دیشب بعد از یه مدت خیلی زیادی من و جوجه خان پیش هم بودیم.واقعاْ دلم واسه این حس که با آرامش پیشش باشم تنگ شده بود.چه خوب شد که این دعا رو دیروز کردم و امروز برآورده شد.شب خونه ی خاله ی مامانم رفته بودیم بازدید پس بدیم بعد ما قرار شد برگردیم و مامانم نیومد.سریع به جوجه خان خبر دادم و اونم آرسن لوپنی اومد.تا ساعت ۲ داشتیم با خواهرم می خندیدیم.انقدر کرم ریخت به جوجه خان دیگه گریه اش گرفته بود.کلی هم به بهانه عکس گرفتن ازش فیلم گرفتم.آخر شب هم مثل قدیما شمع روشن کردیم و دراز کشیدیم و از زندگیمون و از همه چیز صحبت کردیم و مثل همیشه قول دادیم که همو خوشبخت کنیم.این صحبتای قبل از خواب و خیلی دوست دارم چون خیلی احساساتیه.شاید همش راست نباشه اما خیلی آدم و آروم می کنه.و من عاشق این آروم شدن م.از فکر همه چیز حتی کارام که انقدر بهشون اهمیت میدم میام بیرون این مواقع.فقط دلم می خواد جوجه خان حرف بزنه و من گوش کنم.اون نازم کنه و من خودمو چُس کنم براش.

این پست چیزی نداشت فقط این فوران احساساتم و خواستم خالی کنم که کجا بهتر از اینجا.