عنوان یادم رفته اصلا

الهی بگردم واسه جوجه خان.

امروز ۶ صبح بیدار شده اومده سر راه من یه چیزی بهم بده.یعنی من با جیغ و هوار بیدارش کردم.

داستان از این قراره که من باید دیروز می رفتم یه جایی نزدیک خونمون از دفتر خونه یه نامه ای می گرفتم.بعد دیگه چون حال نداشتم تا اونجا برم به جوجه خان گفتم اونم بی هیچ حرفی رفت و اصلا خم به ابرو نیاورد.خیلی هم دیروز بارون می اومد طوری که خودم خجالت کشیدم.

بعد از باشگاه گفتم بیا یه جا نامه رو بهم بده.گفت من دارم درس می خونم و آخر شب با بابام میارم برات و خیالت راحت و این حرفا.که دیشب هردوتامون فراموش کردیم.صبح که بیدار شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید همین موضوع بود.هنگ کردم یه لحظه چون واسه امروز لازمش داشتیم.دیگه زنگ زدم به جوجه خان با صدای خفففن خوابالوووووووو.تا گوشی رو برداشت گفت آخ آخ یادم رفت.کلی التماس کرد که بذاریم واسه فردا ولی گفتم عمراْ نمیشه.اونم با عصبانیت گفت چشم میارم برات.منم که عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد ولی جلوی خودم رو گرفتم.هیچی دیگه رسیدم سر قرارمون دیدم هنوز انگار خوابه.انقدر بامزه شده بود دوست داشتم بخورمش.همون جا وسط خیابون بغلش کردم

جوجه خان می گفت الآن به جرم ملحد بودن می گیرنمون.دیگه این بود داستان دق دادن ما.

دیروز کلی دسته گل به آب دادم.اولش که می خواستم تیرامیسو درست کنم آخر سر که همه ی خامه هاش رو ریختم یادم افتاد که تخم مرغ نریختم توش

بعدش هم با هزار ناز و عشوه داشتم واسه مادربزرگ می گفتم که کیک هایمن خیلی خوب میشه و با قالب کاپ کیک درست می کنم و این حرفا.خلاصه یه سرریش سوخت.سری دوم هم یه ذره تیکه پاره شد.نمی دونم چرا.فکر کنم تخم مرغش خوب نبود و زمین کجه و این حرفا.

بعد تو باشگاه که بودم دیروز مربیه گفت احیای می کنم حجم اضافه کردی.منو کشون کشون برد رو ترازو دیدیم بععععععله.۵۶ بودم شدم ۵۸.یعنی کارد می زدی خونش در نمی اومد.بعد دیگه دو ساعت تمام پدرم رو درآورد جوری که عرق می ریختم.خلاصه اینم از باشگاه که هیچ سودی واسه ما نداشت.خوبه حداقل روحیه ام رو تازه می کنه.از دیشب هم کم خوری رو شروع کردم.هر کاری می کنم نمی تونم از غذا خوردن بگذرم مگر اینکه بدمزه باشه واقعا.

حالا می خوام امروز بشینم قشنگ بنویسم که یادم بمونه نباید چیا بخورم.الآن هم خفن ضعف دارم.

الللللللللللهی قربون جوجه خان خودم برم الآن یادم افتا.صبح که مو دیدیم منو می کشید ببره دم مغازه برام شیر بخره.آخه میدونه من شیر و شیرکاکائو خیلی دوس دارم.جیگرت و بخورم من عشق مهربونم.

 

پ.ن : امشب میرم یه گوشواره و گوشی بخرم.به نظرتون گوشواره چه شکلی بخرم؟ از اینا که چفت میشه به گوش یا از اونا که آویزونه؟

گوشی هم که لنگه ی گوشی خودم رو می خرم.دلم واسه گوشی جون تنگیده

مچ گیری

وای چه بارونی داره میاد.مثل سیل.دیروز گفتن از یکشنبه هوای تهران برفیه اما این که بارووووونه.بارون رو دوست دارم اما نه به اندازه ی برف.

یه اتفاق خیلی خیلی هیجان انگیز و وحشتناک افتاد.حالا تعریف کنم براتون سکته می کنین.

دیروز با جوجه خان قرار بود بریم گوشی بخریم دیگه.بعد گفت یه سر بیا خونه پیش هم باشیم بعد میریم.منم که از خدا خواسته بدو بدو رفتم پیشش.ساعت ۶ رسیدم.تا ساعت ۸ همینجوری بازی می کردیم و قلقلک میدادیم همو و می خندیدیم.بعدش و دیگه خودتون می دونین دیگه.نیم ساعت بعدش یعنی ۸:۳۰ بود تقریبا که دیدیم یکی زنگ زد.حالا ما هر دو تا ل.خ.ت(ببخشید البته) من از ترس می دویدم اینور و اونور چون لباسامون هم تو اتاق مامان جوجه خان بود.جوجه خان گفت نترس درو باز نمی کنم.یهو دیدیم در واحد رو زدن.یعنی من برق سه فاز ازم پرید.دست و پام می لرزید و هرچی سعی می کردم لباسام رو بپوشم فایده نداشت.دیگه زودی رفتم تو اتاق جوجه خان لباس پوشیدم ولی مامانش اومده بود تو و اخماش رفته بود تو هم.جوجه خان زودی یه آب قند برام آورد و گفت مامان جوجه فکر کرده دائیه و ترسیده.مامانش دیگه اومد بغلم کرد و گفت وااااااای چقدر داری میلرزی.منم حالم وحشتناک بود واقعا یعنی حتی صدام هم می لرزید.دیگه نشستیم یه کم حرف زدیم و همین که دیگه بلند شدیم حاضر بشیم که واسه گوشی بریم دیدم ای داد و بیداااااااااااد.تی شرت جوجه خان بر عکسهههههههههههه.انقدر سعی کردم جلوی خنده ی خودمو بگیرم که نگو.دیگه با هزار بدبختی و التماس به خدا از خونه اومدیم بیرون و دوتایی زدیم زیر خنده.

جوجه خان می گفت تو که همش دنبال هیجان میگشتی.....حالا چی شد ترسیدی؟ خدایی خیلی ترسناک بود.

بعد دیگه زنگ زدیم به گوشی فروشه و گفت اون رنگش رو الآن نداریم و سفارش میدم فردا بیارن برات.خلاصه قرار شد امروز بریم دیگه.فقط رو سیاهیش به ذغال موند.

ولی خیییییییلی خاطره شد برامون.می دونم بعدا از یادآوریش کلی می خندیم.ولی فکر نکنم تا چند وقت جرات کنم اون طرفی برم.

آخر شب هم جوجه خان همش اذیتم می کرد و میگفت مامانم فهمیده و دعوام کرده و گفته دیگه حق ندارین بیاین خونه و این حرفا.

ولی منم دیگه جوجه خان و میشناسم دیگه....گفتم برو بچه من تو رو بزرگت کردم می فهمم کی داری خالی می بندی.دیگه خیلی خندیدیم خدایی جای همه خالی.

شب که واسه خواهر گرامی تعریف کردم رنگش پریده بود.گفت من بدم سکته می کردم.منم گفتم خواهر منم دست کمی از سکته نداشتم والا.

خدا به سر هیچ کس نیاره خدایی یا اگه میاره طرفش مثل مامان جوجه خان با شعور باشه.

 

یه شب قشنگ

نمی دونم چرا هرچی نوشته بودم یهویی پرید.بعد آدم تو این مواقع نمی تونه دوباره همه چیز رو از اول بنویسه که.

داشتم دیشب رو تعریف می کردم.که دوباره یکی از اون روزای خیلی قشنگ با جوجه خان بود.

قربونت برم جوجه خانِ خودم که با مهربونی هات بد اخلاقی های منو خنثی میکنی.

قربونت برم عسلم که وقتی واسه داداش من کادو می خری انقدر خوشحال میشی که چشمات برق میزنه.

قربونت برم عشقم که انتخاب همه چیز از رستوران و غذا و حتی دسر رو به عهده ی من میذاری که مبادا یه چیزی خلاف میلم باشه.

قربونت برم گوگولی که اصرار میکنی برای صبحانه هام نون بخرم.

قربونت برم نفسم که با چیزای خیلی کوچیک روزون رو انقدر قشنگ می کنی.

امیدوارم همه این احساس رو داشته باشن که با نم نم بارون قلبشون برای هم بیشتر بتپه.

امیدوارم همه بتونن این حس رو درک کنن.فقط کافیه آدم یه کمی از منم منم هاش کم کنه و صاف و صادق بیاد جلو.خیلی بده که آدما واسه هم زیر و رو بکشن.

قربون جوجه خانِ جیگر خود برم که دروغ گفتنش هم مثل بقیه نیست.اون روز زنگیدم خونه گفتم حرف بزنیم گفت دائیم اومده بعدا می حرفیم تو هم برو فیلم ببین.بعد همین جوری که داشتم برنامه ها رو نگاه می کردم دیدم کشتی کج شروع شده.وقتی زنگ زد خندیدم و گفتم قشنگ بود؟ حالا سعی می کرد خودش و بزنه به اون راه و این حالتش خیلی معصومانه و خنده دار شده بود.منم همش می خندیدم.آخرش گفت خوب بابا خواستم ناراحت نشی دیگه.یعنی یه دروغ به این کوچیکی هم نمی تونه بگه.البته می تونه ها ولی ضایع میشه دیگه.

نمی دونم چرا کلید کردم که برم زبان فرانسه یاد بگیرم تو همون موسسه ای که جوجه خان زبان میره.

آخه فرانسوی رو هر کسی نمیره بنابراین تو سطوح پایین هم آدم می تونه بره تدریس کنه.بعد اینکه من فرانسوی رو خیلی دوست دارم.حالا امیدوارم بتونم برم به زودی.میام براتون حف می زنم بخندیم

 

فعلا تا اینا هم نپریده میرم که دوباره حوصله ی از اول نوشتن ندارم.

دزد

گوشیم رو دزد برد 

یعنی از دیشب تا حالا دوتا شاخ رو سرم سبز شده ایییییییین هوا.

وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه از همین روزنامه فروشی سر کوچه ی شرکتمون ۳ تا مجله آشپزی برای خواهرم خریدم.بعد خواستم پول رو حساب کنم گوشیرو گذاشتم همون جلو و یادم رفت بردارم.هنوز ۵۰ قدم دور نشده بودیم.دقت کنید قشنگ..... ۵۰ قدم...... که یادم افتاد گوشیم و جا گذاشتم.سریعبرگشتم دیدم اثری از آثارش نیست.

اصلا از دیشب اعصابم بهم ریخته.گفتم یعنی مردم انقدر دزد شدن؟ مامان گفت نه مادر جان. مردم گشنه ان واسه همین این کارا رو می کنن.یعنی چیزی به اسم امنیت وجود نداره دیگه.

انققققققققققدر این گوشیم رو دوست داشتم که حد و حساب نداره.اول اینکه گوشی من و جوجه خان ست بود باهم.دوم اینکه یه آویز خیلی خوشگل داشت.سوم اینکه مثل جونم ازش مراقبت می کردم.جوجه خان وقتی دید گریه می کنم گفت عین همون گوشی رو برات می خرم همین فردا ولی دلم آروم نمیشه که.آخه چرا باید اینجوری باشه؟

مامانم میگه قدیما اگه یه نفر طلا ی سنگین پیدا می کرد هم حتما می گشت صاحبش رو پیدا می کرد نه اینکه ظرف ۳۰ ثانیه گوشیو رو هوا بزنن.

اصلا دلم گرفته واسه اون همه عکس و فیلم های بابام.

اَه ه ه ه .امروز هم نمی تونم باشگاه برم چون مامان اینا دارن میرن مولودی و من باید برم پیش محمد که تنها نباشه عزیز دلم.دیروز من و داداشی و خواهر گرامی رفتیم خرید های ماهیانه ی خونه رو انجام بدیم.انقدر کیف کردم که نگو.داداشم هرچی خوشش می اومد برمیداشت و می گفت غذا درست کنم.عاشق نودلیته.انقدر دوست داره که حاظره شب و روز نودل بخوره.خریدم براش که مثلا آشپزی کنه.

 

من گوشیم و می خوااااااااااااااااااااااااام

فیلم های عقد دوستم رو هم دیدم.حیف که نرفتم واقعا.جوجه خان از دیروز خیلی دلداریم داده ولی هر کاری می کنم خوب نمیشم

عید غدیر

دیروز عید بود.ما هم که سییییید.خلاصه بساطی داشتیم.اول صبح که بیدار شدیم مامانمون پریده رومون که بذارین من سینه تون رو ماچ کنم.انقدر من هرسال از این کار بدم میاد که نگو.آخه قلقلکم میاد اعصابم خورد میشه.بعد دیگه شب قبلش هم با خواهر گرامی تا ۳ بیدار بودیم و فیلم می دیدیم و می خندیدیم.انقدر خندیده بودیم که مامان بیدار شد و اومد مستفیضمون(درسته؟) کرد و ۴ تا حرف باحال بهمون زد.خلاصه که از خواب آلودگی سردرد گرفته بودیم.بعد نشستیم به یاد قدیما حرف زدیم و بحث کم کم کشیده شد به روز فوت بابا.حالم خراب شده بود باز.نفسم بالا نمی اومد.با تمام توان دلم عمو رو می خواست ولی خوب تعریف که کرده بودم قهرم باهاشون.دیدم طاقت نمیارم و باید ببینمش.

زنگ زدم بهش تا گفت سلام دختر جونم زدم زیر گریه.حالا یه حق حقی می کردم بیا و ببینم.بیچاره عمو ترسید.گف چی شده دختر جانم(با لحن مخصوص دوست داشتنی خودش) منم گفتم دلم برات تنگ شده تو کجایی؟ اونم بغض کرد گفت ما خونه ی مادرجونیم الآن میام دنبالت عزیزم.گفتم نه خودم میام زودی.آخه زیاد فصله نداریم با هم.کلا ۳/۴ تا کوچه.بعد زودی حاظر شدم و خواهر گرامی هم واسه اینکه تنهام نذاره به همراه داداشی دنبالم اومدن.فکر کنم می ترسیدن یه کاری دست خودم بدم انقدر که حالم ناجور شده بود.همینطور که لباس می پوشیدم گریه می کردم.بعد راه افتادیم که عمو زنگید گفت کجایی دخترکم؟ گفتم وسطای وچه.دیده از روبرو اومد.پیاده شد و بغلم کرد.تو یه لحظه انقدر آروم شدم که نگو.قلبم داشت میومد تو دهنم انگار ولی یهو عین آبی که رو آتیش میریزن همه چیز تموم شد.رفتیم خونه ی مادربزرگم و اونجا هم یه ساعتی نشستیم و زودی برگشتیم.آخه خونه ی مامان مامانم دعوت بودیم واسه ناهار.خونه شون روبروی ماست.مادربزرگم شیده واسه همین همه عید غدیر میان خونه اش.دیگه منم رفتم یع ذره به خونه رسیدم و به خودم رسیدم و رفتم اونور واسه ناهار.دائی دیروز خیلی بامزه شده بود مثل قدیما و همش ادا اصول درمیاورد و می خندیدیم.تا ساعت ۶ هم موندن.

منم می خواستم برم پیش جوجه خان دیگه دیر شده بود سریع پیچیدم و رفتم.آخه دیروز عقد یکی از بچه های شرکت بود.می خواستم برم که جوجه خان قول داد اگه نری می برمت هرجا که بخوای.ولی زد زیر قولش و همش خونه بودیم.البته بد هم نبود.خوش گذشت.با هم فیلم دیدیم طبق معمول و مامانش اومد و گفت چقدر چاق شدی و دیگه برای شام هم طبق معمول رفتیم کباب بخوریم که یارو گفت تموم شده.رفتیم یه چیپس و پنیر خوردیم و دیگه رسیدم به خونه بیهوش بودم.

الآن خیلی ناراحتم چون عقد دوستم رو به خاطر هیچی از دست دادم.البته درسته که کنار عشقم بودم ولی بعدا هم می تونستم ببینمش و فقط مراسم رو از دست دادم.

راستی دائی دیروز تو جمع کلی از کار هام تعریف کرد و من کیف کردم.خیلی حال داد.اولین باره آخه بعد از ۵/۶ سال همکاری که می بینم تعریف می کنه پیش همه.انقدر باحاله برام که نگو.

یکی دوتا کار دردست اقدام دارم که خدا کنه ردیف بشن.شما دعا کنید برام.

بعد به نظرتون کار بدی کردم نرفتم عقد یا نه؟

 

راستی عکس های شمال که یه عالمه اش پاک شده بود برگشته.انقدر دوستشون دارم که نگو.یگی از دوست داشتنی ترین سفر های عمرم بود.درسته که دعوا هم توش داشتییم و کلا بعضی وقتا با بعضی ها مشکل داشتیم اما هوا خیلی خوب بود و من بیشتر عاشق هواش شدم.انشاا... سال دیگه هم با جوجه خان عسلم بریم باز

 

پ.ن : دائی گفت بگرد یه جا رو پیدا کن که داداشت رو تا بعد از ظهر نگه دارن که مامانت یه کم آرامش داشته باشه و من هم هزینه هاش رو میدم.

از یه طرف داداشم خیلی لجباز شده جدیدا و باید آموزش هاش بیشتر بشه.از یه طرف انقدر دوست داشتنیه که دلم نمی خواد تحت هیچ شرایطی اذیت بشه.به نظر شما بره یه جایی بعد از مدرسه باهاش درس و اینا کار کنن بهتره یا بیاد خونه؟

 

فعلا همین دیگه

قند در دلمان آب می شود

داریم میریم عروسی دختر دائیم.جای همگی خالی.خوبیش اینه که تالارش به خونمون خیلی نزدیکه.آخ چقدر این عروسی ها حال میده.منم می خوام خیلی ساده برم.چون تا قبل از عید اگه خودم خواستم عقد کنم به چشم بیام

منم عروسی می خواااااااااااااااااااااام

آشتی آشتی آشتی فردا میریم تو کشتی

این شعر بالایی رو شما هم وقتی بچه بودین می خوندین؟

 اهم اخبار : اول از اون موضوع بگم که حل شد و ما الآن در دوران خوش تفاهم به سر می بریمو

و اکنون شرح خبر : اولش جوجه خان با آرامش زنگ زد و منم با آرامش جواب دادم.گفت تو می دونی من واسه هیچی اینجوری جون تورو قسم نمی خورم.گفت اگه چیزی بود می گفتم ولی آخه واقعا چیزی نیست.منم دیگه دلم نرم شده بود ولی به روی خودم نمی آوردم.بعد گفت یادته یه بار یه یارو اومده بود میگفت من با این دختره دوست بودم و باهم رابطه..... داشتیم؟ گفت یادته من حالم بد بود و همش ازت می پرسیدم راست میگه و تو می گفتی نه؟ گفتم آره یادمه. گفت یادته دیگه وقتی زیادی پرسیدم جیغ زدی و گفتی هروقت اعتماد داشتی بهم زنگ بزن؟(دقیقا حرفی که پریا گفت تو نظرات) گفتم آره یادمه.گفت الآن من دلم نمیاد سر تو داد بزنم و گوشی رو روت قطع کنم باید چکار کنم؟

دیگه منم کم آوردم و آشتی شدیم.ولی خوب هنوز اعصابم شخمی بود دیگه.عصبی بودم.گفت بعد از ظهر برو خونه لباس عوض کن بریم هفت حوض.ما زیاد هفت حوض نمیریم اما چون محمدرضا اونجاس طلا فروشیش(محمد رضا رو که یادتونه؟ همون بی اف دختردائیم زینب)بعد هم از یه طرفی جوجه خان از ۷حوض خیلی بدش میاد ولی حاظر شد که بریم فهمیدم که تو فکر طلا و این حرفاس.منم

نگفتم آخرش منو با طلا خر می کنه؟ خلاصه رفتم دیدمش و قرار شد اونجا نریم و تو محل خودمون باشیم ولی هنوز به روی خودش نیاورده بود که می خواد چکار کنه.حالا جوجه خان که بدش میاد همش وایسه جلوی طلا فروشی به هرجا می رسیدیم یه ساعت چیز میز پسند می کرد.

واااااااااای تو نمایندگی میداس یه دستبند دیدیم که همش جواهر بود.گل های سبز کمرنگ و صورتی یکی در میون بود و وسط گل ها قرمز پررنگ بود و برگ هاش هم سبز پررنگ.انقدر این دستبند زیبا بود که جوجه خان هم عاشقش شد.پرسیدیم گفت ۸۰۰/۳ .بعد پرسیدیم که اگه سرویسش رو بخوایم چی گفت حدود ۱۵ تومن میشه.ولی خییییییییلی خوشگل بود.نترسین بابا اونو نخریدیم.

جوجه خان گفت عزیزم من دست و دل واز هستم اما نه در این حد .دیگه سر این موضوع کلی خندیدیم چون پیش یارو گیر داده بود می گفت عزیزم باید بخری همین رو منم همش می گفتم نههههههه نمی خوام.کل سرویسش رو باهم دوست دارم بگیریم.دیگه جوجه خان هم همش می گفت بگیر دیگه.منم یواشکی گفتم یه بار دیگه بگی بگیر می گیرمش ها.دیگه زودی منو از محل حادثه دور کرد.بعد آخرش دیگه یه انگشتر رینگ ساده خریدیم که خیلی هم ارزون شد و یه آویز فروهر.خیلی خوشگله.منم گفتم واسه ولن منم لنگه ی این آویز رو برات می خرم که ست باشیم باهم بندازیم.اونم قراره ولن برام یه زنجیر خوب بگیره.آخه زنجیر خودم خیلی کوتاهه و البته اسپرته ولی زنجیز بلند تر هم دوس دارم.

یه چیز بامزه بگم...... دفعه ی پیش که قهر کردیم و آشتی کردیم منو برد که گوشی بخریم که آخرش هم ختم شد به همن انگشتری که عکسش رو گذاشتم براتون.بعد وقتی داشتیم اونو می خریدیم گفت یه وقت بد عادت نشی که هر وقت قهر کردیم برات طلا بخرم ها.بعد این دفعه هم خودش دلش طاقت نیاورد و بازم طلا خریدیم و این دفعه هم دوباره همین حرف رو زد.منم اصصصصصصصصصلا نخندیدم بهش.گفتم بذار هر دفعه بگه اصلا ولی بازم بخره.

دیروز هم که جمعه بود رفتیم یه کلاس اصطلاحات زبان انگلیسی که تو آموزشگاهی که جوجه خان زبان می خونه برگزار میشد.واسه ناهار من یثه چثیپس و پنیر خوردم  و گفتم من سیر نشدم دسر می خوام.بعد شکلات گلاسه خوردم اونم در حد لالیگا.یعنی یه قطره هم به جوجه خان تعارف نکردم.اونم دستش و زده بود زیر چونه اش و با لبخند رضایت منو نگاه می کرد.همش هم می گفت ماشاا... من سیر شدم تو چطوری جا داری؟ گفتم من دیگه شام نمی خورم.وقتی رسیدم خونه مامان اینا داشتن ناهار می خوردن.بازم مرصع پلو داشتیم که من هلاکشم.اندازه ی یه پرس کامل هم ناهار مامان جون رو خوردم و باز قسم خوردم که شام نخورم.

بعد ساعت ۱۰ با دختر خاله هام و دوست پسر یکیشون رفتیم که آبمیوه بخوریم فقط.من اولش یه آب پرتقال و لیمو شیرین خواستم. بعد یه کیک هم سفارش دادم.از این کیک های شکلاتی بزرگ خوشمزززززه.شام هم کیک و آبمیوه خوردم دیگه.

تموم شد دیگه ....انتظار داشتین برم نایب یه پرس هم کباب بخورم؟

هیچی دیگه دیروز خیلی خوب بود.

یعنی کلا این چند روز خوب بود جاتون خالی.جوجه خان عزیزم مرسی که انقدر مهربونی.

ولی باور می کنید هنوز حالم بده از اون همه استرس؟

ادامه

ادامه . . .

الآن باز زنگ زد.این دفعه خیلی آروم  حرفاش رو زد و به هرچی که دستش می اومد قسم خورد که راست میگه.حتی گفت اگه دروغ بگم تورو با دستای خودم کفن کنم.گفت بازم فکر کن ببین باور می کنی یا نه و بهم خبر بده.

و من باز حس بد.......بد.........بد

اس دادم بهش گفتم هرچی سعی می کنم نمیتونم باور کنم.تو دیروز جای من نبودی که ببینی چه اعصابی ازم خورد شد.

دلم براش تنگ شده.خیلی تنگ.لامصب طاقت یه روز نشنیدن صداش رو ندارم.دارم دیوونه میشم واسه اینکه قربون صدقه ام بره و لوسم کنه.واسه اینکه بگه زندگیمون از همه بهتره

چیکار کنم؟

ای خدااااااااااااااا

دلم گرفته.

با جوجه خان در حالت قهر بسر میبرم.

خدا جونم کمکم کن تو این شرایط بد.می دونید؟ فکر کنم دوسالی میشه که اینجوری قهر نکردیم.یعنی جوجه خان که نه.....من قهرم فعلاْ.

البته قهر هم نیستم ولی گفتم تا وقتی راستش رو نگی باهات حرف نمی زنم.

حالا داستان چیه؟

دیروز من یه جلسه داشتم بعد از ظهر که کنسل شد.باشگاه هم نرفتم چون فکر می کردم روز زوجه و وسیله با خودم نیاورده بودم.بعد فکر کردم الآن که وقت دارم برم واسه کاشت ناخون.

خلاصه وقت گرفتم و ساعت ۴ تو آرایشگاه بودم و به جوجه خان اعلام کردم که من چند ساعتی نمی تونم جواب بدم چون دستم بنده.

اول بگم که ناخونام خیلی قشنگ شده و تو اولین فرصت عکسش زو میذارم.مدل آتیشی طرح زد برام.خیلی خوشگله و دوستش دارم.و از دفعه ی پیش بلند تر هم هست و همین موضوع تایپ کردن رو برام یه کمی سخت کرده.اما ببینید چه اعصاب شخمی دارم که اومدم دارم می نویسم.

بعدش که تموم شد تقریبا ۶:۳۰ زنگیدم به جوجه خان که بگم کارم تموم شد.دفعه ی اول و دوم جواب نداد.دفعه ی سوم با نفس نفس زدن که معلوم بود دویده جواب داد.منم راستش شک کردم.گفتم کجا بودی؟ گفت خونه ام و دستشویی بودم.گفتم مگه خونه تون چند متره که دویدی؟ گفت گوشیم تو آشپز خونه بود اگه می خوای از خونه بزنگم مطمئن شی.منم خجالت کشیدم پیش خودم و گفتم نه.بعد قصع کردیم و من رفتم دستشویی.یهو یاد یه چیزی افتادم که بگم بهش.اومدم زنگ زدم.منتها این دفعه به خونه.

آقا یه بار .....دو بار....سه بار.... ده بار..... هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد.به گوشیش هم زنگ می زدم جواب نمی داد.نیم ساعت همینجوری زنگ زدم و حتی اس دادم که اگه جواب ندی دیگه نه من نه تو.بازم جواب نداد.منم همینطوری ۱۰۰ بار فکر کنم زنگ می زدم همش.

بعد از نیم ساعت یهو با صدای بریده بریده دوباره جواب داد گفت حالم خوب نیست بهت زنگ می زنم.منم گفتم لازم نکرده و قطع کردم.اس دادم که از تو توقع دروغ گفتن نداشتم.باز زنگ زدم خونه که ازش توضیح بخواب باز تا ۵/۶ بار جواب نداد.دیگه مطمئن شدم که بیرونه و واسه اینکه من بس کنم دست پیش گرفته.

منم دیگه جواب ندادم.۴/۵ تا اس داد و ۱۵/۲۰ باری هم زنگ زد.اما نه مثل همیشه که تا با من حرف نزنه همه چیز رو بهم میریزه.و حتی خونمون هم یه زنگ نزد.به مامان و خواهر گرامی زنگید و گفت گاز بنزین و نمیدونم چی چی منو گرفته بود و حالم بد بود و از این حرفای بیخود که وقتی می خواد یه چیزی رو قایم کنه می زنه.بعد هم گفت من هرچی اس میدم واسه جوجه نمیرسه.منم محل نذاشتم و خوابیدم.البته اس دادم هر وقت راستش رو گفتی که کجا بودی....با کی بودی.... و چکار داشتی میکردی که دروغ گفتی اون موقع حاضرم حرفات رو بشنوم.

از صبح تا حالا هم فقط دوبار زنگ زده و حتی اس هم نداده.و مثل همیشه که انقدر به شرکت زنگ می زد تا منو عصبی کنه حتی یه زنگ هم نزده.

تو دلم همش آشوبه....حالم خوب نیست......همش فکر می کنم یعنی جوجه خان کجا بود؟ یعنی با کی بود؟ یعنی چکار داشت می کرد که جواب نمیداد.این فکرا داره مغزم و می خوره.اصلا ازش انتظار این رفتار ها رو نداشتم.

می دونم که بعد از ظهر بشه دلش دیگه طاقت نمیاره و میگه بیا می خوام برات طلا بخرم(مثلا که منو گول بزنه)ولی من بازم محلش نمیدم و خر نمیشم تا راست و حسینی بیاد بگه چرا دروغ گفته.

به نظر شما اینجوری نیست؟ به نظر شما یه پای قضیه نمی لنگه؟عجیب نیست که جوجه خان زنگ نمی زنه؟

وای خدااااااا

 

 

بعد تر نوشت : خوبه.هیچ کس هم مارو دوست نداره که یه کم کمکمون کنه

 

بعد تر تر نوشت : الآن زنگ زده با ۱۰۰۰ تا قسم و آیه میگه حالم بد بود بخدا.میگه اسهال بودم همش تو دستشویی بودم بعد طبقه های بالا تو لوله هاشون چاه بازکن ریخته بودن من از بوی اونا حالم بد شده بود.

من که باور نکردم و گفتم خودتی..... آخه میشه آدم تلفن خونه و موبایلش ۱۰۰ بار زنگ بخوره و به خاطر اسهال جواب نده؟ اونم جوجه خان که میدونه من رو این چیزا چقدر حساسم.چرا فکر کرده باور می کنم؟

باید راستش و بگه

عید همه مبارک

فردای اون روزی که جوجه خان دعوت شد خونمون اومدم یه عالمه نوشتم و رفتم.الآن اومدم می بینم هیچی نیست

اول سلام.

بعد اینکه اون روزی که من و جوجه خان قرار داشتیم یه کوچولو اولش تو خیابون بحثمون شد.آخه قرار بود جوجه خان از بیرون وسایل بگیره که خونه ساندویچ درست کنیم و یادش رفته بود.بعد دیگه دعوا شد دیگه.بعد من قیافه گرفته بودم در حد بنز و می خواستم برم خونمون(آخه دختر انقدر شکمو؟)

جوجه خان گفت نمیذارم بری.زودباش بریم خونه تا تکلیفت و روشن کنم.منم عاشق این تکلیف روشن کردناشم که آخرش کم میاره.رفتیم خونه جوجه خان رفت نشست رو پله ی آشپز خونه و منم نشستم جلوی تی وی.کانال آی فیلم داشت زیر آسمان  شهر و نشون میداد.حالا من هیچ وقت نگاه نمی کنم ها این دفعه چار چشمی داشتم نگاه می کردم از حرص جوجه خان بعد یهویی انگار داروی خواب آور بهم دادن چشمام سیاهی رفت.انقدر خوابم گرفته بود که نگو.یهو دیدم جوجه خان بالشت و پتو آورده پایین پام پهن کرده.گفت بیا رو زمین بخواب اونجا گردنت درد می گیره.منم یه کمی عشوه خرکی اومدم و بیشتر خودم و زدم به خواب و رفتم دراز کشیدم.اولش یه کمی خودشو سرگرم کرد و بعدش دید طاقت نمیاره گفت میشه بغلت دراز بکشم؟ منم گفتم اوهوم.اونم خوابید و طبق معمول که می دونه چقدر خوشم میاد کمرم و یکی بخارونه شروع کرد به خاروندن کمرم و این یعنی من کاملا تسلیمم و هرچی تو بگی.... منم دیگه خوابم پریده بود و.... (سانسور)

بعدش جوجه خان هرچی می خواست یه چرت بخوابه نذاشتم که.گفتم خواب و از سر من پروندی خودت هم نباید بخوابی.دیگه زودی یه دوش گرفتم و یه مسیر خیلی طولانی باهم پیاده رفتیم.تو راه برام کادو خریده ولی فکر می کنید چی؟

بععععله......ایشون برام قالب کاپ کیک کادو خریده.از بس این بچم پرروئه.داشتیم می رفتیم مامی زنگید و گفت فردا شب با جوجه خان بریم پارک.جوجه خان هم از ذوق تو پوست خودش نمی گنجید.ولی فرداش بارون اومد خفن و این گونه بود که جوجه خان ذوقش کور شد.ولی مامان جان جهت اینکه این همه کباب ترکی که درست کرده رو دستش باد نکنه گفت بگو جوجه خان بیاد خونه.بهش گفتم انگار دنیا رو بهش دادن.آخه قدیما خیلی دوست داشت مامان قبولش داشته باشه چون مامان اصلا از جوجه خان خوشش نمی اومد.بعد دیگه منم شب یه عالمه خرید کردم و انار دون کردم و کلی به خونه رسیدیم و جوجه خان هم طبق معمول که انگار ساعت اختراع نشده ساعت ۱۰ رسید.مامانم دوباره سرگیجه هاش شروع شده بود و حالش خوب نبود.رفت خوابید.کلی برنامه داشتیم .می خواستیم قلیون بکشیم و ورق بازی کنیم و این حرفا که نشد.جوجه خان هم ساعت ۱۲ رفت دیگه.ولی اولین باری بود که به صورت رسمی دعوت شد خونه ی ما.رفته بود آرایشگاه و کلی به خودش رسیده بود و اور کت بلند پوشیده بود.عین ماه شده بود.مامان می گفت زیادی لاغر شده و زشت شده.بچچچچچچچم.خیلی هم خوشگل شده.

دیروز هم با هم محمد رو بردیم پارک.کلی بازی کردیم و محمد ذوق زده شد چون اولش رفتیم یه پارک معمولی.بعد جوجه خان گفت اگه پسر خوبی باشی می برمت اون پارکه که چرخ و فلک داره.داداشم هم نهایت سعیش رو کرد و فقط یکی دوبار نزدیک بود خودش و جوجه خان رو به قتل برسونه.در نتیجه رفتیم همون پارکه که چرخ و فلک و وسایل بادی و از این چیزا داشت.خیلی خوش گذشت.

بعد دیگه فکر می کنید همه ی اینا رو تعریف کردم که به چی برسم؟

بععععله به عیدی.قرار بود دیروز با جوجه خان بریم به سلیقه خودم برام عیدی بخره.صبح که گفتم بریم گفت الآن با محمد سخته.بعد از ظهر میریم.بعد از ظهر هم گرفت تخت خوابید و گفت سرما خوردم و منم تا می تونستم تا همین امروز قیافه گرفتم و گفتم تو به قول هات عمل نمی کنی و این حرفا و مقدار زیادی هم شورش کردم و نتیجه اینکه ایشون قول داده ان دیگه واقعا عوض بشن.آخه همیشه این کادو دادن جوجه خان جون منو به لبم می رسونه.

راستی اون شب که جوجه خان اومد خونمون یه جعبه بزرگ شیرینی گرفته بود.با اینکه من اصلا شیرینی تر دوست ندارم اما اینا انقدر خوشمزه بودن که من تا الآن ۲ تا شیرینی خوردم.مامان هم کلی خوشش اومد آخه به این چیزا خیلی حساسه و میگه احترام رو می رسونه.کلا برق رضایت رو تو چشماش دیدم.

دیگه هیچی دیگه.فکر کنم ۱ کیلومتر نوشتم.کسانی که می خونن ببخشید که طولانیه.بعضی چیزا رو دلم نمیاد ننویسم.شاید مهم نباشه اما می نویسم که یادم بمونه همین چیزای کوچیکه که زندگیمون رو شیرین کرده.....اونم مثل عسل.

برای جوجه خان : ببخش عسلم از اینکه گاهی بهت سخت می گیرم.ولی واقعا بعضی عادت هات منو اذیت می کنه.می دونم به خاطر من تا الآن کلی عوض شدی.ممنونتم که همه ی سعیت رو می کنی.پس یه ذره هم واسه این موضوع سعی کن دیگه.باشه؟؟؟؟  بووووس.عاشقتم.

 

عنوان یادم رفت

سلام

این آیکون بالا رو هرجا دیدین یاد من بیافتین.چون خودم هم همیشه میگم که اینو انگار از روی من ساختن.همیشه نیشش تا بناگوش بازه.خلاصه که منم آدم الکی خوشی هستم.البته همچین الکی هم نیست ها ولی شاید به نظر بقیه جالب نباشه این چیزایی که من باهاش شادم.

بریم سرکار خودمون.

روز ۴شنبه که سیستمم رو درست کردم و یکی از نرم افزارها رو با بدبختی هرچه تمام تر نصب کردم.حالا یه سری کارای داخلی هم داره که باید جزوه هام رو پیدا کنم تا بتونم درستشون کنم.اون یکی نرم افزارم رو هم که باید از روی لب تاب بریزم رو این هنوز نتونستم.چون یه تنظیمات خاصی داره که هر دفعه بهش فکر می کنم غصه ام می گیره.الآن راحت تر می تونم از بازار خبر داشته باشم.اگه کسی تو کار سهام و این چیزا هست پیشنهاد می کنم بره سهم های قندی رو بررسی کنه و یکیش رو بخره.کلا الآن سهم های قندی خوب هستن چون بازارشون موج داره.

آها داشتم می گفتن.۴ شنبه تصمیم گرفتم حتما ۵ شنبه کلاسم رو برم که بازم نرفتم.مهمونی دعوت بودیم و چون خاله طاهره می خواست باقالی قاتوق درست کنه و من یکی دوسالی هست که تو حسرتشم بیخیال کلاس شدم.رفتیم اونجا و ناهار باقالی قاتوق زدیم به بدن جای شما خالی.

بعد از ظهر باید می رفتم باشگاه که بازم تنبلیم اومد و نرفتم.نمی دونم چرا ولی اصلا حال نداشتم که برم.شب هم که خونه ی خودمون تا ساعت ۲ داشتیم با مامان فیلم می دیدیم.یه فیلم خیلی بامزه بود که رابرت دنیرو و داستین هافمن بازی کرده بودن و کلا کمدی بود.

جمعه صبح که بیدار شدم دیدم داداشم داره گریه می کنه که دلم واسه باباجونم تنگ شده و بابا مصطفی بیا منو با خودت ببر و این حرفا.دیگه خدا وکیلی اعصاب مصاب برام نمونده بود.زنگیدم جوجه خان و بیدار کردم و گفتم باید این بچه رو امروز ببریم پارک.وقتی بهش قول پارک دادم چشماش برق زد و روبراه شد.بعد از ناهار همین که جوجه خان راه افتاد بیاد دنبالمون عمه ام اینا زنگ زدن گفتن ما داریم میایم.به جوجه خان گفتم نیا ولی خودم داشت دلم ضعف می رفت براش.قرار شد بیاد خودمون بریم بیرون.

عمه اینا اومدن و حالا بماند که عمه چقدر گریه زاری کرد به خاطر گریه های محمد برای بابام.خدایی خیلی دردآور بود.پسر عمه و دختر عمه ام هم گریه کردن ولی نذاشتن کسی ببینه.اما من......یخ.... سرد... چون از خانواده ی بابام خیلی دلگیرم.دلم برای بابایی تنگ شده اما گریه ام نمیاد دیگه.انقدر گریه کردم دیگه تصور گریه برام سخته.

یه دسر ۵ طبقه (ژله رنگین کمان) درست کرده بودم که اونو با عمه اینا زدیم به بدن و من سهم جوجه خان رو بردم براش که با موتور سر کوچه منتظرم بود.انقدر ذوق کرده بود که نگو.حالا من می دونم این بچه اصلا ژله دوست نداره ها ولی با یه ذوقی می خورد که تا حالا ندیده بودم.همیشه پاییز رو خیلی دوست دارم چون وقتی با موتوریم من دستام و می کنم تو جیب جوجه خان و همش شکمش رو فشار میدم و قربون صدقه اش میرم.یعنی برای من این کار شیرین ترین کار دنیاست.انقدر از پشت سفت بغلش می کنم که حرصم خالی بشه.بعدش هم رفتیم سینما فیلم راه آبی ابریشم.بد نبود.یعنی داستانش اونجوری جذذذذذاااااااااب نبود ولی جلوه های ویژه اش نسبت به ایران خیلی خوب بود.

بعدش هم رفتیم واسه داداشم یه چتر خریدیم و یه دوری زدیم و مامان خانوم هم این وسط هی اس میداد غر میزد که الآن هوا خیلی وقته تاریک شده زودتر بیاید.رفتیم کباب خوردیم به سلیقه ی جوجه خان گرامی و رفتیم خونه.امروز قراره برم خونه شون که با هم کشو هاش رو تمیز کنیم.گفت شام چیپس و پنیر بخوریم یا ساندویچ. من ساندویچ می خواستم و اون چیپس و پنیر.حالا نمیدونم این بچه که کار خودش و می کنه چه مرضی داره از من سوال کنه.قرار شد هردوتاش رو بگیریم از هرکدوم یه ذره بخوریم.

آخ جون خدایا امروز هم با همیم.گاهی وقتی تازه همو دیدیم(مثل الآن که دیروز همو دیدیم)انقدر دلم براش تنگ میشه که حد نداره.فقط دلم می خواد زودتر ببینمش و بغلش کنم و آروم بشم با آرامشش.

خدایا یه کاری کن رابطه ی ما همیشه همین جوری بمونه.

پ.ن : این پایین خصوصیه.هیچ کس هم بجز خودم رمز نداره بخدا

ادامه نوشته

مسئولیت

ای وای یه عالمه نوشتم یهو به علت نصب نرم افزار همه چیز پرید

داشتم می گفتم این چند روزه تا تونستم از رژیم فرار کردم.آخه انگار هزچی بیشتر توجه می کنم بدتر میشه.منم بیخیال شدم دیگه.

سیستمم تو شرکت بهم ریخته بود و اصلا ازش سر درنمیاوردم.از طرفی هم نرم افزارهای بازار بورس رو دوباره میخواستم از لب تاب انتقال بدم رو همین سیستم فَکَسنی.آخه اینجا اینترنت اِی دی اِس ال هست و من هر لحظه که بخوام اخبار و دیتا های بازار تو دستمه اما با لب تاب سختم بود و باعث شد کلی ضرر بدم.حالا دوباره می خوام شروع کنم.یکی دوجا هم فرم پر کردم برای کارشناس بورس.هم واسه خودم پر کردم هم واسه جوجه خان.خدا کنه بخوان.

بچه ها یه خبر خوب.

یکی از جاهایی که رزومه فرستاده بودم یه بار زنگ زدن و مرده گفت شما با این همه اطلاعاتت چقدر الآن حقوق می گیری.منم گفتم مثلا اِن ریال.بعد گفت بعدا تماس می گیرم.دیروز دوباره یارو زنگ زد گفت از کی میای کار رو شروع کنی؟ شاخ درآوردم.به این نتیجه رسیدم که اگه یه روز بخوام از اینجا برم میتونم  و به خودم خیلی افتخار کردم.

برای جوجه خان هم یه فکرایی دارم.قبلا هرچی پول داشتیم تو حساب من بود که خیالمون راحت باشه.یه بار پولا رو ریختم به حساب جوجه خان.دیگه هرچی اصرار کردم اونم انگار حساس شده بود نمی رفت بریزه تو حسابم.الآن نصف بیشترش دست جوجه خانه و کمیش هم دست منه.من همش می ترسیدم پولی رو که باهم جمع کردیم رو یهو حواسش نباشه و خرج کنه.اما امروز یه تصمیم مهم گرفتم.کلا چند وقتی هست که دارم بهش فکر می کنم.جوجه خان تصمیم گرفته در کنار کارش با برادرش شریک یه مغازه بگیرن.منم گفتم این پولی که پیشته تو حساب خودت باشه و باهاش کار کن.منم هروقت لازم داشتم بهت میگم بهم پول برسونی.ولی چون دیگه قراره مرد خونه تو باشی بهتره پیش تو باشه پولا.بعد گفتم تا حالا هم چون توی مسائل اقتصادی من وارد تر از تو بودم این مسئولیت رو قبول کردم ولی الآن دیگه تو هم اومدی تو بازار و می خوام که مسئولیتت رو به دوش بگیری خودت.خیلی خوشحال شد از این حرفم.یعنی حس می کنم با این حرفم بهش فهموندم که باید حسابی حواسش جمع باشه.نیم ساعت بعد دیدم زنگ زد گفت من دارم میرم دنبال مغازه بگردم.همون جوجه خان تنبل خودم که ۱۰۰ بار باید یه چیزو بهش می گفتم خودش بلند شد و اقدام کرد.کلا می خوام کم کم همه چیز رو به عهده خودش بذارم.خودم هم اینطوری راحت ترم.

یه خبر خوب دیگه.عید غدیر (که عید ما سید ها  هم هست) یکی از بچه های شرکتمون عقد می کنه.ما هم دعوتیم عقدش.امروز سر میز ناهار گفتیم غذا چیه؟ گفت کباب و مرغ.پرسیدیم دسر چیه؟ گفت هیچی چون جا نداریم.من هم پیشنهاد دادم گفتم الآن ما تو ۳ طبقه شرکت یخچال داریم.ژله و ظرف یه بار مصرف بخر ما برات ژله درست می کنیم روز قبلش و همون روز یه کم زودتر میایم تژئینش می کنیم.خیلی خوشحال شد چون یخچال های خودشون جا نداشت(خونه ی این همکارمون دقیقا بغل شرکته و با خانواده اش تو ۳ طبقه زندگی می کنن)هیچی دیگه منم خوشحال شدم که تونستم یه کاری براش انجام بدم.حالا عید غدیر به سلامتی بزن و برقص داریییییم شدیییییییید.

بچه ها همیشه دوست دارم برام دعا کنین و من هم برای شما دعا می کنم.میگن دعا اگر از دهن یه نفر دیگه باشه میگیره.خلاصه که بدجوری محتاج دعاییم.

 

پ.ن : خدایا.....خدایا.......خدایا خیلی چاکریم به مولا......خیلی مخلصیم.دسِت درد نکنه که این دستشویی رو خلق کردی.اگه نبود ما باید چکار می کردیم به نظرت؟

 

پ.ن ۲ :نظرتون چیه یه سری پست در مورد محاسن و معایب دستشویی بنویسم؟

 

این نیز بگذرد

پریروز که اومدم و اون پست رو نوشتم خیلی حالم گرفته بود.یه عالمه با دختر خاله جان صحبت کردیم در این مورد.بعد حرف به مسخره بازی کشیده شد و من کم کم خوب شدم.شبش هم جوجه خان کلی دلداریم داد ولی من ساعت ۹ خوابیدم.دلم نمی خواست بیشتر از این فکر کنم.می خواستم این موضوع رو کنار بذارم.بعد دیگه دیروز هم که باشگاه داشتم.نمی دونم چرا حس می کنم این مربی باشگاهه از من خوشش نمیاد.والااااااا.از بس تخس و پررو ام.خوب چکار کنم سوال دارم دیگه.همش میرم ازش سوال می پرسم که یه وقت حرکتا رو اشتباه انجام ندم.آخه بقیه مربیاانقدر به شاگرداشون میرسن این مژگان همش داره خودش ورزش می کنه.البته هنوزم ازشخوشم میاد ها اما فکر کنم اون از سوالام خسته شده.می خوام دیگه چند جلسه ای دور و برش نپلکم.

زمان کم میارم واسه ورزش.تازه همه ی حرکت هام رو زود زود انجام میدم بازم بیشتر از ۵/۱ ساعت میشه.دیگه منم تصمیم گرفتم ورزش های هوازی رو دو تا ۱۰ مینت برم که تا حالا ۲ تا ۲۰ مین بود.

بعد دیگه شب هم پسر عمه ام شام خونمون بود.مرصع پو داشتیم جای همگی خالی.یعنی انقدر خورده بودم که دیگه بدم اومده بود از غذا.آخه مامانم خفن خوشمزه درست می کنه.بهش گفتم ناراحتی هام رو.این پسر عمه ام هم از اوناست که آلو تو دهنش خیس نمی خوره.می دونم حتما میره بهشون میگه.

بعدش هم که دیگه من ۱۱ بود خوابیدم.خواهر گرامی ساعت ۴ صبح رسیده منو بیدار کرده میگه پاشو برات خاطره تعریف کنم..این آبجی ما هم بیچاره دیوونه است.منم بدتر از اون.کله سحر پاشد برام تعریف کرد.برگشتنه ۲۵ نفر بودن تو هواپیما که ۱۵/۱۰ نفرشون هم جوون همسن بودن.میگفت انقدر با بچه ها مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم دیگه سرمهمانداره اومده بود نشسته بود پیش ما.آخه خانواده ی بابام همه ی بچه هاش دلقک هستن و کلا تو زندگی خوشن.خدا رو شکر به خواهر گرامی خیلی خوش گذشته بود.خوشحالم براش.

خودم هم امروز اول یه سر باید برم آرایشگاه بعدش هم با جوجه خان قرار دارم.قرار که نه مهمونم خونشون.امروز رفته بود تشییع جنازه ی بابای دوستش و گفت یه عالمه چیز باحال دارم که برات تعریف کنم.

این دوستش که الآن باباش مرده رو یه بار تو یه تولد دیدیم.بعد همش می گفت کی میشه بابام بمیره برم ماشینم رو تحویل بگیرم.انقدر ناراحت شدم برای باباش که نگو.گفتم خدا به جای بابای ما کاشکی این بیچاره زودتر می مرد.بعد جوجه خان تعریف کرد برام گفت انا زندگی معمولی داشتن.این دوستش هم ماشینش پرشیا بود.بعد باباهه میره تو کما.وقتی حساب بانکی هاش رو چک می کنن میبینن بعععععععله طرف میلیاردر بوده خفن و پولاش رو حتی از زن و بچه خوش هم قایم میکرده و اینا نمی دونستن باباهه همچین حساب پر و پیمونی داره.حالا بقیه دارائیش که بعدا کشف شد چقدره بماند.بعد پسره ماشینش رو فروخته بود رفته بود یه ماشین خوب که نمی دونم اسمش چیه ثبت نام کرده بود منتظر بود باباش زودتر بمیره که بره ماشین رو تحویل بگیره.اصلا وقتی داستان رو فهمیدم یه جوری شدم.گففتم هم اون باباهه خیلی پست بوده هم این پسره.هردوتاشون به درد هم می خوردن.

حالا بعد از ظهر مراسم انس با خاطرات آقای جوجه خان رو داریم دیگه.

این انس با خاطرات هم داستان داره.

من یه پسر عمه شدیدا دهاتی دارم که این اواخر با بقیه عمه هام یه سفر رفتن شمال.بعد همه می گفتن ما نمی دونستیم حمید انقدر بامزه است.مثلا می خواسته لواشک بخوره می گفته مراسم انس با لواشک داریم.یا می خواسته بره شنا می گفته مراسم انس با دریا داریم و کلا انقدر خوش سفر بوده که هیچ کس به خاطر تبپ درب و داغونش خجالت نمی کشیده.یعنی واقعا اینه که میکن آدم باید درونش زیبا باشه.

خواهر گرامی میگفت همین پسر عمه تو هواپیما همش تسبیح دستش بوده و صلوات می فرستاده و می گفته الآن سقوط می کنیم.کلا ترسوئه یه مقدار.یه بار که داشته می رفته کربلا بیهوش از هواپیما می برنش بیرون انقدر که ترسیده بوده.بعد خواهر گرامی میگفت نمی دونی چه آبرو ریزی بود من اصلا بروز نمی دادم که این پسره با ماست ولی خوب همه می فهمیدن دیگه.بعد یه اتفاقیی می افته تو فرودگاه و یکی از آدمای شاخ مملکت اومده بوده با عموم شدیدا روبوسی کرده بوده و این حرفا دیگه کل هواپیما که می خواستن موقع پیاده شدن برن از دست سر و صداهای بچه های ما شکایت کنن به دفتر هواپیمایی منصرف میشن.

این همه نوشتم نصف بیشترش خاطرات یکی دیگه بود

پ.ن : حالا فکر نکنین ما از اون خانواده جوادا هستیم ها که خیلی دهاتی هستن.فقط بچه های ما عادت ندارن به خاطر چیزی یا کسی خیلی خودشون رو محدود کنن و همیشه به خوش گذشتن خودشون بیشتر از همه چیز اهمیت میدن.من گاهی دوست دارم اینجوری باشم و گاهی دوست دارم مثل خانواده ی مامانم با دیسیپلین و با شخصیت و عصا قورت داده باشم.به هر حال هر چیزی جای خودش رو داره دیگه

دلم گرفته

دلم خیلی گرفته

از فامیلای بابام.حتی از عموم که الآن جای خالی بابام خیلی برام پر میکنه.

همه ی زن های فامیلمون رفتن مشهد.به من هم خیلی اصرار کردن بیا من به خاطر کار نرفتم.

فقط یکی از عمه هام و مادربزرگم مونده بودن(من ۵ تا عمه دارم که هر کدوم حداقل یه عروس داره).از مردها هم چند نفر رفتن.امروز فهمیدم عمو با اون عمه و مادربزرگم رفته اونجا ولی این وسط هچ کس به مامان من یه تعارف هم نکرد که تو هم بیا.

از اول هم مامانم رو زیاد دوس نداشتن و بابا هم زیاد سعی نکرد مجبورشون کنه به احترام.فقط شخصیت خوب مامانم بود که تا حدودی همه رو جذب می کرد.

الآن از همشون ناراحتم.

قول دادم خونه ی هیچ کدومشون نرم.

حتی عمو رو هم نمیخوام ببینم.

یه عالمه گریه کردم و به بابام گفتم که اینا مامان رو فراموش کردن و همش تقصیر توئه که مثل عمو مجبورشون نکردی به احترام گذاشتن.

اومدم یه خط بنویسم که فقط دلم باز شه.

 

بارانی نوشت

دیروزو پریروز به من و جوجه خان خیلی خوش گذشت.

۴شنبه رفتیم با هم شام بیرون.اولش قرار بود یه جایی نزدیکای محل بریم اما نمی دونم چی شد که از قلهک سر درآوردیم.انقدر هم هوا خوب بود و بارون نم نم می اومد که دیگه نگو و نپرس.ما هم که شدیدا تیریپ عاشقونه ورداشته بودیم واسه خودمون یهویی دیدم نوه ی عمه ام جلومونه.دیگه سلام علیک کردیم و جوجه خان رو معرفی کردم.بیچاره دختره فکر کنم قرار داشت چون انقدر ترسید وقتی مارو دید دیگه حد و حساب نداره.دست و پاش و گم کرده بود.دلم براش سوخت.یاد اولای خودم افتادم با اون شیطونی هامون که همیشه هم مچمون توسط یه فامیل گرفته میشد.یادش بخیر.بعدش هم رفتیم یه رستورانی که تا حالا نرفته بودیم.همه چیزش عالی بود.محیطش هم واقعا خوب بود ولی چشمتون روز بد نبینه یه اسپاگتی استیک سفارش داده بودیم که واقعا قابل خوردن نبود انقدر که بدمزه و بد بو بودش.من اسپاگتی میگو خیلی دوست دارم اونم یه شرطی که بعد از آبکشی دم بندازیم ولی این یه فاجعه ی تمام عیار بود.البته ما قبلش با سالاد و بال مزه و پیتزایی که خورده بودیم سیر شده بودیم ولی واسه همین اسپاگتی مسخره ۱۵ تومن اضافه پول دادیم و کلی دلم سوخت که این پول رو می تونستم بندازم تو قلک یا به یه بدبختی کمک کنیم.ولی اون شب درکل واقعا عالی بود.جوجه خان نهایت مهربونی و عاشق بازیش رو اون شب به خرج داد و همش بهم حسای خوب میداد و من از بودن کنارش واقعا خوشحال بودم.

فرداش هم پنج شنبه بود و جوجه خان درگیر اثاث کشی.منم که دیدم اون حواسش پرته رفتم آدیداس و تا می تونستم خودم رو مهمون کردم.یه کتونی صورتی و سفید و یه کوله ورزشی طوسی و صورتی و یه شلوار طوسی واسه خودم خریدم.یه کاپشن و شلوار و یه شلوار تک هم برای داداش جونم خریدم.تازه بچه همش می گفت اسکوتر می خوام که به یه طریقی پیچوندمش چون دیگه واقعا بدبخت می شدم. بعدش هم که خواهر گرامی پرواز داشت واسه مشهد و انقدر خندیدیم به ادا و اصول هاش که حد نداره.آخه تمام فامیلای بابا خانوماشون با هم رفتن مشهد.بعد یکی از دختر عمه هام تا حالا سوار هواپیما نشده بود و می ترسید(جالبه که باباش از همه پولدار تره و کارخونه شیشه داره)انقدر خواهر گرامی خندوند مارو که دیگه ضعف کردیم.

بعدش هم که خواهر گرامی رفت من شال و کلاه کردم و رفتم باشگاه دومین جلسه بدنسازی.انقدر این مژگان از من کار کشید دیگه جون نداشتم.تازه ناهار هم نخورده بودم.ضعف کردم.بعد از اون هم رفتم ملاقات بابای زندائیم بیمارستان کیان.همون بیمارستانی که بابام فوت کرد.نیم ساعت جلوی بیمارستان راه می رفتم تا خودم رو راضی کردم که برم تو.خیلی سخت بود و همش اون روز برام تداعی میشد.تو پله ها همش عموم جلوی چشمم بود که خودش و به در و دیوار میزد.دیگه سعی کردم خودم رو با بچه های دایی مشغول کنم که چیزی یادم نیاد.زندایی هم بهم گفت چقدر ابروهات ناز شده و بهت میاد.آخه کوتاهش کردم و قهوه ای می کشم.خواهر گرامی میگه شبیه این دختر سلیطه ها شدی که عشقشون فقط پسر بازیه و دنبال اینن که ببینن چطوری خوشگل ترن.با این همه بهت میاد خواهر خوشگل شدی.

بعدش هم دیگه با رمقی نه چندان زیاد برگشتم خونه و زرتی خوابیدم.دیروز هم که جمعه باشه رفتم خونه ی جوجه خان به مامانش کمک کنم.مامانم گفت زیاد کار نکنی ها ولی الکی بیکار هم نباش.منم فقط ظرف های توی جعبه رو از تو روزنامه در میآوردم یا وسایلی که مامانش می خواست رو میدادم بهش.ولی یه عالمه آلبوم نگاه کردیم باهم.آلبوم جوجه خان خیلی جیگر بود.از اینایی که هر عکسی توضیحات داره.من تو بچگی هام هم تپل تر از جوجه خان بودم.

بعدش هم که بارون شدید شده بود(آخه این یه هفته تو تهران همش داره بارون میاد)مثل دیوونه ها تو همون بارون با جوجه خان رفتیم آیس پک خوردیم و کلی عشقولانه بازی کردیم اون وسط و دیگه یه مقنعه هم خریدیم برای لباس فرم من که سورمه ایه و جدا شدیم.

قشنگ ترین قسمت دیروز جاهایی بود که مامانش تو اون یکی اتاق خواب بود و ما داشتیم کار می کردیم بعد یواشکی همو بو.س می کردیم.از اون بو.س های کوچیک و گذرا ولی به شیرینی قند.

دیشب ساعت ۲ نصف شب یه صداهای وحشتناکی میومد من فکر کردم جنگ شده یا یه جایی ترکیده یا زلزله شده.نگو صدای رعد و برق بوده.ولی انقدر شدید و وحشتناک بود که من به عمرم نشنیده بودم.از ترس گریه ام گرفت و زنگ زدم به جوجه خان.انقدر دلداریم داد تا آروم شدم و گفت هر وقت دوس داشتی و دیدی خوابت نمی بره زنگ بزن حرف بزنیم ولی خدا رو شکر زود خوابم برد ولی برای شرکت یه راهی رو که همیشه ۴۰ دقیقه طول می کشه من ۲ ساعت طول کشید تا برم و به این ترتیب امروز با اینکه زودتر راه افتادم بازم تاخیر خوردم.خاک تو سرم با این بود خاطره ام.

از صبح دارم میرم رو مخ جوجه خان که قبل از محرم و صفر بیان حداقل بله برون کنیم اما مگه پا میده این بشر.انقدر برای این مراسم ها استرس داره که نگو.آخه وضعیت کارش خصوصا تو این یکی دوماه اخیر خیلی خراب شده.کلا کار آزاد به گند کشیده شده.دعا کنید کاراش زودتر ردیف بشه تا این بچه انقدر حرص نخوره.دوست داشتم واسه عاشورا که خرج داریم پیشمون باشه ولی انگار قسمت نیست.

بازم هرچی خدا بخواد.

پ.ن : راستی به خاطر کار خوب هفته ی گذشته یه ۱۰۰ دلاری از دایی جایزه گرفتم و الآن هم ۲ ساعت می گذره همچنان نیشم بازه.جای همگی خلی انقدر این ۱۰۰ دلاری می چسبه که نگو.

 

موفقیت دور نیست

سلاااااااااام سلاااااااااام.

اینجانب یک عدد جوجه ی تپل اعلام میدارم که دیروز برایم یک روز بسیار خوب بود.

اول اینکه ظرف دیروز و امروز اون کار نا ممکن رو که تا یه قسمتی پیش برده بودم تموم کردم.بعدش دیروز بعد از ظهر که داشتم با دایی حرف می زدم گفت از کارم راضیه و با درخواست اضافه حقوقم موافقت کرده.هاهاها ما اینیم دیگه.البته بدیش اینه که دیگه نمی تونم از اینجا برم چون من می خواستم از دایی ببرم و دیگه مستقل بشم برای خودم

بعد در یک اقدام انتحاری دوباره رفتم باشگاه ثبت نام کردم و کلی ورزش کردم.مربی قبلیم وقتی منو دید این ریختی شد.گفت با خودت چکار کردی توووووو؟ بعد من همینجوری خجالت حمل می کردم با خودم.بعدش هم دیگه یه دستور چربی سوز خفن بهم داد.یعنی روزای فرد دیگه پیرم دراومده از بس باید ورزش کنم.نوشته ۲۰مینت اسکی.من ۲۰ مین تردمیل رو راحت میرم حتی بیشتر اما اسکی خیلی سخته برام و آخراش دیگه جونم درمیاد تا تموم شده.یه شعبه ی دیگه از باشگاهمون رو رفتم به خاطر مربیم که اونجا رفته.بعد یهو مربیم(مژگان) رو دیدم دوتا شاخ زیبا رو کله ام سبز شد.یعنی رسماْ تبدیل شده به خود هرکول.هیکلش شبیه هالک شده دیگه.کمرش باریکه بعد کول و بازو و سر و سینه ردییییییییف.انقدر خفن شده بود که نگو.بعد من نمی تونستم دیگه تر و فرز ورزش کنم نشسته بودم واسه خودم سوت میزدم اومده میگه تا جفت پا نرفتم تو حلقت پاشو به خودت تکون بده شبیه توپ شدی.یعنی من یه لحظه هنگ کردم.بعد دیگه تند تد ورزشمو کردم.آخر سر نمیذاشت بیام که.میگفت تا صبح انقدر بهت ورزش میدم تا بمیری دیگه اینجوری نشی.خلاصه کلی خندیدیم باهم.دخترای این باشگاه جدیده انقدر چُسن که نگو.یعنی یه قیافه مکُش مرگ مایی میگیرن که انگاری مثلا اونا شاهزاده ان طرف روبروشون گدا.منم کلی قیافه گرفتم براشون.

بعد از کلاس جوجه خان اومد نصفه ی راه دنبالم.انقدر دیشب با هم خوب و مهربون و جوجو بودیم که دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم.دلمون می خواست بریت تا صبح باهم موتور سواری کنیم.ولی نشد دیگه چون من شام خونه ی مادربزرگم دعوت بودم.همه بودن.عمه ها و عموم.اگه عمو نبود عمرا نمی رفتم ولی چون دلتنگ بابا بودم و عموم بوی بابام و میده رفتم آخر سر.

آها داشتم جوجه خان رو می گفتم.کلی پشت موتور فشارش دادم و بغلش کردم و بوسش کردم اونم همش دستم و می گرفت و بوس میکرد.منم که خجاااااالتی.به جون شما دیگه رو نمونده بود برام.آخه جوجه خان قدیما تو محلشون دستم رو هم زیاد نمی گرفت اون اولای دوستی.بعد الآن همش داره دستم و می بوسه آدم شرمنده ی اخلاق ورزش کاریش میشه دیگه.بعد رفتیم آدیدس و من یه ست ورزشی گرفتم.شلوارک مشکی و تاپ صورتی.خیلی خوشگله اما من دلم تاپ و دامن طوسی صورتی می خواست.جوجه خان گفت اگه موفق بشی که لاغر بشی برات از اونا که دوست داری می خرم.امروز هم قراره بریم کفش ورزشی و کیف بگیریم برای وسایلم.انقده ذوق دارم که نگو.شب هم باهم شام بیرونیم مهمون من.این قسمت آخرش یه مقدار سخت بود.

بعد جوجه خان منو تا خونه ی مادربزرگم رسوند.داشت میرفت یواشکی بهش گفتم دوست دارم یهو داد زد منم دوست دارم عشقم عاشششششقتم.بعد یهو یه پسره از خونه ی مادربزرگم دراومد.یعنی بند دلم پاره شد گفتم الآن اگه یکی از پسر عمه ها باشه دیگه آبرو برام نمی مونهدیگه دیدم پسره غریبه است بدو بدو رفتم تو آسانسور تا بیشتر منو نبینه یارو.بعدش رفتم عمو رو یه عالمه بغل کردم و یه عالمه آروم شدم.شام هم فقط یه کم سالاد خوردم.مادربزرگم گفت مادرجان برنج چرا نمی خوری؟ گفتم مادری تپل شدم دیگه کسی نمیاد منو بگیره.همه غش کردن از خنده مادر جونم ناراحت شده بود.می گفت غلط ردن تو خیلی ریزی اتفاقا.حالا بیچاره فکر کررداه من هرچی غذا بخورم به قدم اضافه میشه.اگه این طوری بود که من الآن ۳/۴ متر بودم.بعدش هم که اومدم خونه و یه کمی لباسام و پوشیدم و ذوق کردم و الکی ادای ورزش کردن درآوردم و بعدش خوابیدم و این بود خاطرات دیروز ما.

شب هم که تهران بارون اومد و ما حالش و بردیم ولی صبح عین زمستون شده بود.من یه مانتوی کوتاه پوشیده بودم با کاپشن.وقتی از تاکسی پیاده شدم دیدم همه دارن بهم توجه می کنن.گفتم ایول این مدل جدید ابرو که پهن و کوتاهش کردم حتما خیلی بهم میاد.یهو فکر می کنید با چه صحنه ای روبرو شدم؟ بعله دیگه....مانتوم تا حلقم اومده بود بالا و حتی کمربند شلوارم هم پیدا بود.یعنی چشام سیاهی رفت یه لحظه. شلواره هم خیلی خوش برش و تنگه و دور از جون آقایونی که اینجا رو می خونن مردای ایرانی هم که به خودشون ندیدن از این چیزا دیگه همه کف و خون بالا آورده بودن.کلی خندیدم با خودم و گفتم اگه جوجه خان بود داد و بیداد می کرد و میگفت دیگه این مانتو رو نباید بپوشی و این حرفا و بازم تو دلم پلیدانه خندیدم.این طوری هاهاها.

امروز مانتو شلوار اداری که داده بودیم بدوزن رو گرفتیم.خیلی بامزه شده و من خیلی دوسش دارم.قراره از شنبه بپوشیم هممون.دائی هم شنبه تهرانه و می بینه.آخ جون چه حالی میده.انقدر لباس فرم خوشگل دوست دارم.برشش هم یه جوریه که منو لاغر نشون میده و این قسمتش از همه مهم تره.

چقدر حرف واسه یه روز داشتم.حالا مطمئنم بازم یه چیزای رو یادم رفته که بگم.حالا اگه یادم اومد میام میگم باز.

فعلاْ

کار نشد نداره

امروز برای من روز خوبی بود از نظر کاری.دوتا کار بهم محول شده بود که هردو رو انجام دادم.یکیش که خیلی ساده بود ولی اون یکی رو وقتی انجام دادم دایی دوتا شاخ رو کله اش سبز شد فکر کنم.

یه شرکتی قبل از انقلاب کار میکرده و بعد از انقلاب دیگه کار نمی کرده ولی منحل نشده بوده.دایی فقط اسم این شرکت رو داشت.بهم گفت.اول تو اینترنت گشتم و پیدا نکردم.بعد رفتم اداره ثبت.یعنی با یه آرسن لوپن بازی خودم رو زدم به اون راه و مدارکش رو پیدا کردم که حد نداره.فردا هم میرم و کپی مدارکش رو میارم.وقتی به دایی زنگ زدم و شماره ثبت و آخرین مدیرانش رو بهش گفتم شعف از صداش می بارید.خودم هم خیلی خوشحال شدم براش.بعد از اونجا هم رفتم یه کارگزاری بورس چون از تحلیل هام خوششون اومده بود و خواستن نمونه کارم رو ببینن.اون سمینار ده نمک داره کار خودش رو می کنه و اگه خدا بخواد دارم موفق میشم.دعا کنید برام.

جوجه خان هم سخت مشغول اثاث کشیه.برای اون هم یکی دوجا فرم پر کردم بصورت اینترنتی که اگه بشه خیلی خوبه.آخه هیج جا بدون سابقه کار استخدام نمی کنن.خودم ۵/۶ سال سابقه کار دارم اما جوجه خان همش کارش آزاد بوده دیگه.

حالا بگذریم.بعدش امروز به خاطر اینکه کارام خوب بود برای ناهار خودم رو دعوت کردم رستوران هانییه کباب مشتی زدم به بدن و رژیم رو به فـ . ـا . ک دادم.راستی یکی دوجا هم رزومه فرستادم.

چقدر بچه فعالی شدم جدیداْ.حالا داره از خودم خوشم میاد.

من یه شعاری همیشه دارم میگم کار نشد نداره.الآن هم با تمام قوا تصمیم گرفتم موفق بشم.و میشم.امروز کلی واسه بابا دعا کردم و صلوات فرستادم.خدا کنه شب بیاد به خوابم یه ذره بغلم کنه.

خدایااااااا

دیشب

دیروز جلسه انتخاب اعضای هیئت مدیره انجمن دوستی ایران و........(نمیگم بمونید تو خماریش)بود.ما هم که عضو هستیم و خاستیم بریم به دائی گرامی رای بدیم و کلا اداره جلسه هم به خاطر تخصص مجامع دست من بود.خلاصه که مجمع به حد نصاب نرسید(یعنی نصف آدمایی که عضو بودن نیومدن) و مجمع تعطیل شد.بعدش همه نشستن و فقط چای خوردیم و صحبت کردیم و دایی به همه ی اعصا قول داد تو بهمن ماه همه رو دعوت کنه به بندرعباس برای بازدید از کارخونه اش و همه کیش و قشم هم برن.خلاصه که همه اون وسط خوشحال شده بودن بجز ما که کارمندای دایی هستیم.آخه قولش و میده و قربونش برم دیگه تامین بودجه و همه ی کاراش و میندازه گردن خودمون.ما باید بریم با بچه های کارخونه دست به یقه بشیم برای بودجه ی اضافی که چی؟ که دایی جان می خوان یه قطار آدم رو مفتی ببرن بگردونن.انقدر این دلرحم بازیاش بعضی وقتا هم حرصم رو درمیاره هم به خنده ام میاندازه.مثلا امروز تو اتاقش بودم داشت با یه یارو حرف میزد.یارو زنگ زده بود طلبکار بود که چرا کار منو با وزیر ردیف نکردی که بهم کمک کنن.دایی هم هرچی میگفت من پیگیری کردم اما به جایی نرسیده جواب نداد.آخرش به یارو گفت من یه ماشین با یه تومن پول برات میفرستم تا فعلا خرج زن و بچه ات رو دربیاری تا بعد.....یعنی من این شکلی شدم اون لحظه

خیلی به دایی حسودی کردم.یعنی طرف زنگ زده بود کمک می خواست تازه طلبکار هم بود ولی دایی باز کمکش می کرد.با خودم گفتم همینه که تا اینجا رسیده با دست خالی.یعنی هرچی داره خودش بهش رسیده نه اینکه ارث و این چیزا باشه.گفتم خدایا از این دل ها به ما هم بده.اگه خودِ من بودم شاید نمی کردم این کار رو.

ای بابا داشتم دیروز و می گفتم رشته کلام از دستم در رفت.بعد از مجمع چون نیاوران بود با آذر(همکارم) و زی(همون دختر دائیم که باهاش شمال رفتم)رفتیم تندیس بگردیم یه کمی.من اصلا اولین بار بود تندیس می رفتم و همیشه فکر می کردم قیمتاش بالاس ولی بد هم نبود.من یه کفش کالج خردلی خریدم که خیلی دوسش دارم.بعد امروز یکی از همکارام که خیلی تازه به دوران رسیده است و همش پُز بیخود میده گفت من اینا رو تو تجریش دیدم ارزونه و چینیه و این حرفا.بدجور زد تو پرم.هیچی نگفتم بعد یهو دیدم همو مانتویی تنشه که دیروز دیده بودم تو تندیس.گفتم عین مانتوی تو تو تندیس بود ۱۸ تومن.چشاش گرد شد یه لحظه.گفت نه من ۸۰ تومن خریدم.گفتم به هرحال من ۱۸ تومن دیدم.حرصم خالی شد قشنگ.دختره ی بی شعور.اصلا پولش مهم نبود ها.مانتوش هم خیلی قشنگه اتفاقاْ.ولی نباید در مورد کفش من اونطوری می گفت که.یه لحظه احساس کردم سرم کلاه رفته مثلاْ.بعد دیگه قشنگ خالی شدم.

دیشب هم باز جوجه خان اومد پیشمون.گیر داده بود به من فن های کشتی کج رو روی من پیاده میکرد.بعد بلد هم نبود که.دیگه من و خواهر گرامی انقدر خندیده بدیم دل درد گرفته بودیم.همش منو فیتیله پیچ میکرد و می گفت مقاومت کن منم همش تر تر میخندیدم.خواهر گرامی هم به این حالت من که عین گوشت لخم از اینور به اونور می افتادم خنده اش می گرفت.خلاصه کلی دیشب خاطره شد.ولی شب من خیلی خوابالو بودم و جوجه خان خوابش نمی برد و همش منو بوس میکرد بیدار میشدم.منم غُر زدم سرش و خنگ بازی درآوردم و گفتم زود باش بغلم کن و خودت هم بخواب وگرنه از اتاق بیرونت می کنم تنهایی تو پذیرایی بخوابی ها.دیگه رضایت داد و خوابید.الهی بگردم نصف شب بیدارش کردم گفتم برو برام آب میوه بیار.انقدر دیشب مهربون شده بود که حد نداره.

دیشب گفت برای خواستگاریمون لاغر کن.بچه ها تو تهران دکتر خوب سراغ ندارین؟خیلی چاق شدم.یعنی رسما ۷/۸ کیلو اضافه وزن پیدا کردم.اصلا هم نمی ونم غذا خوردنم رو کنترل کنم.

وای دستشویی رفتن چقدر حال میده.همین الآن این موضوع رو درک کردم.

خوب چی داشتم می گفتم؟

آها خیلی چاق شدم دیگه.اگه دکتر خوب سراغ دارین بگید بهم.امروز هم یه سریث به دکتر کرمانی می زنم احتمالاْ.ا.ن خوبه به نظرتون؟

بعد اینکه جوجه خان قول داده اگه زودی لاغر بشم و تا قبل از عید بشم ۵۰ کیلو برام یه جایزه ی خوب بخره.الآن ۶۰ کیلو شدم.بخدا خیلی حالم بده.اعصابم خورده اصلا.کمممممممممممممک

راستی در راستای بیرون اومدن از ده نمک یه فکرایی کردم ولی خدا کنه موثر باشه و بیارزه.برای کار جوجه خان هم دعا کنید که جور بشه زودتر.کاشکی بابام بود و مب گفتم برام دعا کنه.آخه میگن دعای پدر زود میگیره.دلم تنگه برات بابایی