ادامه
ادامه . . .
الآن باز زنگ زد.این دفعه خیلی آروم حرفاش رو زد و به هرچی که دستش می اومد قسم خورد که راست میگه.حتی گفت اگه دروغ بگم تورو با دستای خودم کفن کنم.گفت بازم فکر کن ببین باور می کنی یا نه و بهم خبر بده.
و من باز حس بد.......بد.........بد
اس دادم بهش گفتم هرچی سعی می کنم نمیتونم باور کنم.تو دیروز جای من نبودی که ببینی چه اعصابی ازم خورد شد.
دلم براش تنگ شده.خیلی تنگ.لامصب طاقت یه روز نشنیدن صداش رو ندارم.دارم دیوونه میشم واسه اینکه قربون صدقه ام بره و لوسم کنه.واسه اینکه بگه زندگیمون از همه بهتره![]()
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 15:2 توسط جوجه
|
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه