افطاری
پنج شنبه و جمعه افطاری دائی بود.یعنی دائی هرسال ماه رمضون ۲ تا افطاری بزرگ تو تالار میده.یکی برای دوستان و همکاران یکی برای فامیل.که من چون هم فامیلم و هم همکارم تو هردوتاش بودم
.خیلی تو این افطاری های دائی خوش می گذره.یعنی بعضی فامیل ها و دوستا فقط تو این افطاری سال به سال همدیگه رو می بینن.تالارش هم هرسال یجاست یعنی عوض نمیشه.و هرکی بخواد میتونه شرکت کنه.خلاصه که خیلی مراسم باحالیه.شبی که فامیلا هستن بعد از شام همه دم در تالار جمع میشن و باهم صحبت می کنن خوب چون قاعدتا توی تالار که خانم ها و آقایون جدا هستن دیگه واسه همین یه ساعتی هم دم در مراسم داریم.یکی از دائی های مامانم یه کمی هیزه(املاش درسته؟)این هرسال که منو می بینه کلی بغلم می کنه و فشارم میده و میگه پدرسوخته تو چرا هرسال خوشگل تر میشی؟البته این دائی با همه ی دخترا همین کارو می کنه ها.کلا آدم شادیه.یه دائی دیگه هم مامانم داره که با اینکه سنش زیاده خیلی خوش هیکل و خوشگل و جذابه.هرسال من به زور میرم بهش سلام می کنم که بغلش کنم کیف کنم آخه خیلی خوشم میاد از غرور و جذابیت و زیبائی این مرد.البته اخلاق گندی داره ها ولی سالی یه بار که آدمو میبینه یه لبخند ژکوندی می زنه و یه بوس خیلی رسمی میکنه و به مامانم میگه دخترات به فامیلای باباشون رفتن با این چشم و ابروهاشون.من و خواهر گرامی هم اصولا کلی به خودمون می بالیم در این مواقع.
امسال اولین سالی بود که بابا نبود تو افطاری.یه نفر رفت پشت میکروفون(؟) و یادی کرد از کسائی که پارسال بودن و امسال نیستن و این حرفا و رسید به داماد بزگ خانواده که بابای من باشه و یه شعری هم خوند براش.آخه یارو خاننده و نوازنده ی صدا و سیماست.از این هیپی مو فرفری بامزه ها.خلاصه که گریه ی همه رو درآورد.حالا همه کلی آرایش کردن دیگه داشت ریده میشد تو اعصاب همه.ولی خیلی غم انگیز بود بقرعان(به قول حامد)می دونستم عموم هم اونور داره گریه میکنه.آخه خیلی دل نازکه عموم.
راستی عمو دیگه بازنشسته شد و قراره بره تو شهر داری.بهش گفتم که می خوام یه شرکت تبلیغاتی بزنم و باید کمک کنه بهم و کارای شهرداری رو برام بگیره.اونم گفت حالا تو شرکتت و بزن کارو خدا می رسونه.ولی خیلی باقلوا میشه خدا وکیلی اگه کارای تابلوی شهرداری رو بتونه برامون بگیره.
آها داشتم از مهمونی می گفتم.آره دیگه اینم ا مهمونی ها.دیشب هم پاگشای دخترخاله جان بود خونه ی مادربزرگ و ما هم بودیم.هرچند که من دندونم درد می کرد و عصبی بودم و اصلا بهم خوش نگذشت اما بد هم نبود.۴ شنبه با جوجه خان خونه ی دختر خاله جان دعوتیم.۲ تایی.انقدر ذوق دارم که نگو.یه کادو هم باید براشون بگیریم دیگه چون اولین باره که میریم خونشون و اصلا نمی دونم چی بگیریم.
از یکشنبه پیش تا حالا جوجه خان و ندیدم.این یکی دو روز آخر دیگه دارم دیوونه میشم.از بس که ما عادت داریم همش همو ببینیم و دم دست باشیم الآن دیگه دق مرگ شدم.امروز شاید ببینمش.
یه روز هم می خوایم مسجر لواسون افطاری بدیم واسه بابام.اونجا رسمه که هرشب یه نفر افطار میده.حالا آخر هفته ها خیلی شلوغه و وسط هفته ها عموماْ خلوت تره.ما یه روز وسط هفته می خوایم بدیم که خرجش هم خیلی سنگین نشه.من و جوجه خان هم می خوایم یه کوچولو کمک کنیم.
یه سهمی خریدم که امیدوارم این گندی که تو سال ۹۰ زدم رو جبران کنه.همگی دعا کنین که زمین نخوره چون این بار دیگه پول منم به فـ.ـاک میره ها.
دیگه همگی امن یجیب و این چیزا فراموش نشود.
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه