بعله
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چه خبر؟
دیدی آدم می خواد طفره بره یه چیزی رو نگه چطوری مثلا رد گم می کنه؟الآن من همون طوریم دیگه.
آقا دیشب جوجه خان گفت من برم با بچه ها استخر.منم که اِند روشن فکر گفتم برو عزیزم بهت خوش بگذره.ما رو هم دعا کن خدا قسمتمون کنه.گفت باوشه و این حرفا.بعد افطاری قرار شد دائی بزرگه ام با خانواده بیان پیشمون.دیگه کلی تدارک دیدم و ژله درست کردم و تخم مرغ آب پز عسلی و فِرنی و سوپ و این حرفا.بعد وقتی اومدن و مشغول چیدن وسائل بودیم دختر دائی که اول اسمش ضد داره و من بهش میگم زی گفت بیاین با محمدرضا(دوستش که ۴ ساله با هم هستن و مامان پسره واسه عروسی رضایت نمیده) و جوجه خان بریم سینما و آخرین روزای اکران ورود آقایان ممنوعه.من که همون اول ضدحال خوردم و گفتم جوجه خان بعد عمری داره با دوستاش میره استخر دلم نمیاد برنامه اش رو بهم بزنم.ولی وقتی واسه خودش تعریف کردم گفت برو.البته با اکراه رضایت داد و گفت چون محمدرضا پسر مطمئنیه و مراقبتونه برید.واسه ساعت ۹:۳۰ بلیط رزرو کردیم و بعد از افطاری و یه کمی رسیدن به خودمون رفتیم سینما.واااااااااااااااااای که چه فیلم قشنگ و باحالی بود.طنز بود و من کل فیلم و داشتم قهقهه میزدم.دیگه دل درد گرفته بودم.البته من یه کمی زیادی خوش خنده ام ولی بقیه هم خیلی می خندیدن بقرعان
.خلاصه که جای همگی خالی خییییییلی خفن خوش گذشت.پیشنهاد می کنم خیلی زود برید ببینید که لال از دنیا نرید(چه ربطی داشت؟
)
بعدش هم محمد رضا گفت بریم بستنی منصور فلکه اول تهرانپارس و با اینکه جوجه خان اولتیماتوم داده بود که بعد از فیلم زودی برو خونه دیگه به اصرار بچه ها گفتیم یه بستنی می خوریم زودی و میریم دیگه.رفتیم اونجا و حالا بماند که یه ساعت طول کشید تا هرکدوممون یه چیز چمن در قیچی سفارش بدیم.بعد بستنی ها مون و گرفتیم و آوردیم گذاشتیم رو صندوق عقب ماشین و دیگه حمله ه ه ه.خیلی خوشمزه بود لامصب.اصلا من عاشق بستنی ام.مخصوصا شکلات تلخ...............حالا از بحث منحرف نشین.اینجا رو گوش کنننننن.
همین طوری که مشغول بودیم دیدم رنگ از روی محمدرضا پرید و زی هم دستاش می لرزید و اینا.نگو یک فروند ماشین گشت ارشاد پشت سر ما بود و ما هم خوشحااااال مشغول بستنی خوردن.منم حالا چی تنمه؟ یه شلوار تنننننگ با یه کفش پاشنه بلند باحال با یه مانتوی طوسی روشن که خیلی بی شباهت به مینی ژوپ هم نیست.
خلاصه دیدیم یکی زد پشتمون و خیلی با مهربونی گفت عزیزم یه دقیقه بیا منم که بچه تابع قانون در حد لالیگا گفتم به روی چشم.گفت بستنیت رو هم بیار.گفتم نمی خواد میام می خورم.حالا من فکر کردم الآن می خوان یه تذکری بدن و یه تعهدی بگیرن تو ماشین و این حرفا.سوار ماشین شدم حالا پیش خودمون باشه یه کمی هم ترسیده بودن.بالاخره آدم میگُرخه دیگه.دیدم تا نشستم زنه داره درو می بنده و گفت حرکت کنین.درو باز کردم و پریدم پائین.ترسیده بودم خُب.گفتم واسه چی داری منو می بری یه کلمه دهنتو باز نمی کنی بگی که خانواده من بفهمن.بالاخره نگران میشن خوب.این چه حرکت احمقانه ایه.زنه حالا فکر کرده من دارم فرار میکنم.جیغ زد گفت سوار شو و دست منو گرفت.منم داد زدم گفتم سر من جیغ نکش پاچه پاره.مثل بچه آدم بگو می خوایم ببریمت واسه چی اینطوری می کنی دنبال قاتل بروسلی میگردی مگه؟حالا یارو افسرهم پیاده شده بود و به من گفت سر و صدا نکن و این حرفا.گفتم من از کجا بدونم شما مامورین اصلاْ؟همینطوری بدون یه کلمه حرف می خواین بزنین ببرین آدمو.معلومه تا تفهیم نشه بهم که کجا می خواین ببرینم سوار نمیشم.حالا تو این هیر و ویر زنه هم سلیطه بازی در می آورد بیاااا و ببین.خواهر گرامی و زی از یه طرف منو می کشیدن و گریه می کردن و زن دیوونه هه هم از یه طرف.حالا هرچی به این دوتا میگم منو ول کنین برین از خونه یه مانتو بیارین میگن نمیذاریم ببرنت.میدون شلوغ شده بود خَفن.همه جمع شده بودن و می گفتن ولش کن.خواهر گرامی همین طوری گریه می کرد و زی هم جیغ می زد و به محمدرضا می گفت نذار ببرنش.محمدرضا هم بدبخت اون وسط گیر افتاده بود و نمی دونست چکار کنه و افسره رو گرفته بود به کار تا ما یه کاری بکنیم.زنه بامشت زد تو پهلوی خواهر گرامی و جیغ زد گفت ولش کن دیگه خون جلوی چشام و گرفت و دیگه مادر بگرید.پرتش کردم عقب و گفتم وحشی با خواهر من با احترام برخورد می کنی وگرنه گردنتو میشکنم.اونم زِرت و پِرت میکرد و همکاراش می کشیدنش.بقرعان می خواستم بزنم لهش کنم.خودم به جهنم حق نداشت با خواهر گرامی اینطوری برخورد کنه.دیگه همکاراش گرفتنش ومنم بچه ها رو آروم کردم و گفتم برام مانتو بیارین فقط و سوار شدم.به زنههم گفتم تو نه از لحاظ تحصیلات نه از لحاظ شعور نه از لحاظ موقیت اصلا در حدی نیست که واسه من اینجوری شیر شدی.گِرا بدم همینجا آویزونت می کنن.گفت اگه تو لیسانس داری من فوق دارم.حالا هردوتامون با جیغ اینا رو می گفتیم ها.گفتن اولا که کی به تو گفته من لیسانس دارم دوماْ بیچاره تو اگه فوق داشتی و اصلا دانشگاه به خودت دیده بودی که نمیذاشتنت نقش سگ پاچه گیر رو بازی کنی.خلایق هرچه لایق حقت همینه که نصف شب مردم و زابراه کنی فکر کنی خیلی مهمی مثلا.جیغ زد و گفت حالا وقتی تو حکمت زدم اغتشاش می فهمی با کی طرفی.من باز جوش آوردم.داد زدم گفتم اگه تو نیم وجبی تونستی همچین کاری بکنی بیا به من بگو آننننا و شستمو با نهایت قدرت نشونش دادم
.اگرم نتونستی بشین تو آب سرد نسوزی یه وقت.به همکاراش گفت اینا رو صورتجلسه کنین بنویسین چی میگه.اونا هم فهمیده بودن من پشتم یه جایی قرصه که اینطوری براشون هارت و پورت می کنم دیگه
.زنه به همکارش گفت بس کن دیگه انقدر بحث نکن دیگه و وقتی پیاده شدیم هرچی نگاه کردم اسمش و بخونم همکاراش نذاشتن.سریع فرمم و پر کردن و تعهد گرفتن و از اون عکسای متهمی ازم گرفتن که خود عکس گرفتنه هم ماجرا داشت.می گفتم مگه من مجرمم که عکس بندازم و نمیندازم تا دستورالعملتون و ببینم و این حرفا.دیگه اومدن باهام حرف زدن و گفتن ین عکسا فقط واسه اداره خودمونه که اگه یه دفعه دیگه گرفتنت بشناسیمت و اسم اشتباهی نداده باشی.چون اصلا کارت شناسایی هم نگرفتن ازم.حالا من اشتباه کردم همه مشخصاتم و درست دادم و بعدا خییلی پشیمون شدم.بعدش محمدرضا دم در با سربازا دعوا کرده بود و گفته بود این زن مردم امانته دست من و به زور اومد تو و مانتوی خواهر گرامی رو داد پوشیدم و رفتیم.
ولی خوب پروسه احمقانه و خیلی وحشتناکی بود.حالا من اونجا واسه خودم قُد قُد میکردم اما یه درصد اگه عمو و دائی نمی تونستن کاری بکنن برام آشم پخته بود دیگه.هرچند مطئن بودم که همه ی این سلیطه ها باید پیش عموم پا بکوبن ها.یعنی اگه به عمو زنگ می زدم میومد جـ... کُششون میکرد که منو گرفتن ولی تصمیم گرفتم عاقلانه عمل کنم و پای کسی رو وسط نکشم چون اون هم بالاخره باید از آبروش واسه من بذاره دیگه.
برگشتنه تو راه خونه انقدر خندیدیم که نگو.به مامان هم گفتیم تصادف کردیم و اومدنمون طول کشیده.جوجه خان هم که خدا رو شکر استخر بود هنوز.من و خواهر گرامی که اصولا خوشحالیم کلی ذوق کردیم و گفتیم چه ماجرای هیجان انگیزی بزن قدش و محمدرضا و زی همینطوری مبهوت نگامون می کردن.ما عادت کردیم که موقعیت های بد زندگی رو راحت بگیریم تا بگذره و من این اخلاق و خیلی دوست دارم.
جوجه خان که برگشت براش تعریف کردم و انم کلی عصبانی شد و اولش با من دعوا کرد.بعد گفتم خوب گناه من چیه که اینا آدم نیستن دیگه گفت فردا میریم ازشون شکایت می کنیم.دیگه با هزار بدبختی راضیش کردم بیخیال شه.والا....اینا آدم نیستن که یهو دیدی یه چیز دیگه بستن بهمون بیچاره مون کردن.
ولی یه سوال فنی واسه من پیش اومد این وسط.
اگه دین اجباریه چرا خدا تو قرآن گفته لا اکراه فی الدین؟؟؟
اگر هم اجباری نیست برای چی با احساس و اعصاب این همه آدم نصف شبی بازی میکنن؟و اصلا چه حقی دارن؟خیلی برام سوال شده و به شدت از دوستان می خوام اگه جواب این سوال رو می دونن بگن.
البته خواهش میکنم نظم عمومی و مدعی العموم و این چیزا رو بذارین کنار.من قبول ندارم.هرکسی رو تو قبر خودش میذارن.جدا از اون خدا هم میتونست بگه لا اکراه فی الدین الآ ایران که آدماش ندید بدید هستن.
پ.ن: دختر خاله جان اینا خیلی خفنه ها.جون امیر یه وقت از دهنت در نره جایی بگی ها.می کُشمت وگرنه.دیدی که چقدر خفنم اصولا
پ.ن ۲:بقیه دوستان هم که وبلاگ دارن اگه از این تجربه ها دارن بگن ببینیم چطوریه