قهر و آشتی

نمی دونم تا حالا چند بار با جوجه خان دعوا و قهر و آشتی کردیم.واقعاْ نمی دونم.یعنی رابطه ی ما از اون رابطه هایی نبوده که توش یه نفر هر چیزی رو که طرف مقابل بگه قبول کنه.اللبته جوجه خان ادعا می کنه که این کار رو برای من انجام میده ولی خودت می دونی چرت میگه چون اگه این کارو می کرد یگه این همه دعوا و قیل و قال واسه چی بود؟

پریشب ها با هم رفتیم تجریش و یه دوری زدیم و می خواستیم یه کمی خرید کنیم اما هیچی به دلمون ننشست اون طوری که باید و در نتیجه ما دست خالی موندیم.بعدش هم رفتیم یه عالمه پیاده روی کردیم تو خیابون ولیعصر و به لباس ها و کفش های بسیار زشت و بسیار گرون یه فروشگاه مارک خندیدیم و وقتی دیدیم ساعت ۱۰ شده با داد و بیدادِ من جوجه خان رضایت داد تا پارک وی ماشین بگیریم.بعد هم که طبق معمول یه کباب مشتی زدیم به بدن و بسیار راضی و خوشحال به خونه برگشتیم ولی مامان نزدیک بود بیرونم کنه دیگه چون ساعت۱۱:۴۰ شده بود.بعد از کلی قسم و آیه آروم شد و منم رفتم خوابیدم.

بعله این بود خاطره ی من.

حالا اصلا نمی دونم چرا اینا رو گفتم ها.یهویی اومد به ذهنم که بگم چون اون شب خیلی خوش گذشت و خندیدیم.ولی در عوض دیشب زهر بود واقعاْ.دعوا کردیم و انصافا بیشتر من دیوونه بازی درآوردم و حرف های زشت زدم و جیغ و هوار کردم و امروز هم همین طور تا اینکه فی الحال هر دو آروم شدیم و تصمیم گرفتیم باز ادامه بدیم.نمی دونم واسه چی انقدر دعوا می کنیم.یعنی اصلا یه چیزی میگم تو یه چیزی می شنوی ها.دعوا نه ددددععععوااااااااااااااا.خیلی از این حالت بدم میاد.خوب این طبیعیه که آدما با هم اختلاف سلیقه داشته باشن ولی در این حد دعوا نوبره به خدا.

یه راهکار بدید بهم.ناراحتم

وزراااااااااااااااااا

بعله

خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چه خبر؟

دیدی آدم می خواد طفره بره یه چیزی رو نگه چطوری مثلا رد گم می کنه؟الآن من همون طوریم دیگه.

آقا دیشب جوجه خان گفت من برم با بچه ها استخر.منم که اِند روشن فکر گفتم برو عزیزم بهت خوش بگذره.ما رو هم دعا کن خدا قسمتمون کنه.گفت باوشه و این حرفا.بعد افطاری قرار شد دائی بزرگه ام با خانواده بیان پیشمون.دیگه کلی تدارک دیدم و ژله درست کردم و تخم مرغ آب پز عسلی و فِرنی و سوپ و این حرفا.بعد وقتی اومدن و مشغول چیدن وسائل بودیم دختر دائی که اول اسمش ضد داره و من بهش میگم زی گفت بیاین با محمدرضا(دوستش که ۴ ساله با هم هستن و مامان پسره واسه عروسی رضایت نمیده) و جوجه خان بریم سینما و آخرین روزای اکران ورود آقایان ممنوعه.من که همون اول ضدحال خوردم و گفتم جوجه خان بعد عمری داره با دوستاش میره استخر دلم نمیاد برنامه اش رو بهم بزنم.ولی وقتی واسه خودش تعریف کردم گفت برو.البته با اکراه رضایت داد و گفت چون محمدرضا پسر مطمئنیه و مراقبتونه برید.واسه ساعت ۹:۳۰ بلیط رزرو کردیم و بعد از افطاری و یه کمی رسیدن به خودمون رفتیم سینما.واااااااااااااااااای که چه فیلم قشنگ و باحالی بود.طنز بود و من کل فیلم و داشتم قهقهه میزدم.دیگه دل درد گرفته بودم.البته من یه کمی زیادی خوش خنده ام ولی بقیه هم خیلی می خندیدن بقرعان.خلاصه که جای همگی خالی خییییییلی خفن خوش گذشت.پیشنهاد می کنم خیلی زود برید ببینید که لال از دنیا نرید(چه ربطی داشت؟)

بعدش هم محمد رضا گفت بریم بستنی منصور فلکه اول تهرانپارس و با اینکه جوجه خان اولتیماتوم داده بود که بعد از فیلم زودی برو خونه دیگه به اصرار بچه ها گفتیم یه بستنی می خوریم زودی و میریم دیگه.رفتیم اونجا و حالا بماند که یه ساعت طول کشید تا هرکدوممون یه چیز چمن در قیچی سفارش بدیم.بعد بستنی ها مون و گرفتیم و آوردیم گذاشتیم رو صندوق عقب ماشین و دیگه حمله ه ه ه.خیلی خوشمزه بود لامصب.اصلا من عاشق بستنی ام.مخصوصا شکلات تلخ...............حالا از بحث منحرف نشین.اینجا رو گوش کنننننن.

همین طوری که مشغول بودیم دیدم رنگ از روی محمدرضا پرید و زی هم دستاش می لرزید و اینا.نگو یک فروند ماشین گشت ارشاد پشت سر ما بود و ما هم خوشحااااال مشغول بستنی خوردن.منم حالا چی تنمه؟ یه شلوار تنننننگ با یه کفش پاشنه بلند باحال با یه مانتوی طوسی روشن که خیلی بی شباهت به مینی ژوپ هم نیست.

خلاصه دیدیم یکی زد پشتمون و خیلی با مهربونی گفت عزیزم یه دقیقه بیا منم که بچه تابع قانون در حد لالیگا گفتم به روی چشم.گفت بستنیت رو هم بیار.گفتم نمی خواد میام می خورم.حالا من فکر کردم الآن می خوان یه تذکری بدن و یه تعهدی بگیرن تو ماشین و این حرفا.سوار ماشین شدم حالا پیش خودمون باشه یه کمی هم ترسیده بودن.بالاخره آدم میگُرخه دیگه.دیدم تا نشستم زنه داره درو می بنده و گفت حرکت کنین.درو باز کردم و پریدم پائین.ترسیده بودم خُب.گفتم واسه چی داری منو می بری یه کلمه دهنتو باز نمی کنی بگی که خانواده من بفهمن.بالاخره نگران میشن خوب.این چه حرکت احمقانه ایه.زنه حالا فکر کرده من دارم فرار میکنم.جیغ زد گفت سوار شو و دست منو گرفت.منم داد زدم گفتم سر من جیغ نکش پاچه پاره.مثل بچه آدم بگو می خوایم ببریمت واسه چی اینطوری می کنی دنبال قاتل بروسلی میگردی مگه؟حالا یارو افسرهم پیاده شده بود و به من گفت سر و صدا نکن و این حرفا.گفتم من از کجا بدونم شما مامورین اصلاْ؟همینطوری بدون یه کلمه حرف می خواین بزنین ببرین آدمو.معلومه تا تفهیم نشه بهم که کجا می خواین ببرینم سوار نمیشم.حالا تو این هیر و ویر زنه هم سلیطه بازی در می آورد بیاااا و ببین.خواهر گرامی و زی از یه طرف منو می کشیدن و گریه می کردن و زن دیوونه هه هم از یه طرف.حالا هرچی به این دوتا میگم منو ول کنین برین از خونه یه مانتو بیارین میگن نمیذاریم ببرنت.میدون شلوغ شده بود خَفن.همه جمع شده بودن و می گفتن ولش کن.خواهر گرامی همین طوری گریه می کرد و زی هم جیغ می زد و به محمدرضا می گفت نذار ببرنش.محمدرضا هم بدبخت اون وسط گیر افتاده بود و نمی دونست چکار کنه و افسره رو گرفته بود به کار تا ما یه کاری بکنیم.زنه بامشت زد تو پهلوی خواهر گرامی و جیغ زد گفت ولش کن دیگه خون جلوی چشام و گرفت و دیگه مادر بگرید.پرتش کردم عقب و گفتم وحشی با خواهر من با احترام برخورد می کنی وگرنه گردنتو میشکنم.اونم زِرت و پِرت میکرد و همکاراش می کشیدنش.بقرعان می خواستم بزنم لهش کنم.خودم به جهنم حق نداشت با خواهر گرامی اینطوری برخورد کنه.دیگه همکاراش گرفتنش ومنم بچه ها رو آروم کردم و گفتم برام مانتو بیارین فقط و سوار شدم.به زنههم گفتم تو نه از لحاظ تحصیلات نه از لحاظ شعور نه از لحاظ موقیت اصلا در حدی نیست که واسه من اینجوری شیر شدی.گِرا بدم همینجا آویزونت می کنن.گفت اگه تو لیسانس داری من فوق دارم.حالا هردوتامون با جیغ اینا رو می گفتیم ها.گفتن اولا که کی به تو گفته من لیسانس دارم دوماْ بیچاره تو اگه فوق داشتی و اصلا دانشگاه به خودت دیده بودی که نمیذاشتنت نقش سگ پاچه گیر رو بازی کنی.خلایق هرچه لایق حقت همینه که نصف شب مردم و زابراه کنی فکر کنی خیلی مهمی مثلا.جیغ زد و گفت حالا وقتی تو حکمت زدم اغتشاش می فهمی با کی طرفی.من باز جوش آوردم.داد زدم گفتم اگه تو نیم وجبی تونستی همچین کاری بکنی بیا به من بگو  آننننا و شستمو با نهایت قدرت نشونش دادم.اگرم نتونستی بشین تو آب سرد نسوزی یه وقت.به همکاراش گفت اینا رو صورتجلسه کنین بنویسین چی میگه.اونا هم فهمیده بودن من پشتم یه جایی قرصه که اینطوری براشون هارت و پورت می کنم دیگه.زنه به همکارش گفت بس کن دیگه انقدر بحث نکن دیگه و وقتی پیاده شدیم هرچی نگاه کردم اسمش و بخونم همکاراش نذاشتن.سریع فرمم و پر کردن و تعهد گرفتن و از اون عکسای متهمی ازم گرفتن که خود عکس گرفتنه هم ماجرا داشت.می گفتم مگه من مجرمم که عکس بندازم و نمیندازم تا دستورالعملتون و ببینم و این حرفا.دیگه اومدن باهام حرف زدن و گفتن ین عکسا فقط واسه اداره خودمونه که اگه یه دفعه دیگه گرفتنت بشناسیمت و اسم اشتباهی نداده باشی.چون اصلا کارت شناسایی هم نگرفتن ازم.حالا من اشتباه کردم همه مشخصاتم و درست دادم و بعدا خییلی پشیمون شدم.بعدش محمدرضا دم در با سربازا دعوا کرده بود و گفته بود این زن مردم امانته دست من و به زور اومد تو و مانتوی خواهر گرامی رو داد پوشیدم و رفتیم.

ولی خوب پروسه احمقانه و خیلی وحشتناکی بود.حالا من اونجا واسه خودم قُد قُد میکردم اما یه درصد اگه عمو و دائی نمی تونستن کاری بکنن برام آشم پخته بود دیگه.هرچند مطئن بودم که همه ی این سلیطه ها باید پیش عموم پا بکوبن ها.یعنی اگه به عمو زنگ می زدم میومد جـ... کُششون میکرد که منو گرفتن ولی تصمیم گرفتم عاقلانه عمل کنم و پای کسی رو وسط نکشم چون اون هم بالاخره باید از آبروش واسه من بذاره دیگه.

برگشتنه تو راه خونه انقدر خندیدیم که نگو.به مامان هم گفتیم تصادف کردیم و اومدنمون طول کشیده.جوجه خان هم که خدا رو شکر استخر بود هنوز.من و خواهر گرامی که اصولا خوشحالیم کلی ذوق کردیم و گفتیم چه ماجرای هیجان انگیزی بزن قدش و محمدرضا و زی همینطوری مبهوت نگامون می کردن.ما عادت کردیم که موقعیت های بد زندگی رو راحت بگیریم تا بگذره و من این اخلاق و خیلی دوست دارم.

جوجه خان که برگشت براش تعریف کردم و انم کلی عصبانی شد و اولش با من دعوا کرد.بعد گفتم خوب گناه من چیه که اینا آدم نیستن دیگه گفت فردا میریم ازشون شکایت می کنیم.دیگه با هزار بدبختی راضیش کردم بیخیال شه.والا....اینا آدم نیستن که یهو دیدی یه چیز دیگه بستن بهمون بیچاره مون کردن.

ولی یه سوال فنی واسه من پیش اومد این وسط.

اگه دین اجباریه چرا خدا تو قرآن گفته لا اکراه فی الدین؟؟؟

اگر هم اجباری نیست برای چی با احساس و اعصاب این همه آدم نصف شبی بازی میکنن؟و اصلا چه حقی دارن؟خیلی برام سوال شده و به شدت از دوستان می خوام اگه جواب این سوال رو می دونن بگن.

البته خواهش میکنم نظم عمومی و مدعی العموم و این چیزا رو بذارین کنار.من قبول ندارم.هرکسی رو تو قبر خودش میذارن.جدا از اون خدا هم میتونست بگه لا اکراه فی الدین الآ ایران که آدماش ندید بدید هستن.

 

پ.ن: دختر خاله جان اینا خیلی خفنه ها.جون امیر یه وقت از دهنت در نره جایی بگی ها.می کُشمت وگرنه.دیدی که چقدر خفنم اصولا

پ.ن ۲:بقیه دوستان هم که وبلاگ دارن اگه از این تجربه ها دارن بگن ببینیم چطوریه

 

یک روز با من و جوجه خان

قراره خواهر گرامی به زدی بیاد سرکار.تنبل خانوم که هر روز تا ۱۲ و جدیداْ هر روز تا ۲ ظهر می خوابه نمی دونم چطوری می خواد ساعت ۷ بیدار شه.من که یه عممری ساعت ۷ بیدار شدم جدیداْ انقدر خواب می موندم صبح ها که امروز دیگه اخطار گرفتم.دائ هم منو صدا کرد بالا و یه کم می خواست داد و بیداد کنه که من مظلوم بازی درآوردم و فقط بهم فت دیگه منو عصبانی نکنی ها.منم گفتم چشم.از صبحش هرچی می تونست سر همه داد و بیداد کرده بود.یعنی خوشم میاد کلا با ماها مهربونه و نمی تونه زیاد دعوامون کنه.

دیروز رفته بودم خونه ی جوجه خان اینا.باباش خبر داشت میام برامون املت درست کرده بود.انقدر چسبید چسبیییییید که حد نداره.دعوامون شده بود سر لقمه ی آخر.بعدش هم که با جوجه خان تو یه خونه ی فسقلی فوتبال بازی کردیم و من کلی خنگ بازی درآوردم و خندیدیم ولی جوجه خان می گفت به نسبت خوبه بازیت.هرجا هم که کم میآوردم دستشو گاز می گرفتم.

بعدش هم که رفتیم و طبق معمول از سرراه ۳ تا فیلم خریدیم.یکیش و من بردم و دیشب با یه فیلم دیگه دیدم و طبق معمول ساعت ۲ نصف شب خوابیدم.دوتای دیگه رو هم جوجه خان برد که امشب قراره برام بیاره.

مامان دیروز دلمه گوجه و فلفل و بادمجون درست کرده بود.بوش داشت دیوونه ام میکرد.ولی از بس نون و پنیر خوردم دیگه جا نداشتم.فقط آخر شب با خواهر گرامی یه دونه از دلمه گوه ها یواشکی خوردیم.مامانم یه ظرف بزرگ هم واسه جوجه خان گذاشت که آخر شب با باباش اومد برد.

من با یه تاپ و شلوارک خیلی خفن بودم حوصله نداشتم لباس بپوشم برم.فقط یه چادر رنگی سرم کردم.جوجه خان کلی ذوق کرده بود و لپمو کشید اما وقتی دید چی تنمه کلی غر زد که اینطوری نیا بیرون یه وقت چادرت می افته.ولی خیلی بامزه نگام میکرد.انگار تا حالا چادر ندیده.یه بار هم که خونشون داشتم نماز می خودم نشسته بود روبروم و خیره شده بود.انقدر هم وقتی ذوق می کنه بامزه میشه که دیگه خنده ام گرفته بود.

دیروز کلی دنبالش کردم و نیشگونش گرفتم.آخه خیلی بامزه میشه با لباس خونه.ولی نمیذاره من بچلونمش که.منم مجبورم تجاوز کنم بهش.

یه ذره هم گریه کردم بهش گفتم چقدر از شرایط موجود می ترسم و اون هم کلی دلداریم داد که همه چیز درست میشه و ما با هم می تونیم از همه ی سدها بگذریم.

حالا یه کمی از کار بگم.صبح زنگ زدم به یه وکیله میگم یه شرکت سهامی خاص ثبت کنی برام چقدر میگیری؟ نه گذاشته نه ورداشته میگه ۵۰۰ تومن.شاخ درآوردم.میگم آقا رنج این کار بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومنه.میگه آخه من کارم خیلی خوبه.حالا جالبه بدونید اون میگفت کارتون ۱۰ روز طول می کشه و یه موسسه دیگه که آخرش با اون قرارداد بستیم و ۱۶۰-۱۷۰ میگیره گفت ۷ روز.یعنی می خوام بگم بعضی آدما خودشون روزی رو از خودشون دور می کنن انگار. و من خیلی به این چیزا توجه می کنم که یه وقتی از این آدما نباشم.به عبارتی نون خودمو آجر نکنم.

مهمونی

می دونی چیه؟ دلم واسه اینجا خیلی تنگ شده بود.همین طوری که با خواهر گرامی مشغول فیلم دیدن بودیم احساس کردم باید بیام اینجا حتماْ.نمی دونم چرا....احساس کردم باید راه بی افتم و بیام و کلید و تو قفل بچرخونم و برق ها رو روشن کنم و از احساس خوبِ بودن تو خونه ام لذت ببرم.

امروز اصلا از خونه تکون نخوردم. حتی کلاس هم نرفتم و خوابیدم به جاش.قرار بود جوجه خان و ببینم که اونم نشد.۳/۴ تا فیلم دیدم امروز.یعنی از هیچ کاری اندازه دیدن فیلمای مختلف خوشم نمیاد.دوست دارم یه موقعی تو زندگیم یه آرشیو باحال فیلم داشته باشم و با جوجه خان از صبح تا شب بشینیم و فیلم ببینیم.

دیروز رفتیم خونه ی دخترخاله جان و امیر.قورمه سبزی و ماکارونی درست کرده بود برامون.با اینکه از زیره متنفرم اما از زیره ای که توی ماکارونیش ریخته بود خیلی خوشم اومد.چون کم بود و یه مزه ی خاصی به غذا داده بود.آخر سر هم یه دونه از این قوری ها که وارمر داره براش خریدم و دیدم که داره.قرار شد ببره مغازه امیر و با هرچی که خودش دوست داره عوضش کنه.خیلی ناراحت شدم که یه چیز جدید براش نبردم اما دیگه واقعا نمی دونستم چی باید بگیرم.امیر و جوجه خان هم یه مقداری در مورد عروسی و خرجای عروسی و اینا صحبت کردن و جوجه خان تا صبح از دلشوره خوابش نبرد.خیلی می ترسه از عروسی و می ترسه از پسش برنیایم.راستش منم خیلی می ترسم اما میگم باید به ترس غلبه کنیم و بریم تو دلش تا بتونیم تا همیشه موفق باشیم.

خیلی دلم گرفته.کی میشه این روزای سخت بگذره خدایا

دیشب

یعنی ضد حال تر از این نمی تونست باشه.

دیشب.....البته دیشب که نه ساعت ۴ صبح نشستم با کلی شوق و ذوق کلی مطلب نوشتم و آی لاو یو پی ام سی و این حرفا تا اومدم ثبت کنم لپ تاپم خاموش شد.یعنی انقدر حرص خوردم که نگو.

بعدش هیچی دیگه اومده بودم بگم که من و خواهر گرامی کل شب رو نخوابیدیم.اولش که تا ۱:۳۰ مهمونی بودیم خونه ی دخر خاله بزرگه ام.همه ی فامیل هم بودن.بعدش هم که بدو بدو اومدیم خونه و تا ۴:۳۰ خندیدیم و حرف زدیم و یادآوری خاطرات کردیم.در کل شب خوبی بود ولی صبح دیگه نزدیک بود با گریه بیدار بشم از بس که خوابم می اومد.

جوجه خان اون شلواری که من دوست داشتم و نخرید.گفت بهم نمی اومد.شلوار لی معمولی خرید ولی من اونو دوست داشتم.اصلا از اولشم این موجود پلید دلش نبود که اون شلوار و بخره و قول میدم حتی نرفته بپوشه.کاشکی خودم  براش خریده بودمش.

کارای بیمه که انجام میدم یه کمی پیچیده تو هم.یه سری کاغذ ماغذ هم گم کردم که خیلی ناراحتم براشون و خیلی اطلاعات مهمی توشون بود.نمی دونم چکار کنم حالا.

ایشاا... وام داره ردیف میشه.یعنی وام و بگیرم یه ماشین درب و داغون می خرم که فقط گاهی باهاش بریم خونه باغ و بقیه اش رو هم کار می کنم باهاش مسلماْ.البته جوجه خان می گفت یه کمی بابام پول لازم داره و ۳/۴ ماهه بهش قرض بدیم.با اینکه پدرشه و من خیلی دوستش دارم ولی دلم به این کار نبود اصلاْ.امیدوارم خودش مثل بچه آدم پشیمون بشه.

دندون پزشکی

دیروز مثل یه دختر خوب رفتم دکتر برای دندونم.اولش فکر کردم می کشه دندونم و.بعدش یارو دکتره گفت دندونات خیلی مرتبه و اگر اینو بکشم به مرور زمان بین دندونات فاصله می افته و حیفه.گفت الآن بخوای برات می کشم ولی یکی دوسال دیگه باید ۲/۳ تومن بدی دندون بکاری خوب چه کاریه همین و درست کن.دکتر قبلی بهم گفته بود به جای دندون عقلت اینو می کشیم که کم کم جابجا بشه ولی این گفت همچین چیزی امکان نداره اصلاْ.منم گفتم خو هرچی شما بگی دیگه بالاخره تخصص داری من چه می دونم فرق دندون شیری با معمولی چیه.

آقا این نامرد هم دید ما مثل بُز هرچی میگه گوش می کنیم گفت پس امروز برات عصب کشی و پانسمان می کنم پر کردنش باشه واسه جلسه ی بعدی.دیگه یه بلایی سر ما آورد که دشمن نشنود کافر نبیند.میگن طرف فک یارو رو پیاده کرد همینه فکر کنم.کارش زیاد درد نداشت البته ولی انقدر به فکم فشار آورد دیگه عصبی شده بودم.همش دهنمو باید عینهو غار علیصدر باز نگه می داشتم و به شدت از این موضوع خنده ام می گرفت.بعد برگشته به من میگه ماشاا.. چه دختر قوی و نترسی هم هستی.گفتم برو دکتر خودتو گول بزن ما این کَلَک ها رو قدیمی کردیم.مثلا داری اینا رو میگی که من نترسم یا جیغ و هوار نکنم؟ گفت زبونت خیلی درازه بذار اول اینو کوتاهش کنم برات.دهنمو بسته بودم دیگه باز نممی کردم.گفتم دکتر نکنه یهویی این ابزار آلات عجیب و غریب پزشکیتون خراب بشه راستی راستی زبون ما رو کوتاه کنی.دیگه یه عالمه قرص و آمپول هم برام نوشت که قرص ها رو باید ۸ ساعت یه بار خورم و آمپول رو هم در صورت درد بزنم.

حالا وقت بعدی دوشنبه ی هفته ی دیگه است.که دیگه کار این دندونم تموم میشه و دیگه یکی دوتا دیگه پر کردنی دارم که ردیف شه خیالم راحت میشه.بعدش هم رفته بودیم داروخانه قرصا رو بگیریم این خواهر ناگرامی مارو ۱۵ تومن فقط واسه مسواک و خمیر دندون پیاده کرد.مسواک مسواکه دیگه نمی دونم چرا بعضیاش انقدر گرونه.آخه خدا رو خوش میاد آدم ۸ تومن پول خمیر دندون بده؟ که چی مثلا؟همون خمیر دندون پونه ها مگه تمیز نمی کنه دندون رو.خلاصه اینم قرتی بازی این جدیدی هاست دیگه.

امروز جوجه خان میره شلواری که من براش پسند کردم و بخره.یه شلوار سفید خوشگل از اینا که شبیه گرمکن ورزشیه براش پسند کردم و کلی براش تعریف کردم که فکر می کنم خیلی بهت میاد.واسه فردا داره میره بگیره.خودم هم یه شال سفید خریدم که با شلوار سفید و مانتوی بنفش بپوشم و ست باشیم زن و شوهری.

یکی از دوستان تو پست قبلی براش سوال پیش اومده بود که ما که هنوز نامزد نکردیم چطوری پس محرمیم؟

دوست عزیز من و جوجه خان سوم بهمن ۸۸ با هم محرم شدیم و این ربطی به الآن نداره.خوب چون خیلی رفت و آمد به خونه ی همدیگه داشتیم و یه مقدار هایی هم صمیمی شده بودیم جوجه خان پیشنهاد داد که محرم بشیم.و نگران نباشید.محرمیت نیازی به اجازه پدر نداره.از نظر قانونی چرا باید اجازه باشه اما از نظر شرعی بعضی از آقایون میگن نیازی به اجازه پدر نیست در صورتی که دختر به سن رشد رسیده باشه.اینطوری شد که ما هم محرم شدیم.حالا از فردا نرین یکسره محرم بشین به این و اون ها.این چیزا هم قواعد خاص خودش و داره که من چون یه راهنما مثل دخترخاله جان داشتم و تو خانواده ی ما هم همینطوری عالم ربانی به وفور یافت میشه دیگه به این چیزا اشراف داشتم.

امروز قرار بود برم خونه ی جوجه خان و اون برام غذا درست کنه که نشدانقد ضدحال خوردم که نگو.امشب هم خونه ی دختر خالم دعوتیم که روبروی خونه ی ما میشینن.همه فامیل هستن دیگه.جوجهخان همیشه میگه شماها خسته نمیشین انقدر مهمونی میرید و مهمون دارید؟یه وقتایی راست میگه اما این بد نیست اصلا و د عوض خانواده خیلی منسجمه.من اینطوری خیلی دوست دارم.البته دوست دارم آدم با دوستاش هم رفت و آمد بکنه ها نه اینکه فقط فامیل.

هنوز دو دلم که برای دختر خاله جان چی بگیرم وقتی میریم خونشون.مامانم میگه یه پتو بگیرید.نمی دونم فکر خوبیه یا نه.می ترسم بد باشه.ولی از یه طرف جالبه شاید پتوی دو نفره نداشته باشن خوب.

نه؟

چه آدمایی پیدا میشن

دیروز همش داشتم با جوجه خان حرف می زدم.راجع به چهارشنبه که خونه ی دخترخاله جان دعوتیم و این چیزا.بعد یکی از دوستاش زنگ زد و جوجه خان رفت ۵ مین باهاش حرف زد.بعد بهم گفت اعصابم خورده میرم بخوابم.ولی نمی خوابید که.هر ۵ مین یه بار زنگ می زد می گفت عزیزم دلم تنگ شد واسه صدات چه خبر چطوری و این حرفا.احساس کردم اصلا آروم و قرار نداره.بعد که داشتم می رفتم خونه گفت جوجه جان قول میدی بهم هیچ وقت خیانت نکنی.منم گفتم این چه حرفیه عزیزم و بعد از کلی قسم و آیه گفت آخه رفیق بی شعورم که زنگ زد گفت من دم خونتونم ۲ مین بیا پائین.رفتم پائین دیدم یه زنه رو آورده حدود ۴۰/۴۵ سال بعد گفت این می خواد بده.جوجه خان فکش چسبیده بود زمین.گفت خوب به من چه گفته بود میشه بیایم خونه ی شما؟ حالا این در حالیه که این پسره رفیق شدیدا فابریک هم داره.دگه جوجه خان عصبانی شده بود و با رفیقش دعواش شده بود که اصلا با چه اجازه ای همچین آدمی رو آوردی دم خونه ی ما.بعدش هم همش عصبی بود و می گفت این چقدر راحت خیانت می کنه و من از خیانت می ترسم و این حرفا.دیگه کلی با عشق و محبت با هم حرف زدیم و من تو دلم ۱۰۰ بار خدا رو شکر کردم که جوجه خان اهل این کارا نیست وگرنه من دق می کردم.البته دق نمی کردم ممکن بود اونو بکشم......آره حالا که فکر می کنم می بینم این احتمالش بیشتره.شب هم من باید می رفتم افطاری جائی.مراسم چهلم یکی از اهالی لواسون.با مامان و خواهر گرامی و داداشم رفتیم لواسون و بعد از افطاری مادربزرگم به مامانم گفت غوه های باغتون داره انگور میشه و اونوقت به درد نخور میشه بمون اونا رو بچین واسه خودتون آبغوره درست کن.مامان قرار شد بمونه.منم تندی با جوجه خان هماهنگ کردم که شب بیاد پیشمون.

من و خواهر گرامی برگشتیم و مامان و داداشم موندن.راستی داستان افزاری دادنمون هم فعلا کنسل شد چون برآورد کردیم دیدی خرجش خیلی زیاد تر از اون چیزی میشه که فکر می کردیم.

ما اومدیم خونه و جوجه خان هم اومد و تا ساعت ۳ داشتیم از دست خواهر گرامی می خندیدیم.خدایی خیلی بچه ی باحالیه.جوجه خان همیشه میگه خونتون بدون خواهرت سوت و کوره و فقط وقتایی که اون هست کلی به آدم خوش می گذره لبته بجز مواقعی که خوب مسلما آدم دوست داره تنها باشه.موقع خواب هم کلی با جوجه خان حرف زدیم.لباسای بابا رو پوشیده بود انقدر بامزه شده بود که نگو.بغلش کردم و کلی بهش چسبیدم.احساس کردم بابامه یه لحظه.خیلی دلم واسه بابایی تنگ شده.

یه چیز بامزه بگم.خواهر گرامی خیلی رُکه.بعد جوجه خان که اومد من یه بلوز یقه بز پوشیده بودم.اومده به من میگه چی شد زودی رفتی لباس عوض کردی و خوشگل مشگل کردی.بعد با جوجه خان دعواشون شده بود.این می گفت خجالت بکشین من دختر عذبم(یعنی مجرد) جلوی من این کارا رو نکنین(به شوخی ها) جوجه خان هم میگفت اصلا دوست دارم زنم تو خونه همین شکلی بگرده.منم داشتم واسه خودم فیلمی که جوجه خان آورده بود می دیدم.یهو دیدم خواهر گرامی رفته یه چادر آورده گیر اده که باید جلوی این چادر سرت کنی.من هم خنده ام گرفته بود هم ای اینکه انقدر با هم شوخی می کنن و همش رو مخن اعصابم خورد شده بود.یعنی به یه چیزایی گیر میدن که مرغ پخته خنده اش میگیره.

امروز دارم میرم دندونم رو بکشم.یعنی دعا کنید زنده بمونم و از دست این دندون لعنتی خلاص بشم به همه شیرینی میدم.

پ.ن: یه آدمی پیدا شده تفریحش اینه که بیاد نظر خصوصی بذاره و به من فحش بده.خدا وکیلی آدم به این بیکاری دیده بودین؟خوب یکی نیست بگه آدم حسابی تو اگه ناراحتی نخون.دیگه این ترکمون بازیا چیه درمیاری....

افطاری

پنج شنبه و جمعه افطاری دائی بود.یعنی دائی هرسال ماه رمضون ۲ تا افطاری بزرگ تو تالار میده.یکی برای دوستان و همکاران یکی برای فامیل.که من چون هم فامیلم و هم همکارم تو هردوتاش بودم.خیلی تو این افطاری های دائی خوش می گذره.یعنی بعضی فامیل ها و دوستا فقط تو این افطاری سال به سال همدیگه رو می بینن.تالارش هم هرسال یجاست یعنی عوض نمیشه.و هرکی بخواد میتونه شرکت کنه.خلاصه که خیلی مراسم باحالیه.شبی که فامیلا هستن بعد از شام همه دم در تالار جمع میشن و باهم صحبت می کنن خوب چون قاعدتا توی تالار که خانم ها و آقایون جدا هستن دیگه واسه همین یه ساعتی هم دم در مراسم داریم.یکی از دائی های مامانم یه کمی هیزه(املاش درسته؟)این هرسال که منو می بینه کلی بغلم می کنه و فشارم میده و میگه پدرسوخته تو چرا هرسال خوشگل تر میشی؟البته این دائی با همه ی دخترا همین کارو می کنه ها.کلا آدم شادیه.یه دائی دیگه هم مامانم داره که با اینکه سنش زیاده خیلی خوش هیکل و خوشگل و جذابه.هرسال من به زور میرم بهش سلام می کنم که بغلش کنم کیف کنم آخه خیلی خوشم میاد از غرور و جذابیت و زیبائی این مرد.البته اخلاق گندی داره ها ولی سالی یه بار که آدمو میبینه یه لبخند ژکوندی می زنه و یه بوس خیلی رسمی میکنه و به مامانم میگه دخترات به فامیلای باباشون رفتن با این چشم و ابروهاشون.من و خواهر گرامی هم اصولا کلی به خودمون می بالیم در این مواقع.

امسال اولین سالی بود که بابا نبود تو افطاری.یه نفر رفت پشت میکروفون(؟) و یادی کرد از کسائی که پارسال بودن و امسال نیستن و این حرفا و رسید به داماد بزگ خانواده که بابای من باشه و یه شعری هم خوند براش.آخه یارو خاننده و نوازنده ی صدا و سیماست.از این هیپی مو فرفری بامزه ها.خلاصه که گریه ی همه رو درآورد.حالا همه کلی آرایش کردن دیگه داشت ریده میشد تو اعصاب همه.ولی خیلی غم انگیز بود بقرعان(به قول حامد)می دونستم عموم هم اونور داره گریه میکنه.آخه خیلی دل نازکه عموم.

راستی عمو دیگه بازنشسته شد و قراره بره تو شهر داری.بهش گفتم که می خوام یه شرکت تبلیغاتی بزنم و باید کمک کنه بهم و کارای شهرداری رو برام بگیره.اونم گفت حالا تو شرکتت و بزن کارو خدا می رسونه.ولی خیلی باقلوا میشه خدا وکیلی اگه کارای تابلوی شهرداری رو بتونه برامون بگیره.

آها داشتم از مهمونی می گفتم.آره دیگه اینم ا مهمونی ها.دیشب هم پاگشای دخترخاله جان بود خونه ی مادربزرگ و ما  هم بودیم.هرچند که من دندونم درد می کرد و عصبی بودم و اصلا بهم خوش نگذشت اما بد هم نبود.۴ شنبه با جوجه خان خونه ی دختر خاله جان دعوتیم.۲ تایی.انقدر ذوق دارم که نگو.یه کادو هم باید براشون بگیریم دیگه چون اولین باره که میریم خونشون و اصلا نمی دونم چی بگیریم.

از یکشنبه پیش تا حالا جوجه خان و ندیدم.این یکی دو روز آخر دیگه دارم دیوونه میشم.از بس که ما عادت داریم همش همو ببینیم و دم دست باشیم الآن دیگه دق مرگ شدم.امروز شاید ببینمش.

یه روز هم می خوایم مسجر لواسون افطاری بدیم واسه بابام.اونجا رسمه که هرشب یه نفر افطار میده.حالا آخر هفته ها خیلی شلوغه و وسط هفته ها عموماْ خلوت تره.ما یه روز وسط هفته می خوایم بدیم که خرجش هم خیلی سنگین نشه.من و جوجه خان هم می خوایم یه کوچولو کمک کنیم.

یه سهمی خریدم که امیدوارم این گندی که تو سال ۹۰ زدم رو جبران کنه.همگی دعا کنین که زمین نخوره چون این بار دیگه پول منم به فـ.ـاک میره ها.

دیگه همگی امن یجیب و این چیزا فراموش نشود.

انگشتر

سلام

الآن این قیافه رو دیدین؟ من الساعه همین شکلیم.انقذه دلم گرفته گرفته ه ه ه که نگو.

دیشب با جوجه خان گفتیم شام بریم بیرون هم یه دوری بزنیم هم در مورد برنامه زندگیمون صحبت کنیم.چون یه مقداری تو برنامه هامون تغییر ایجاد شده بود و من خودم خبر نداشتم و داشتم همش حرص میدادم جوجه خان رو.بعدش گفتیم کجا بریم کجا نریم بعد از یه عالمه کار کردن رو مخ جوجه خان(چون دوست نداره از محل بره بیرون)و اینکه گفتم خیلی دلم می خواد یه سری بریم تجریش و این حرفها آخرش به ۷حوض ختم شد همه چیز.به نظر شما تجریش به هفت حوض ربط داشت؟ منم نفهمیدم اما جوجه خان می گفت شبیه همه جفتش حالا بیخیال تجریش شو.

همین طوری که داشتیم قدم می زدیم و صحبت می کردیم یهو یه انگشتر تو ویترین یه مغازه جواهر فروشی انقدر توجهم و جلب کرد که همین طوری مثِ بز سرمو انداختم پایین رفتم اونوری.همین طوری عین این بچه هایی که یه عروسک توجه شون و جلب می کنه وایساده بودم انگشتره رو نگاه می کردم.

سه تا گل بود که نگین هاش یاقوت کبود بود و وسط گل ها هم برلیان وایت بود.انقدر محوش شده بودم جوجه خان خنده اش گرفته بود دیگه.گفت بیا بریم ببین اگه دوست داری واسه انگشتر نشون همین و برات بخریم.رفتیم تو و انگشتره رو دستم کردم حالا دلم نمی اومد دَرِش بیارم که.قیمتش هم نسبت به جلوه ای که داشت بالا نبود و با اینکه من همیشه میگم انگشتر نشون باید خیلی گرون باشه ولی از این خوشم اومد.البته گرون نبود برای همه فرق می کنه ها.بعضی ها ۳/۴ تومن واسه یه حلقه هم به نظرشون گرون نمیاد ولی خوب منظور من اینه که زیر ۱ تومن بود.

حالا همین جوری از دیشب تا حالا تو تب عشق انگشتره دارم می سوزم.تا آخر شب هم هرچی حرف می زدم آر همه ی جمله ها من به صورت ترجیع بند می گفتم ولی انگشتره خیلی ناز بود ها نه ه ه ه ؟

دیگه جوجه خان نزدیک بود بره خودش و بندازه جلو ماشینا از دست من.الآن هم منتظرم بیدار شه تا دوباره شروع کنم به تعریف و تمجید و این حرفا.آها یه سرویس هم پسند کردیم که فقط دستبندش ۲ تومن بود ولی خیلی خیلی ظریف و ناز بود و دیگه من داشتم بیهوش میشدم واسه شون.کلا از طلاهای این یه دونه طلا فروشی خیلی خوشم اومده بود و دوست داشتم همه شون رو بخرم(الآن یه جوری حرف زدم انگار دختر پادشاه مالتم)ولی بازم اون انگشتره یه چیز دیگه بود.

پنج شنبه و جمعه مهمونی دائیمه.یعنی دای هرسال ماه رمضون ۲تا مهمونی داره تو تالار.چون نمیتونه همه رو خونه اش دعوت کنه که.یه شب دوستا و همکارا رو دعوت می کنه و یه شب هم فامیل رو.از الآن عزا گرفتم واسه لباس.یادش بخیر پارسال جوجه خان برام یه شلوار خرید واسه مهمونی و کلی با هم حرف زدیم در مورد اینکه سال دیگه اونم باهامون میاد.یعنی قرار بود رسمی بشیم دیگه ولی خوب تا سال بابا عقب افتاده این موضوع.امسال دلش گرفته بود دیگه قربونش برم.گفت تو هرسال قول سال بعد و میدی از کجا معلوم سال دیگه بتونیم بیایم؟منظورش این بود که خدا نکرده یه کدوممون یه چیزیمون بشه.انقدر از این حرفش دلم گرفت که نگو.پارسال با بابا رفتیم مهمونی و اصلا فکرش رو هم نمی کردیم که سال بعد بابا نباشه.

یه جمله ی ادبی هست که میگه    چه تلخ است قصه ی عادت      یا یه همچین چیزایی.

الآن همون حس مثل خوره افتاده به جونم و از اینکه بعد از فوت بابا من نمردم خیلی دارم تعجب می کنم.از اینکه زنده ام...از اینکه هنوز می تونم بخندم....از انکه هنوز می تونم عاشقی کنم ....با اینکه بابا دیگه نیست.خلاصه که یه عالمه سوال تو ذهنم هست.

یه شلوار واسه تولد جوجه خان خریدم.جین مشکی.واسه اینکه یه کمی هم لاغر نشونم بده مشکی خریدم.یعنی همین ۱۰ روز پیش دیگه.دیشب دیدم پاره شده.یعنی دوتا شاخ رو کله ام در اومد این هوا.شلواری که کلا من ۵ بار هم نپوشیدم باید پاره بشه؟کلا مدل پارگیش مشخص بود که پوسیده است.انقد حرصم دراومد که نگو.امروز با خودم آوردمش که ببرم بزنمش تو سر فروشنده هه.حالا من انقدر تو این چیزا خجالتی هستم که نگو.یعنی اصلا حوصله ی بحث با یارو رو ندارم اما اینکه ۱۰ روزه خریدمش و اینجوری پاره شده خیلی برام زور داشت و گفتم حتی اگه قبول هم نکنه یه کاری می کنم که پشیمون بشه.اصلا هر روز بعد از کار میرم جلو مغازه اش وایمیستام به همه میگم این جنساش آشغاله.یعنی انقدر عصبانی ام که این کار اصلا ازم بعید نیست.

فقط دعا می کنم طرف خودش با شعور باشه و کار به دعوا نکشه وگرنه چاقو کشی می کنم تا حالش جا بیاد

 

بعد تر نوشت: اگه گفتید برادر گرامی بنده به خرگوش چی میگه؟ یعنی دلم می خواد گازش بگیرم شدیداْ

به خرگوش میگه غم گوش

یک عدد مریض

الآن از خونه وصل شدم به اینترنت....یعنی دارم بالا میارم انقدر سرعتش پایینه.توبه کار شدم کلاْ.یه ساعته مثلا داره دیتاا های بورسم رو بروز می کنه هنوز تموم نشده با اینکه از شرکت ۵دقیقه بیشتر طول نمی کشه.دیدم الآن که مجبوری وصل شدیم بیام یه گزارش کار هم بدم دیگه.

یه چیز بامزه بگم....الآن که دارم می نویسم داداشم داره می رقصه با آهنگای مسخره بعد رفته کیف منو آورده میگه عیدی بده.منظورش شاباشه.تو کیفم یه اسکناس هم نداشتم یه سکه به زور پیدا کردم دادم بهش میگه اِ این چیه؟گفتم داداش ندارم آخه کیفم و ببین یه جور تحقیر آمیزی نگام کرد خودم کلی خجالت زده شدم.چه دوره زمونه ای شده اون موقع ها هرکی به ما یه پول کوچیک هم میداد کلی کیف می کردیم.

یه بار هم من و خواهر گرامی بچه بودیم اون موقعی که دارم تعریف می کنم بستنی ۵۰ تومن بود(اُه اُه الآن پی ام سی داره تیکه تیکه کردی دل منو از آرشو نشون میده این مال زمان دبیرستان ما بود یادش بخیر صبح ها با این آهنگ بیدار می شدیم می رفتیم مدرسه من و دختر عمه ام که تو یه مدرسه بودیم.....آخی) آره داشتم می گفتم بستنی ۵۰ تومن بود بعد داییم ۲۵ تومن داده بود به ما می گفت برین بستنی بخرین بخورین من و خواهر گرامی هم رومون نمی شد چیزی بگیم با اینکه خیلی بچه بودیم می گفتیم میل نداریم.تا مامانم اومد و به دائیم گفت چی به چیه.دائی کلی خندید گفت چقدر گرون شده.یعنی اون موقع ها بستنی ۵۰ تومن بود میگفتن گرون.

اومدم یه چیز دیگه تعریف کنم ها یادم رفت.از این به بهد تا ۱۰ هفته پنج شنبه ها کلاس حسابداری مدیریت دارم تو اتاق بازرگانی تهران.یعنی میگن مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه این دائی منم همش منو میفرسته این کلاسا که بدم میاد.دلم میخواد برم کلاس فـ ـا ر کـ ـس. خیلی خیلی دلم تنگ شده برای کلاسای مدیریت سرمایه گذاری.

آها اینم نیومده بودم بگم.....می خواستم بگم امروز اولین جلسه کلاس بود و من نتونستم برم.اگه گفتین چرا؟ چون از دیروز بعد از ظهر تب و لرز و استخون درد و سرگیجه شدید داشتم در حدی که منی که هیچ وقت صدام درنمیاد تو درد و این چیزا نزدیک بود داد بزنم.یکی دوبار هم هق هق کردم که گریه کنم از درد بعد یاد بابا جونم افتادم که همیشه بهم میگفت تو باید صبور باشی و آبروی منو نبری باز خودمو کنترل کردم.ولی حالم شدیدا بد بود.رفتیم درمانگاه نزدیک خونمون و یارو برام ۳ روز مرخصی نوشت.دیگه آخرای سرم بود که دردم کمتر شد و خوابم برد و وقتی تموم شد بیدار شدم.تا حالا به این شدت مریض نبودم که عین معتادا که دارن ترک می کنن بشم.خیلی حس بدی بود.یعنی من یه چیزی میگم شما یه چیزی میشنوی هااااا.خدا رو شکر الآن خیلی بهترم وگرنه با اون درد مرده بودم.امروز فقط سرگیجه شدید داشتم.

خُب دیگه تموم شد.راستی این تبلیغ اُربیت و دیدین که پیراشکیه خودکشی می کنه؟ یعنی من عاشقشم.

اولین باره که از خونه می نویسم و تی وی هم روشنه همش ذهنم میره طرف اون.

با جوجه خان یه تصمیماتی برای سال آینده گرفتیم که اگه جور شه میام می نویسم و یه چیز دیگه هم اینکه می خوام خواهر گرامی رو تشویق کنم که بیاد با من سرکار.هم سرگرم میشه هم دستش میره تو جیب خودش.خوب میشه اینجوری.البته اگه رضایت بده بیاد.

برم با آهنگ تو بینظیری یه کم برقصم تا تموم نشده.فعلا

پ.ن : جوجه خان هم خوبه سلام میرسونه.کلی هم مثل همیشه مهربونه ولی امشب قراره بره خونه ی دوستاش و من خیلی نگرانم و دلم هم براش خیلی تنگ میشه

عنوان منوان نداره خب

پنج شنبه تولد جوجه خان خوب برگزار شد خدا رو شکر.البته یکی از دوستای احمقش که من اصلا خوشم نمیاد ازش کاملا مست بود و من و جوجه خان بحث کردیم سر اینکه چرا اصلا این آدم باید این کارا رو بکنه.جوجه خان هم گفت تو گفتی دعوتشون کنیم عزیزم من چکار کنم که این شعور نداره.خلاصه که من هم کادوم رو کلی قایم کرده بودم تو یه کتاب کوچیک و با یه بسته کلوچه بهش دادم.همه دنبال این بودن که ببینن این چیه و خلاصه نیم ساعتی همه رو سرکار گذاشته بودیم.

جمعه هم که مامان و داداشم رفتن خونه باغ که آلبالوهای باغمون رو بچینن و خواهر گرامی هم با مادربزرگ رفت مسافرت و من موندم و خودم.زودی زنگ زدم به جوجه خان غُر زدم که من تنها شدم و این حرفا که دلش به رحم بیاد سر نیم ساعت دیدم داره زنگ می زنه که درو باز کن.کلی خرکیف شدم.یه عالمه فیلم با هم دیدیم و ناهار درست کردیم و خوردیم و جوجه خان هم طبق معمول تا جایی که می تونست منو نیشگون گرفت.نمی دونم این چه عادت بدیه که داره.هروقت ذوق می کنه گازم میگیره یا لپمو یه جوری می کشه که درد میگیره منم کُتکش می زنم.

یه لحظه احساس کردم مثل این وبلاگ چندشا دارم می نویسم.

هیچی دیگه دیروز و پریروز هم قرار بود بریم بیرون که جوجه خان تر زد توش و منم دعوا کردم باهاش ولی هرچی من بدتر دعوا می کردم اون کوتاه می اومد و می خواست دعوا نشه ولی می دونید که این چیزا تو کَتِ حاجیتون نمیره و باید یه دعوایی بکنه.دیگه دیدم لامصب اصلا پا نمیده بیخیال شدم.ولی آخر شب باز خودم و زدم به خواب و باهاش حرف نزدم چون دیر بهم زنگ زده بود.

یه خبر مهم تر هم اینکه دارم برای خودم و خواهر گرامی لپ تاپ قسطی از طرف شرکت می خرم.اولش ۱۰۰ تومن میدیم و بقیه اش هم از روی حقوقمون کم میشه و خیلی خوبه.مال خودم رو می فروشم چون لازم ندارم و با پولش یا طلا می خرم یا میذارم رو پولمون.فقط بدیش اینه که کلی میکشه روش ولی مهم نیست چون قسط هاش خیلی کمه.

کلاس شنا هم می خواستم برم که دیروز یهو یادم افتاد نزدیک ماه رمضونیم و کلا حالم گرفته شد اساسی.هر وقت هم که ما تصمیم به یه کاری می گیریم کلا همه چیز نابود میشه.

یه وامی هم هست که از طرف شرکت معرفیمون می کنن به بانک می خوام اونو بگیرم.البته مثل اینکه کسای خاصی رو که لازم داشته باشن فقط معرفی می کنن و منم امیدوارم جزو اون کس ها باشم.۱۰ تومن وامه اگه ایشاا... بشه با ۵ تومنش یه ماشین درب و داغون میگیرم و ۵ تومن بقیه اش رو هم میذارم تو حساب کارگزاریم و باهاش کار می کنم.یعنی این به نظرم خیلی بهتره تا اینکه با کلش ماشین بخرم.جوجه خان هم قول داده تو قسط هاش بهم کمک کنه.

آخر همین ماه هم تولد مامانمه از الآن عزا گرفتم که چی براش بگیرم.بدیش هم اینه که چون خواهر گرامی درآمدی نداره چه زمانی که بابا زنده بود و چه الآن هرچی کادو من می خرم به اسم جفتمون تموم میشه ولی پولش و من باید بدم.نمی دونم این بشر چرا انقدر تنبله.هرچی هم که دائی گفت بیا سر کار میگه کار رو دوست ندارم.واقعا این آدم ها به نظر من تنبل میان.مگه میشه که آدم دوست داشته باشه فقط از صبح تا شب تو خونه بخوره و بخوابه؟نه کلاس بره نه درس بخونه نه سرکار بره.من که یه روز جمعه تو خونه ام دیوونه میشم.

دیگه اینکه این چند روز یه دعوای کاری کوچیک داشتم که آخرش هم همه چیز به نفع من تموم شد ولی دختره بدجوری ازم کینه ای شده و به گوشم رسیده که می خواد مثلا زیر آبم و بزنه.

به نظرتون میشه زیر آب خواهر زاده ی محبوبِ صاحب یه شرکت رو زد؟

اونم کی............... من که دائیم دلش نمیاد گاهی حتی دعوام کنه با اینکه کلی تو کار اشتباه می کنم.

 

حالا دیگه برم به کارام برسم که عقب نمونم.

فعلا