرده.
همین
خدافظ
کاشکی یه عکس می گرفتیم
یه ساعت نوشتم نمی دونم چی شد که یهویی همش پاک شد.لعنت به این کشتیه که همش میاد لنگر ...ی شو میندازه رو این کابل اینترنت.
داشتم می گفتم جمعه بعد کلاس با جوجه خان رفتیم موزه ی برج آزادی.آره بابا آزادی.همون که وسط میدون آزادیه.یه مجموعه فرهنگی باحال داره.۲۳ سال از خدا عمر گرفتیم و تو این شهر لامصب گشتیم نمی دونستیم اون زیر چه خبرائیه.البته مامانم همیشه تعریف می کرد که زمان بچگی هاش اونجا می رفتن.مثل اینکه سینما بوده اون موقع ولی الآن بجز سینمای ۳بعدی خیلی چیزای باحال دیگه هم داشت.یه آقاهه که خیلی مایه دار بود (و من و جوجه خان کلی بهش حسودی کردیم) کلکسیون سنگای قیمتیش و که از همه جای دنیا جمع کرده بود به مجموعه هدیه داده بود( ما به هم قول دادیم که بهترش و بخریم).خییییییییلی خوشگل بود بعضیاش.خیلی ناز بودن.یه فروشگاه هم داشت که رفتیم یه انگشتر واسه من پسند کردیم گفت ۸۰تومن.پول زیاد همراهمون نبود.نمی دونستیم انقد گرونه ضایع شدیم.ولی جوجه خان قول داد تو اولین فرصت بریم بخریمش.کل ساختمون برج هم که قبلش دیدیم.بعد رفتیم یه جا که یه روباته پیانو می زد.چیز خاصی نبود.جوجه خان طرز کارش و کامل برام توضیح داد.انگار کلی تحقیق و این چیزا راجع به روباتای پنوماتیک(از اسمش مطمئن نیستم) داشته.بعدشم رفتیم پیش یه روباته که سخن گو بود و خیلی هم عوضی بود.باهاش دعوام شد
......
فک کن.... با روباته دعوا کردم.آخه خیلی پررو بود هرچی می گفتم یه جوابی میداد.کفری شدم از دستش.بعدشم کافی شاپ داشت اونجا کلی کف کردیم.رفتیم یه بستنی خوردیم و رفتیم سایتش.که زنه گفت قبلا بار بوده و صفحه نمایشگر داشته فیلم پخش می کردن واسه هر نفر.ولی الآن مانیتور لمسی داشت راجع به برج آزادی و یه کم اطلاعات راجع به ایران که چیز جالبی بود.
من کفش پاشنه بلند پوشیده بودم دیگه تا به خونه برسیم داشتم می مردم.ناخونای پام بلند بود کلی اذیت شدم.خلاصه که جاتون خالی.اگه نرفتین حتما برین چون خیلی باحاله.اگرم رفتین خوب نمی میرین که...دوباره برین.
به جوجه خان: عزیز دلم جمعه خیلی بهم خوش گذشت.همین که با هم بودیم و به همه چیز خندیدیم برام یه دنیا بود.این که اون گوشه ها همو بوسیدیم و واسه دوربین دست تکون دادیم هم خیلی دلپذیر بود برام و اینکه یکسره مثل من از اینور به اونور دوئیدی و گیر ندادی که این کارا مناسب سن ما نیست هم خیلی دوست داشتم.روز عزیزی بود برام
پ.ن : راهپیمای هم که کنسل شد.واسه اینکه جدی جدی دنبال مجوز هستن که دیگه مردم بدبخت این وسط کشته نشن. دعا کنین مجوز بگیریم گُل می کاریم.
پ.ن ۲: دلمون می خواست عین این ضایعا که تا به تهران می رسیدن بغل برج آزادی عکس می انداختن ما هم چند تایی عکس بگیریم.هر کاری کردیم نشد.
عشقولانه ها
چند وقتیه دارم فکر می کنم چی شد که من و جوجه خان عاشق هم شدیم.راستش به چیزای جالبی هم رسیدم.خوب مسلما فقط در مورد دوست داشتن خودم تونستم فکر کنم دیگه چون هر وقت از جوجه خان می پرسم میگه نمی دونم چی شد.
خوب اولش من هم نمی دونستم چی شد که به اینجا رسید اما می دونم بعضی اخلاقاش روز به روز این علاقه رو بیشتر کرد.کارهای خیلی معمولی که شاید همه ی پسرا باید انجام بِدن اما من فکر نمی کردم جوجه خان اهلش باشه.یعنی فکر می کردم خیلی تُخس تر و بچه پررو تر از این حرفا باشه که البته بود.
یادمه یکی از دفعاتی که قهر کرده بودیم یه هفته نه اون زنگ زد نه من.خیلی روزای سختی برای من بود.من دلم خواسته بود اونو بدست بیارم و دقیقا وقتایی که فکر می کردم موفق شدم اون مقاومت می کرد و کار به دعوا می کشید.یادمه اون موقع مجبور بودم خیلی با احتیاط رفتار کنم.نه هیچ وقت بهش گفتم که بهت علاقمندم نه هیچ وقت برای ادامه دوستی بهش التماس کردم و رو انداختم.همیشه عادی رفتار کردم در حالی که واقعاْ عادی نبودم.(همین الآن تو این فکرم که این روزا همه از سیاست می نویسن و من دارم از جوجه خان می نویسم و این اصلاْ برام عجیب نیست.عادت دارم همیشه مخالف بقیه باشم)
آره دیگه داشتم می گفتم که دوران خیلی سختی رو گذروندم.دقیقاْ یادمه جوجه خان هروقت احساس می کرد داره به من علاقمند میشه سعی میکرد بیشتر سگ بازی دربیاره و خودشو یه دیو ۷سر نشون بده که البته موفق نمی شد چون من دستشو خونده بودم.انقدر به این بازی ادامه دادم تا یه روز بهم گفت "بدبخت شدیم.عاشقت شدم دیوونه" حال اون شب و هیچ وقت یادم نمیره.می دونستم میرسه این روز چون از خودم مطمئن بودم و این روش همیشه جواب داده بود.ولی واسه جوجه خان خیلی طول کشید تا جایی که فکر کردم به جای اینکه اون تو دام من بیفته(مثلاْ)من عاشقش شدم.خیلی خوشحال شدم چون با خودم گفتم حالا که بالاخره عاشقم شد از فردا دیگه راحتم(آخه من آدما رو تا وقتی بهشون اهمیت می دادم که بهم بی اهمیت بودن.هر وقت هر ننه مرده ای عاشقم شد از فرداش من تبدیل به شمر ذالجوشن شدم و جفتک انداختم)آره دیگه رو همین حساب با خودم گفتم از فردا دیگه میدوئه دنبالم و من هم دیگه کِرم زنگ زدن ندارم بهش یه کمی هم من اذیتش می کنم تا بفهمه دنیا دست کیه. ولی دریغ... اگه شما از این پسر دیدین که وا بده من هم دیدم.جوری رفتار کرد که نتونستم ببُرم ازش.نتونستم بی خیالش بشم.واقعاْ منو رام کرد.مثلا هیچ وقت به عشوه خرکی هام جواب نمیده.اگه خودمو لوس کنم و کلی براش مسخره بازی در بیارم فقط می خنده اما محاله کاری که می خوام و بکنه اما همیشه درست زمانی که حس کردم به کاری یا چیزی نیاز دارم اون برام مهیا کرده.
یه دفعه با پسر خالش و دوستش رفتیم بیرون.از اونجا شد که من فهمیدم این جوجه خان اونقدری هم که میگه بد نیست.تا رسیدیم در ماشین و برام باز کرد من کلیاتی تعجب کردم چون فکر می کردم از این کارا بلد نیست(واقعاْ نمی دونم چرا این فکر وحشتناک و پیش خودم می کردم) پیش اونا کلی به هم احترام گذاشتیم و تحویل گرفتیم و یه کوچولو هم که دلخور شد ازم اصلاْ پیش اونا به روم نیاورد.هنوز هم همه ی این اخلاقا رو داره و همون طور که گفتم اینا خیلی عادیه اما نمی دونم چرا اون موقع دوست داشت خودشو یه بچه بی فرهنگ و ندید بدید و اسگل نشون بده و تا جایی پیش رفته بود که من ازش می ترسیدم اون اولا فکر می کردم سواد هم نداره بدبخت.جدی جدی فکر می کردم که ممکنه اگه اس ام اس انگلیسی بدم نتونه بخونه. یعنی این بشر در این حد خَز بازی در آورده بود.میدیدیش باور نمی کردی این پسر از المپیادی های ریاضی بوده و کلی مدال و مقام داره و تفریحش ضرب و تقسیم اعداد ۶/۵ رقمی به صورت ذهنیه.ولی همیشه میگه من از جنبه ی تو کف کرده بودم.چون هیچ وقت پیشش کم نیاوردم.هیچ وقت چیزی نگفت که من نفهمم و هیچ وقت حرکتی نکرد که من تا فیها خالدونش و نخونم.
آها اینم بگم و دیگه بیشتر نمی نویسم که خسته شدین دیگه.اون موقع ها اول های دوستی مون(منظورم ۶/۵ ماه اوله) یه هفته قهر بودیم دو هفته آشتی.بعدش به دو هفته قهر یه هفته آشتی.به عبارتی دهن سرویسی مزمن می دادیم به خودمون.اون موقع ها یادمه عمراْ براش گریه نمی کردم و مثلا دیگه ۴/۳ روز که میگذشت دیگه طاقتم تموم میشد.یه روزایی میشد که بد یادش می افتادم و یواشکی گریه می کردم همون روز محال بود زنگ نزنه واسه آشتی یا اس نده.خیلی خیلی هیجان انگیز بود.دیگه همه خانواده می دونن ما قهر که می کنیم هروقت من کلافه میشم اون انگار خبردار میشه.یه بار هم بعد دو هفته قهر که خیلی هم جدی بود و من کلاْ می خواستم تموم کنم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.بهش اس زدم گفتم "بهم نگو برگرد اما خواستم بدونی دلم خیلی تنگ شده". من این اس و سِند کردم و هنوز دلیوردش نرسیده بود و گوشی هنوز تو دستم بود که اس زد "تورو خدا برگرد دارم دیوونه میشم". باورم نمی شد.انقدر اون روز گریه کردم که کف و خون بالا میاوردم دیگه.خواهرم هم تحت تاثیر قرار گرفته بود بیچاره از این اتفاق.خیلی هیجان انگیز بود و جالب.همون موقع اومد دم در خونمون که منو ببینه مثلا.گریه کرده بود.هیچی نگفتیم.فقط نگاه کردیم همو.بعدش کلی به قیافه ام خندید.برگشتم بالا تو آیینه نگاه کردم کُرک و پرم ریخت.با یه عالمه آرایش بودم که گریه ام گرفت بعدش یادم رفته بود پاک کنم.یعنی اعصابشو نداشتم.عین اسفند دود کن ها شده بودم.همه ی صورت خط خط سیاه بود و کثیف.
هنوز بعد یه سال و اندی مث همون روزای اول عاشقشم.هنوز تفریحمون با هم فیلم دیدن و پاسور بازی و کتک کاری کردنه.ما رسما دو تا الاغیم
پ.ن: اینم آلارم نزدیک شدن به ۲۲ خرداد
روزم مبارک
اصلا اینقدر هیجان زده شدم که تا آخر شب کوک بودم و با همه مهربون شدم و ظرفای یه مهمونی رو تنهایی شستم و الآن هم که در خدمت هستم از کمر درد دهن سرویسی مُزمن گرفتم.حالا بماند که بعدش کلللللللی بحث کردیم سر اینکه من که زن نیستم و روز من نیست و از این حرفا.
امروز اولین جلسه کلاسه که با هم میریم.قرار شده اونجا بگیم رسماْ نامزدیم.خیلی از این موضوع خوشحالم که تو ورژن واقعی اجتماع می تونم باهاش باشم و ببینم اونجا هم بهش افتخار می کنم یا نه.
راستی روز زن و به همه خانومای محترم بلاگستان اعم از اونای که با احساسن و اینجا رو می خونن و اونهایی که احساس ندارن و میرن یه جاهای دیگه رو می خونن تبریک میگم.
تعطیلات و میخوایم بپیچیم بمونیم تهران با هم دعا کنین که بشه.
پ.ن :یاد یکی از فرمایشات مموت خالی بند افتادم کلی با خودم خندیدم الآن که گفته آقای مشا.یی نگفته ما با ملت اسرائیل دوستیم بلکه گفته ما با مردم اسرائیل دوستیم
(خوبه اتفاقا بی ربط به این ایام هم نبود)
پ.ن۲: تابستون که میشه من عزا میگیرم که نکنه یه سوسک از جلوم رد شه و هر روز این اتفاق می افته روز من اَن زده میشه بهش.
پ.ن۳: همین دیگه.دنبال چی می گردین هِی میاین پایین.
در باب حسودی
روز زن نزدیکه دیگه.بعد این رئیس شرکتمون فک کنم یادش رفته باید به ما یه هدیه ای بده
.بعد جالب اینجاست که هر سال روز زن علاوه بر خانم های شرکت به مردایی که ازدواج کردن هم کادو میدن که بدن به همسراشون ولی روز مرد که میشه به خانومایی که ازدواج کردن یه کادو نمیدن که بکوبن تو سر شوهراشون.البته کادو روز مرد که نباید اصولا از یه جوراب یا فوقش زیر پیرهن تجاوز کنه.
آها اینو بگم.... دیروز رفته بودم واسه مامانم کادو بخرم واسه جوجه خان یه ست لباس ریز خیلی خوشگل دیدم قیمت کردم ۲۰ تومن.آخه کدوم آدم عاقلی ۲۰ تومن میده شرت میخره و زیرپوش؟(حالا اگه شما می خری و می پوشی مرفه بی دردی چون من پول ندارم فعلاْ)
آها کادوی مامانم.یه سکه پارسیان(از این ارزونا که آبروی آدمو بعضی جاها می خره) با یه روسری خیلی خوشگل خریدم براش.تا رفتم تو روسری فروشیه یکی رو انتخاب کردم گفتم می برم.پسره کَفِش بریده بود.فک کنم آرزو می کرد همه مث من خرید کنن.آخه بعضی از این خانومای محترم(احمق) عادت دارن کل جنسای مغازه رو میبینن بعد ضایع ترینش و میخرن. خوب یکی هم نیس بگه زنیکه می خوای نخری گُه می خوری همه جا رو بهم میریزی. یا این مردایی هستن که میان اول از همه مثلا یه کفش می خرن بی توجه بعد که میرن خونه میبینن ۲ سایز کوچیک تر از پای بی صاحابشونه(مثلاْ). خوبه که آدم تعادل داشته باشه تو خرید کردن.
دیروز یه لباس راحت تو خونه خریدم وقتی به جوجه خان گفتم گفت کاشکی یکی هم واسه مامان من می خریدی![]()
.گفتن این جمله همان و شروع شدن یه دعوای عظیم همان. آخه چه دلیلی داره وقتی من دارم با ذوق راجع به لباسم حرف میزنم بگه واسه مامان من هم بخر؟ من هم گفتم مامانت خودش بره بخره خوب به ایون بر خورد من هم اهمیت زیاد ندادم البته.خودش بعد ۱۰دقیقه زنگ زد گفت خوب چرا دعوا راه میاندازی؟
بهد دعوا رو من راه انداختم؟؟؟
یا اون که وسط حرف زدن با من مامانش و ول نمی کنه؟ خیلی دلگیر شدم خلاصه ولی به روی خودم نیاوردم.یه کمی پلیدانه احساس کردم بذارم تو دلم بمونه این ناراحتی.
پ.ن: امروز رفتم درخواست یه خرید سهم دادم یهو فهمیدم بازار هفته ی دیگه بهم میریزه.انصراف دادم.دعا کنین قبول شه
من و بورس
جوجه خان و جوجه جان : جوجه خان هم تصمیم گرفته با من بیاد این کلاسا رو.می خوایم با هم پیش بریم.اینجوری امکان ضربه خوردن به هردوتامون کمتر میشه.خلاصه که همه چی آروووووووووووومه
جوجه ی ثروتمند
از امروز کلاس سرمایه گذاری و بورس که اسم نوشتم شروع میشه.همش دعا دعا می کنم که به درد بخور باشه و پول بی زبون و نریخته باشم تو جوب.هیچی دیگه ۵ شنبه ها از ۲ تا ۵ جمعه ها هم از ۹ تا ۲ کلاس دارم.یعنی رسماْ به مدت ۵/۶ ماه ریده شده به تعطیلاتم.البته کاملا پلیدانه احساس خوبی دارم چرا که....
چرا که نمی تونن منو به زور ببرن خونه باغ
.یاه یاه یاه.خیلی از این بابت مسرور شدیییییم.ولی یه مشکل عظمی پیش میاد این وسط و اونم اینه که...
اینه که من می خواستم ۵ شنبه ها برم استخر واسه برنز کردن و کلی برنامه داشتم واسه عروسی دختر عمه ام و جوجه خان کلی ذوق زده بود و این حرفا ولی اینم کلهم مالید شد دیگه.
پ.ن :بعد اینکه دوستانی که از بدبختی و بی پولی من با خبر هستن عرض می کنم خدمتشون که من هنووووووز هم حقوق نگرفتم
و از اون جایی که وقتی رفتم سر کار پررو بودم و گفتم پول نمی خوام دیگه از هیچکس هنوز هم بعد ۴ سال به خودم لعنت می فرستم که چرا این کار رو کردم.
خلاصه که دارم سعی می کنم هرچه زودتر سر و سامونی به این زندگی به هم ریخته بدم در این جامعه ای که جاهلان قدر می بینند و بر صدر مینشینند و عالمان لجام به دهن دارند*
پ.ن ۲: بعد دیگه اینکه امتحانا نزدیکه منم اون درسایی رو که خبر مرگم(دور از جونم البته) معرفی برداشتم باید امتحان بدم و هنوز ذره ای نمی دونم چی به چیه.آخه این دانشجوِ داریم؟
پ.ن ۳: نمی دونم ۲۲ خرداد چه کار کنم.بیرون برم یا نه.راستش هنوز از زندگیم سیر نشدم.آمادگی کشته شدن هم ندارم و حتی آمادگی اینکه یه فحش هم بهم بدن ندارم چه برسه به کتک کاری و فرار و این حرفا.پارسال به اندازه کافی از این انقلابی بازیا کردیم.هنوز دو به شکم که چه کنم.بقیه دوستان چه کاره ان اون روز؟
* از نهج البلاغه.جمله بسیار زیبایی بود که در مورد جامعه ما واقعا صحت داره و تو نامه دکتر سر.وش به مراجع و روحانیون خوندمش.اگه فیل.تر شکن دارین حتماْ برید تو سایت دکتر سر.وش و بخونینش.آخر باحاله.هم از لحاظ سیاسی هم از لحاظ ادبی واقعا در خور توجهه.ای بابا این دُکی هم باعث اطلاله کلام شد این وسط.
پ.ن تو پ.ن: من چرا پی نوشتم از پستم طولانی تره؟ بهش فک نکن به جای نمی رسی بابا.
آها یادم رفت از جوجه خان بنویسم:خیلی روزای خوبیه.خدا کنه هیچ وقت تموم نشه.دیشب داشتیم به این فکر می کردیم که چقدر به هم وابسته شدیم.نه از اون وابستگی بدا ها.از اون خوبا که آدم لذت می بره.بعد یه کمی هم راجع به مهریه و زیرلفظی و اینا بحث کردیم.از بس این بشر خسیسه قربونش بشم.
خیلی عاشقانه مثل قند
دیروز بعد از ظهر رو کلا با جوجه خان بودم.دنبال کار گشتیم مث بچه های خوب.بالاخره تونستم راضیش کنم که کار مهم تر از درسه الآن.بعد طبق معمول برادر محترم جوجه خان تشریف آوردن.فک کنم انتظار داشت با دیدن ما کلی بخنده.اومد دید ما نشستیم یه عالمه روزنامه و یادداشت هم جلومون ریخته بیچاره دپرس شد.گفتم جوجه خان کاشکی واسه اینکه بچه دلش نگیره یه کم فیلم بازی می کردیم
.فقط می خنده این مواقع.بعد هرچی ما به این بشر میگیم بیا خونه ما که کاری باهات نداریم هی چُس می کنه خودشو.به جوجه خان میگم این چِشه.میگه بدبخت لابد می خواد رعایت ما رو بکنه
.این بچه اصلا فرصت ها رو غنیمت نمیشمره ها.اگه من بودم انقد اونا رو اذیت میکردم که جون به لب بشن.به جوجه خان گفتم یه روز که هانیه(دوست داداش جوجه خان) اومده بود خونتون بگو منم بیام گیر بدیم بهشون ببینن این روشن فکر بازیا به جایی نمیرسه.
خیلی خیلی عاشقتم: بهت گفتم یه روز همه ی فکرم این بود که منو از(....)بیشتر دوست داشته باشی.حالا که انقد دوسم داری و می دونم چقد عاشقمی دلم می خواد دیگه(....) تو ذهنت نیاد هیچ وقت.لابد یه روز که به اون خواسته هم برسم یه چیز بهتر میخوام.این جمله آخر و با خودم فکر کردم البته.
بعد دیدم چقدر قشنگ چشمات پر از اشک شد وقتی گفتم خیلی صبر کردم تا به اینجا رسید بازم صبر می کنم.قلبت یه جوری زد که کاملا احساس کردم.نفست داغ شد و کلی مهربون شدی و محکم بغلم کردی.
بعد با خودم فکر کردم چطوری من از یه دختر کله شقِ پرروِ بی شعور تبدیل شدم به یه عاشق.
خیلی بهش فکر کردم تا الآن. اما فقط یه جواب پیدا کردم.روزی که حس کردم چقدر عاشق پیشه ای و چقدر دل مهربونی داری آرزو کردم که این دل مال من باشه.آرزو کردم حالا که یکی هست که بلده اونجوری که من دوست دارم عاشق باشه چرا مال من نباشه!
تا....
تا اون روز برسه چقد احساسم و مخفی کردم و چقدر عادی بودم باهات.تا اون روز مهم که بهم گفتی اگه من تورو بخوام مامانت میذاره؟(الهی بمیرم که میدونی مامانم بهت چقد حساسه و خوشش نمیاد باز ازش طرفداری می کنی)
تا....
تا روز مهم بعدی(که البته شب بود) و ما تصمیم گرفتیم شرعاْ باهم پیوند داشته باشیم.گفتی دلت نمیخواد تو زندگیمون گناه پیش بیاد.بعد تو شدی مال من و منم شدم مال تو.راحت و بی قید.بدون تعارف و بدون ترس از هرچیزی که ممکنه پیش بیاد.و من با خودم فکر کردم عجب دختر بی کله و سر خودیم من.
از اون روزایی که فهمیدم واقعا دوسم داری تا الآن خیلی میگذره و من و تو هر روز عاشق تریم و هر روز داریم سعی می کنیم پله ترقی اون یکی باشیم.وهمینه که برام شیرینه مث قند.
خدایا بهمون کمک کن که دهنمون سرویس نشه لطفاْ
از خاطرات خاص و یه خبر
پامو که گذاشتم تو تالار یه حس آشنای عجیبی بهم دست داد.یادم اومد روزی که واسه کنسرت پرپر می زدم چقدر رد شدن از این در برام غیر ممکن بود.پشت همین درهای لعنتی تا ساعت ۱۱شب ایستادمو نتونستم از جام تکون بخورم.سال بعدش وقتی می خواستم بلیط کنسرت و بگیرم استرس بدی داشتم.واسه اولین بار کل بلیطا اینترنتی فروخته می شد.یادم نمی ره که دقیقا ۲۴ ساعت پای سیستم بودم و وقتی پرینت پرداخت و گرفتم راهی بیمارستان شدم.وقتی تو همین سالن که الآن پر از حس خشک اعداده نشسته بودم فکر میکردم تو بهشتم.همین طوری مث دیوونه ها دور و برم و نگاه می کردم و حتی از قسمت اول کنسرت چیز زیادی نفهمیدم.تو شوک بودم.خیلی سخت بلیط گرفته بودم.قسمت دوم که شروع شد انگار من تازه فهمیدم چه خبره .اشکام اصلاْ بند نمی اومد.یه نامه نوشتم واسه استاد.که خیلی دوستش دارم و صداش تو بدترین شرایط زندگی چه آرامش بهم داده.آوا(نوه مهربان و ناز استاد و دختر استاد مشکاتیان)رو دیدم و نامه رو دادم بهش.درست یادمه که چقدر محترمانه نامه رو از دستم گرفت.الآن تو این جلسه احمقانه مانیتورهای دو طرف سالن و فقط نگاه میکنم و حتی ذره ای برام مهم نیست که اعضای هیئت مدیره رو از صفحه مانیتور ببینم یا رو در رو به خودشون توجه کنم.ولی همه لحظات کنسرت مثل فیلم از جلو چشمام میگذره که اصرار داشتم مستقیماْ خود استاد و ببینم تا حسش رو موقع خوندن کامل درک کنم.اون موقع و البته یکی دو بار بعدش که اومدم به این تالار(و باز هم برای کنسرت استاد)نمی دونم چه حسی داشتم خیلی اینجا به نظرم خاص بود.اما الآن که نگاه ی کنم جز یه سالن عادی چیزی نمی بینم و با خودم فکر می کنم آدمها و شخصیتشون چقدر تو حس و حال و هوای آدم مهمه.اون موقع از خوشحالی می لرزیدم و الآن داره خوابم می بره از بس از این توضیحات صد من یه غاز تکراری خسته شدم.چقدر دوست داشتم و دارم که یه روز استاد و از نزدیک ببینم و دستش و ببوسم.تو یه برهه از زمان واقعا منو نجات داد.یادمه فقط نشسته بودم و آدما رو به خواهرم معرفی می کردم.این مژگانه....این سینا سرلکه......این رایان پسر کوچیک استاده.
آخرین کنسرتی که من تونستم بیام دقیقا یادمه استاد خیلی ناراخت بود.عصبانی به معنی واقعی کلمه.وسط کنسرت دو سه بار خوندنش و قطع کرد و به بعضی ها تذکر داد که فیلم برداری نکنند.انگار نیم ساعت هم تو آسانسور گیر کرده بودن.صدا برداری هم افتضاح بود.یادمه وزارت کشور استاد و تحت فشار گذاشته بود و بلیط های بهترین جایگاه و گرفته بود.آخرین کنسرت همایون هم که برق رفت و همه ناباورانه فقط می خندیدن.استاد روی سن اومد و ابراز ناراحتی کرد.از اون به بعد یادم نمیآد اونجا کنسرتی از استاد دیده باشم.
*اینا رو پنج شنبه تو مجمع عمومی بانک.... نوشتم.چه خاطراتی بود و چه دوران دلنشینی
اخباااااار مهمممم: سالگرد دوستی من و جوجه خان مبارککککک
دیشب تا ۳ خوابمون نبرد.یه حس خاصی داشتیم.
دیدی به خر تی تاب بدی چه شکلی میشه؟؟؟ ندیدی؟؟؟ بدو تو آینه نگا کن میبینی
هی ها ها مزه ریختم مثلا از الکی
بعدن نوشت: حساسا نخونن واسه خودم نوشتم: این پی پی ما جدیداْ حاوی مقادیری گوگرده انگار.دستشویی میرم بوی آبگرم رِینه میاد آخه
من ارشد قبول نشدم که![]()
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه