جوجه خان و داداشم

سلام.

مامانم دیروز رفت شمال.احتمالا فردا یا پس فردا میاد.دیشب جوجه خان طبق معمول وقتایی که مامان نیست اومد پیشمون.ندا هم بود بعد دختر عمه ی ندا هم که شوهرش اسفند پارسال فوت کرده اومد.دختر بیچاره تازه یه بچه یکساله داشتن که شوهرش فوت کرد.تومور مغزی داشت.بعد رفتن شیمی درمانی کردن و برق وصل کردن و این چیزا و عمل هم کردن و تومور رو کاملا درآوردن.ولی می دونید بر اثر چی فوت کرد؟ریه اش عفونت کرد.بعد هرچی می رفته پیش دکتر خرش می گفته نفسم بالا نماید دکتره یه گوشی نمیذاشته ببینه این چطوری نفس می کشه.توی گزارش پزشکیش هم یه دکتر نوشته ایست قلبی و یه نفر یه چیز دیگه نوشته.انقدر دلم براش سوخت که نگو.دختره خیلی هم خوشگله اسمش هم نگاره.نگار با بچه اش که اسمش کارن هست دیشب اومدن خونه ی ما.بعد وقتی میدیدن جوجه خان همش با محمد بازی می کنه و حواسش بهش هست انقدر تعجب کرده بودن که نگو.بعد هم که قرار شد محمد بخوابه جوجه خان بردش تا بخوابونتش.انقدر برای این کار ذوق داشت که نگو.همش منو صدا می کرد میگفت ببین چطوری تو بغلم خوابیده دلم می خواد فشارش بدم.نگار گفت جوجه خان خیلی فهمیده است و من هم کلی خرکیف شدم.

بعد دیگه اینکه دیروز با خواهر گرامی حنا هندی خریدیم و روی تا همدیگه طرح زدیم.من پشت کتفم یه طرح خوشگل زدم ولی نمی دونم چرا زیاد رنگ نگرفت.یعنی فقط یه کمی قهوه ای شد.در صورتی که شنیده بودم حنا هندی رنگش خیلی زیاده.حالا شما پیشنهادی در این بابت ندارین؟

بعد دیگه اینکه جوجه خان رفته یه سری کتاب نمی دونم از کدوم قبرستونی خریده که بر ضد دینه.میگه می خوام در مورد دین تحقیق کنم.منم زود عصبانی میشم سر این چیزا.میگفت تو این کتابه نوشته جنگ امام حسین با یزید به خاطر شهربانو بوده که یزید هم می خواستتش.بعد من و خواهر گرامی کلی خندیدیم.آخه امام حسین موقع عاشورا شصت و خورده ای سنش بود و یزید یه جوون بد.بعد آدمایی که مطالعه درست و حسابی و اطلاعات ندارن وقتی اینا رو می خونن فکر می کنن راسته دیگه.خیلی احمقانه بودا کتابه و خواهر گرامی که خیلی مطالعه داره تونست خیلی چیزا رو براش توضیح بده.من زود عصبانی میشم سر این چیزا و داد و فریاد می کنم.آخر شب هم که بغلم کرده بود بهش گفتم تو عین آدمای لامذهب می مونی.خیلی ناراحت شد و گفت دیگه این حرف رو تکرار نکن.دوست دارم که تحقیق کنه اما از راه درستش.

با هم این چند روز دنبال خونه گشتیم.چند تا مورد پیدا کردیم اما هیچ کدوم جور نشد.یه هفته بیشتر وقت ندارن.خدا کنه زودتر ردیف بشه.خیلی غصه داره جوجه خان.همش تو فکر خونه است.همش میگه خدمون باید بخریم وگرنه من طاقت مستاجری ندارم.

دیروز مامانش می گفت بعد از جابجایی باید بیایم جلو.تو دلم قند آب شده بود.خیلی ذوق کردیم با جوجه خان.من زیاد به رو نیاوردم اما جوجه خان همش می خندید.قربون دل کوچیکش برم.صبح که خواهر گرامی داشت محمد رو می فرستاد مدرسه بیدار شده بود و محمد رو بغل کرده بود یه ساعت و کلی قربون صدقه اش رفت.نمی دونم چرا انقدر دوستش داره ولی خدا رو شکر می کنم واقعاْ به خاطر این موضوع چون همیشه نگران بودم که نکنه خانواده شوهرم به خاطر محمد بخوان اذیتم کنن.خدایا خیلی بزرگی که اینطوری مهر محمد رو تو دل همشون انداختی.

این یک پست تبلیغاتی نیست

یکی از کاریی که من خیلی دوست دارم وب گردیه.یعنی میرم از وبلاگ های دیگه وبلاگ های جدیدتری رو باز می کنم و می خونم.کلا وبلاگ های زیادی رو دنبال می کنم اما توی لینک هام نیستن.دلیلش هم اینه که خوشم میاد برم دنبالشون بگردم.ولی اینایی که تو لینکام هستن رو همیشه باید بخونم.

یادمه پارسال هر روز که می رسیدم وبلاگ یاسی(لینکش همین بغله الآن) رو می خوندم تا اینکه یهویی رفت.یعنی نفهمیدم چی به چی شد.بعد از چند وقتی یهویی پیداش کردم و کلی ذوق کردم ولی نمی دونم چی شد که دوباره نخوندمش.حالا از دیروز دوباره پیداش کردم و چند تا پست آخرش رو با اشتیاق دنبال کردم.

من یه بار یکی از سمینار های محمود معظمی رو دیده بودم و خیلی به افکارش اعتقاد داشتم و دیدم که یاسی هم داره در موردش صحبت می کنه.انقدر هیجان زده شدم که همین امروز رفتم و یکی دیگه از سی دی هاش رو خریدم.مهارت زندگی کردن رو به آدم یاد میده.یعنی بهتون میگه چکار کنید تا خوشبخت باشید.انقدر کیف کردم که دوباره دارم می بینم این سمینارها رو.اصلا از سر همون سیدی قبلی شد که من و جوجه خان تصمیم گرفتیم که پولامون رو جمع کنیم و تا یه حدی هم تاثیر داشت واقعا.ولی الآن دیگه فهمیدم که دوباره باید از اول اون سی دی ها رو ببینم تا حرفاش ملکه ی ذهنم بشه و بصورت ناخود آگاه تو زندگیم پیاده اش کنم.

الآن یه یه کمی از اون سمینار ده نمک رو دیدم واقعا فهمیدم که من تو یه حصار ذهنی خودم رو قرار دادم.همیشه فکر می کردم من خیلی بیشتر از جوجه خان می دوونم و همیشه اونو از کارای جدید منع می کردم اما الآن فهمیدم که چقدر دارم اشتباه می کنم.دیگه همتون می دونید که از شرایط کاریم چقدر ناراضی هستم.ولی همش می ترسم که اینجا رو ترک کنم و جای دیگه کار بهتری پیدا نکنم.فکر می کنم باید رویه ام رو تغییر بدم اما چطوری؟

حالا وقتی تا آخر سمینار رو شب دیدم می فهمم که باید چکار کنم.انقدر از صبح ذهنم مشغول این موضوعه که دیگه داره می ترکه.دقیقا مثل دفعه ی پیش که یکی از سمیناراش رو دیده بودم.اون سمینار که تاثیر خوبی تو زندگی من داشت.راجع به مسائل مالی بود.حالا از صمیم قلبم می دونم که این هم زندگیم رو تغییر میده.

خیلی احساس خوبی دارم که از اون نادونی دراومدم.انقدر انرژی دارم که حاضرم به ۱۰۰ تا آدم دیگه انرژی قرض بدم.دلم می خواد زودتر شب بشه و برای همه این سی دی رو بذارم.دوست دارم جوجه خان هم اونو ببینه.

خدایا کمکم کن تغییر کنم.

 

و اما خودمون.جوجه خان صبح برای وام رفت که گفتن کنسل شده و باید دوباره اقدام کنه.امیدوارم موفق بشه.خودم هم می خوام برم یه وام بگیرم.جوجه خان میگه الآن پول خودمون و وام ماشینمون و وامی که تو میگیری روی هم میشه ۱۵ تومن(خودم می دونم کمه اما دعا کنید بتونیم زودِ زود زیادش کنیم).میگه بیا یه وام خونه بگیریم (اونم مثلا ۱۵ تومن)و تو رودهن یه خونه کوچیک بخریم و بدیم رهن و بقیه پول خونه رو هم از همون رهن بدیم.نمی دونم این فکرش خوبه یا نه.من گفتم من اصلا دوست ندارم برم رودهن زندگی کنم.گفت خنگه واسه خودمون نمی خوام که.فقط می خوام هدف دار بشیم.بعد زمان عروسی جور می کنیم یه جایی رو واسه خودمون می خریم یا فوقش رهن می کنیم.نمی دونم حرفش درسته یا نه.نظر شما چیه؟بازم این حس ترس اومده سراغم و می ترسم اگه قسط هامون زیاد بشه نتونیم بدیم.و از طرفی هم برای کار خودم می ترسم.می دونم که باید اینجا رو ترک کنم به هر قیمتی که شده.حتی اگه برم جای دیگه با حقوق کمتر هم استخدام بشم باز یه چیز جدید یاد می گیرم.ولی باز میترسم و منتظر پیشنهاد هاتون هم هستم.

بچه ها برام دعا کنید که یه کمی به خدا نزدیک تر بشم.خیلی دور شدم ازش.

با جوجه خان هم خوبیم.ملالی نیست جز دوری شما .اثاث کشی دارن یکی دوبار گفت بیا کمک گفتم ایشاا.. میام.یکی دوروز دیگه تولد مامان جوجه خانه.تولدم برام کادو فرستاده بود پس من هم حتما می خوام یه چیزی براش بگیرم.ست ورزشی آدیداس به ذهنم اومد.منتظر نظرات خوبتون هستم.

فعلاْ

بیخود

دیشب عمو علی اینا خونمون بودن.۳ تا دختر داره دیگه.ما از بچگی با هم خیلی رفت و آمد داشتیم هرچند خیلی از رفتاراشون ما رو اذیت می کرد.مثلا بدبین بودن خود عمو علی به زن و بچه اش یا اینکه وقتی میان خونه ی آدم دیگه به این راحتی ها نمیرن که.خلاصه پدر آدمو درمیارن تا برن.یعنی من همیشه بیهوش میشم از خواب وسطای مهمونی.حالا اصلا نمی دونم این اراجیف و بری چی گفتم اصلاْ.

آها داشتم می گفتم دیشب خونمون بودن.بعد با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه دوری بزنیم.منم گوشی جوجه خان و برداشتم که بریم سر راه بهش بدیم و یه کوچولو همو ببینیم.دیگه نزدیکای خونشون که رسیدیم زنگ زد و گفت خودم اومدم بیرون که یه کم با هم باشیم.با موتور اومده بود.دیگه من و جوجه خان با هم رفتیم و بچه ها هم پشتمون اومدن.بعد دیوونه ی ملوس من برام شعر می خونه پشت موتور میگه برقص.انقدر این حال و هوا کیف داد که حد نداره.دلمون خیلی برای هم تنگ شده بود و من حسابی پشت موتور شکش و فشار دادم و قربون صدقه اش رفتم.خیلی خوب بود.

امروز هم قراره برم خونشون با هم لباساش و جمع کنیم چون دارن اثاث کشی می کنن.بعدش هم میریم باهم دوتا خونه می بینیم که خدا کنه خوب باشه.چون مامانش رفته ۷حوض قرارداد بسته و جوجه خان هم از ۷حوض متنفره برای زندگی.دیگه داره خودشو می کشه که یه جای بهتر از اونجا پیدا کنه.

امروز هم با بچه های شرکت رفتیم مانتو شلوارهایی که برای دوخت دادیم رو پرُو کردیم.حالا خدا کنه خوب بشه.انقدر می ترسم از اینکه بد بشه و پولمون هدر بره.رنگش هم سورمه یه دقیقا رنگ لباس مدرسه.

دلیل چرت و پرت بیخود گفتنم می دونید چیه؟

اینه که الآن جوجه خان رفته بخوابه گفت وقتی خواستی از شرکت راه بیافتی بیدارم کن.منم الآن دارم سر خودمو گرم می کنم مثلا که به اون جوجویبیچاره گیر ندم.

انقدر جدیدا سعی ی کنه اعصاب منو آروم کنه که نگو.ولی یه عادتی پیدا کرده وقتی عصبانی میشه داد می زنه.داد که چه عرض کنم در واقع عربده می کشه.منم که مدیونید فکر کنید وامیستم گوش میدم.سریع قطع می کنم در واقع.بعد وقتی آروم شد خودش زنگ می زنه.تا حالا چند بار گوشزد کردم که از این کار خیلی بدم میاد ها.گوش نمیده بچم.حس می کنم جدیدا خیلی بهش گیر میدم.به خدا آخه خیلی دوسش دارم.نمی تونم بد بودنش رو ببینم بعد واسه هر چیزی گیر میدم بهش.میدونم کارم بده.شاید اخلاق های بد من باعث داد زدن هاش شده.ولی عاشق اینم که هنوز قطع نکردده اس ام اس های قربون صدقه اش می رشه.یعنی این مواقع انقدر خنده ام میگیره هاااا.اصلا دعوا یادم میره.امروز که دارم میرم پیشش می خوام برم یه کم ژامبون های خوشمزه بخرم براش که با هم بخوریم.آخه جفتمون عاشق خوردن ژامبون بصورت خالی خالی هستیم.عینهو این قحطی زده ها.تازه دعوا هم می کنیم سرش و جدیدا مجبور میشیم هر کدوم سهم خودمون رو جدا کنیم.

قربون عشقکم برم که از ناراحتی دادی که زده تا ساعت ۲ خوابش نمی بره.....جییگگگگگر منی توووووو

 

۱۰مینت بعد نوشت : دیروز داشتم می رفتم خونه یهو از یه جنازه رد شدیم.اصلا تصادف و اینا نبود.خونی هم جایی ریخته نبود.روی طرف رو پوشونده بودن ولی دستاش معلوم بود.مشخص بود تازه مرده چون اونجا هنوز خلوت بود و رنگ پوست مرده هه هم هنوز برنگشته بود.خیلی ناراحت شدم.فکر کردم یعنی چجوری به خانواده اش خبر میدن؟بیچاره ها چه ش بدی داشتن.مثل شب اول ما.خدا برای هیچ کس انقدر بدبختی نخواد.یه صلوات خرجی نداره.زیاد هم طول نمیکشه.بفرستید برای این مرحوم.یه کمی از ثوابش و هم واسه بابای ما نگه دارید.دلم براش تنگه

اینم از انگشتر من

مثل همیشه صبر کنید تا کامل بیاد بالا تا تصویر کوچیک بشه.

جی جی جی جییییییینگ

ادامه نوشته

گوشی

اون روزی که با جوجه خان رفتیم گوشی بخریم آخرش همه چیز به خریدن اون انگشتره ختم شد که امروز عکسش رو براتون میذارم.من و جوجه خان باز موندیم بدون گوشی.یعنی این گوشی های ما یه فلاکتی شده بود در حد لالیگا دیگه.

پنج شنبه بالاخره رفتیم گوشی خریدیم.مدل استار.می دونم یه کمی قدیمیه اما به درد ما می خوره.یعنی اولش می خواستیم برای من یه گوشی گرون تر بخریم دلم نیومد که من گوشیم و عوض کنم و جوجه خان باز با اون گوشی وحشتناکه بمونه.این شد که دوتا یه مدل خریدیم.گوشی من یاسی صورتیه و گوشی جوجه خان نقره ای.حالا نیاید بگید گوشی نقره ای جواده ها.از مشکی و سفیدش خیلی قشنگ تر بود.اولش می خواستیم کوربی بگیریم بعد دیگه منصرف شدیم.حالا از پنج شنبه من ذوق دارم.آخه از وقتی که گوشی قبیم رو دزد برد دائی یه گوشی بهم داد که نمی دونم از کجا واسه خودش آورده بود و لنگه اش تو ایران نبود.خیلی باحال بود و هرکی میدید می گرخید.بعد دیگه ال سی دیش سوخت و درست نشد.از اون زمان من موندم تو حسرت یه گوشی درست و درمون دیگه.حالا آرزو به دل از دنیا نرفتیم....خوبه

بعد دیگه ما جمعه قرار بود بریم دربند و امامزاده صالح و قرار بود مامان اینا ناهار مهمون من باشن.عمه کوچیکه ام صبحش زنگ زد و گفت دیشب خواب داداش و دیدم که گفت با پیشم مهمونی.دیگه من عمه رو هم دعوت کردم.همه با هم رفتیم یه کبابی زدیم به بدن و رفتیم امامزاده هم یه دعایی کردیم و رفتیم خونه.دیگه مرده بودیم از خستگی.جوجه خان هم که رفته بود شمال دنبال مدرکش دیشب با جیغ و هوار بنده برگشت. دو روز اول خوب بودم ها اما دو روز آخر تا می تونستم دیوونه بازی درآوردم.یعنی کاری کردم که دیگه می گفت الآن پیاده میام تهران.

راستی امتحان رانندگی رد شدم.آیین ناه رو قبول شدم ها.یعنی من و خواهر گرامی هردو قبول شدیم اما شهر رو هر دوتامون رد شدیم.خیلی درب و داغون بود یارو.البته اشتباه از خودم بود که دوبله رو خیلی نزدیک جدول پارک کردم.

بعد دیگه اینکه چند  شب پیشا خواب بابا رو دیدم.دلم براش تنگ شده بود.مثل اون موقع ها داشت می رفت شکار.الآن هم دلم براش تنگه.

انگشتر2

سلام

فکر کنم یه هفته ای هست که نیومدم بنویسم.

چند روز آخر هفته رو با جوجه خان بودم.۴شنبه با یه ترفندی همه رو پیچوندییم که وقتی مامانم نیست نیان خونه ی ما.بعد شب دیر وقت جوجه خان اومد.حالا خونه هم هیچی نخورده بود و گفت دوست دارم تو یه چیزی برام درست کنی.منم داشتم از بی خوابی می مردم.گفتم چی دوست داری؟هرچی گفتم می گفت هوس سیب زمینی کردم برام سرخ کن.چون تو خونه ی ما سیب زمینی سرخ کرده زیاد می خوریم خیلی دوست داره.منم شدیدا مشغول شدم و تا بیاد ردیف کردم زودی خوردیم و یه فیلم هم دیدیم که من دیگه وسطاش خوابم برد.جوجه خان و خواهر گرامی تا آخرش رو دیدن.

اَه چه تعریف کردن مزخرفی....دوست دارم مثل خودم بنویسم نه اخباری.

خلاصه اینکه یکی دو روز عشقو حال و فیلم دیدن و دنبال بازی کردن و خندیدن.بعدش هم که رفتیم خونه باغ . اونجا هم عموم بود و کلی دلم باز شد.اصلا وقتی بغلش می کنم انگار که بابامه...آروم میشم.بوی تنش رو می بلعم...سفت تو بغلم فشارش میدم و دعا می کنم ۱۲۰سال سلامت زندگی کنه.اونم هر وقت ما رو بغل می کنه بغض می کنه.

بعد دیگه جمعه که داشتیم دوباره به سمت تهران می اومدیم با جوجه خان دعوامون شد یه کوچولو.حالا دعوا سر یه چیز مسخره بود ها.من می گفتم باید گوشی نو بخری اون می گفت کارکرده تمیز پیدا می کنم.بحث کردیم با هم و واسه اولین بار شب بدون اینکه مشکل رو حل بکنیم خوابیدیم.دیروز هم من پولش و ریختم به حسابش(پس اندازمون) و گفتم کاری باهات ندارم دیگه.

الهی بگردم جوجه خان همیشه میگه تو وقتی عصبانی میشی خیلی دل سنگ میشی و هیچ جوری نمی تونم نرمت کنم.دیگه یه کمی با هم صحبت کردیم و این بار هم برای اولین بار بدون داد و بیداد و بدون اینکه دعوا به جاهای بد بکشه با هم آشتی کردیم.گفت همین الآن بیا علاالدین می خوام برای خودم و تو گوشی بخرم.

حالا منم خر کیف شدم در حد لالیگا ولی به روی خودم نمیارم.گفتم در چه حد گفت ۲۰۰/۳۰۰ تومن.گفتم میشه گوشی ارزون بخرم با بقیه اش طلا بخرم؟حالا همه ی ین حرفا رو با اخم و پررو بازی می گفتم هادیگه واقعا خنده اش گرفت.گفت بیا کثافتِ من.هیچیت مثل آدمیزاد نیست منم عاشق همین خل و چل بازیاتم.دیگه خودمم خنده ام گرفت از این قربون صدقه ی منحصر بفرد.همیشه وقتی خیلی لوسم می کنه بهم میگه تو هیچیت مثل بقیه آدما نیست.

بععععععد دیگه منم بدو بدو خودم و رسوندم علاالدین.یه دوری زدیم و چند تا گوشی دیدیم.یه گوشی بود پشتش طرح بته جقه طلایی داشت خودشم شبیه خط کش بود(تشبیه رو داشتید توروخدا؟).خیلی خیلی عاشقش شدم.پرسیدیم گفت ۴۰۰.منم به شدت خودم و مظلوم کرده بودم که بیشتر شبیه گربه به نظر بیام و جوجه خان برام بخرتش.سرمو انداخته بودم پایین و مثل بچه های ماخوذ به حیا رفتار می کردم.جوجه خان یه نیشگون از پهلوم گرفت و گفت هرچی می خوای بخر فقط همیشه مهربون باش.بعدش هم که تیر خلاص رو زد.....گفت نمی خوای به جای این گوشی که انقدر داری بابتش پول میدی و منم می دونم خوب نگه نمیداری بری یه طلایی چیزی بخری؟ منم یه ذره فکر کردم و سریعا قبول کردم.حالا هرچی می گفت طلا باشه واسه فردا مگه تو گوش من می رفت؟

خلاصه کلی خودم و براش لوس کردم و خواهش کردم که من امروز دلم کادو می خواد دیگه رفتیم پیش کسی که همیشه ازش طلا می گیریم.البته ما منظورم خانواده ی مامانمه نه من و جوجه خان.بعد یکی دوتا مغازه رو هی گشتیم.من می خواستم یه رینگ ساده برای شستم بگیرم که هیچ جا نداشت.دیگه نا امید شده بودیم و داشتیم می رفتیم که چشمم افتاد به یه انگشتر که یهو دلم و برد.رفتیم گرفتیم و دستم کردم.انگشتره کشیده است.حالا بعدا عکسش رو میذارم.اصلا گنده و زشت نیست.ظریفه اما کشیده.بعد تو این انگشتی که بغل شصته(فکر کنم اسمش انگشت اشاره است)کردم.جوجه خان زودی از اون لبخندای ملیحش زد و گفت مبارک باشه.هیچ وقت این مبارک باشه ای که گفت رو یادم نمیره.کاملا مشخص بود عاشق انگشتره شده.دیگه همون رو خریدیم.یه جوری پیچ پیچیه و نگین هاش هم کوچیکه و یاقوت کبوده.دقیقاْ همون رنگی که عااااااشقشم.بعد دیگه دستم کردم مثل بچه عقده ای ها و تا خونه اومدم.انقدر هیجان زده بودم که نگو.همش نگاهش می کردم و ذوق مرگ می شدم.

نمی خوام فعلا به کسی نشونش بدم.بعد از نامزدیمون دستم می کنمش.خیلی جیگر و خوشگله و من عاشقشم.دیگه کلی مراسم تشکرات ویژه به عمل آوردم از جوجه خان.الهی فداش بشم من.با خوشحالی من انقدر خوشحال شده بود که همش لبخند رو لبش بود.

راستی کارتون ریو رو هم باهم دیدیم.بامزه و قشنگ بود.دیروز هم جوجه خان برام ۶ تا فیلم خرید.بهش میگم باید بریم یه موسسه رسانه های تصویری باز کنیم دیگه انقدر که فیلم داریم.فیلم دختر شاه پریون رو هم دیدیم.خیلی سعی کرده بودن عین فیلمای قدیمی بشه.مثلا مثل فیلمایی که گو.گو.ش یه دختر فقیر بود و یه پسر پولدار عاشقش میشد.چنگی به دل نمی زد ولی خیلی هم بد نبود.

دیگه همین دیگه

 

خوشبختی یعنی اینکه وقتی جوجه خان میدونه من خوشم میاد وقت خواب یکی کمرم رو بخارونه بدون اینکه ازش بخوام بهم میگه برگرد مگه کمرت نمیخاره؟بعد اون وقته که من از ذوق لپش رو یه جوری گاز می گیرم که جاش تا نیم ساعت درد میگیره.

 

ادامه عکس من و خواهی گرامی با  بابا است.عید سال ۸۹

 

 

 

ادامه نوشته

1

ادامه نوشته

تست

ادامه نوشته

مانتو شلوار اداری

امروز رفتیم پارچه خریدیم برای دوختن مانتو شلوار فرم برای شرکت.امیدوارم که خوب بدوزن.خیاطی هم رفتیم و اندازه هامون و برداشتن.یه دختره تو شرکتمون هست همش آیه یاس می خونه.خدا کنه بد نشه وگرنه پدرمون رو درمیاره.

یادم نیست که گفتم یا نه اما دارم یه سشوار خوب می خرم که خیلی براش ذوق دارم.خدا کنه زودتر طرف بیاره برام.فردا هم دارم میرم ناخونم رو بکارم.پیش یه آشنا میرم که هم مواد خوب استفاده می کنه هم  خیلی تمیزه.قیمتش هم خیلی خوبه نسبت به جاهای دیگه.می خوام ناخونم کرم باشه با فرنچ طلایی.یعنی من عاشق رنگ طلایی هستم.اگه می تونستم رنگ خودم و جوجه خان رو هم طلایی می کردم.

جوجه خان داره دنبال خونه می گرده.آخه دارن خونشون رو عوض می کنن.خدا کنه یه چیز خوب پیدا کنه.ممکنه برای اثاث کشی یه کمی کمکشون کنم.البته نه زیاد چون ممکنه پررو بشن و فکر کنن همیشه وظیفمه.یه خونه ی خوب دوخوابه پیدا کرده که مامانش راضی نیست.نمی دونم چرا گیر داده که تو هفت حوض خونه بگیرن.جای بدی نیست اما من خوشم نمیاد اصلا.جوجه خان هم همینطور.حالا خدا کنه مامانش از خر شیطون بیاد پایین.

امشب عمو علی اینا خونمونن.نگفتم زودی تلافی می کنن؟.حالا قدمشون سر چشم.بابام که عاشق مهمون بود.منم می خوام سعی کنم مثل اون بشم.

این چند روز

دیروز و پریروز مامان رفته بود خونه باغ برای چهلم شوهر عمه ام.ما هم که نرفته بودیم چون داداشم خیلی تو این مراسم ها اذیت شد و لکنت زبونش خیلی بیشتر شده بود.دلم نیومد بذارم بره.نگهش داشتیم پیش خودمون.زی هم که معرف حضور هست.تا فهمید مامانم نیست گفت محمدرضا بیاد خونمون و گفت به جوجه خان هم بگو بیاد.

پنج شنبه تولد دوست جوجه خان دعوت بودیم.همون که دوست دخترش همسن مامانشه.بعد دیگه من یه بلوز و شلوار ساده پوشیده بودم.جوجه خان قول داده بود با هم زیاد برقصیم این دفعه ولی اصلا وقت نشد.فاطی(همون دوست دختره که همسن مامان طرفه) این دفعه خیلی سنگین تر از همیشه بود و اون حرکات زشت رو هم از خودش نشون نمیداد ولی بازم زیادی با همه ی مردا شوخی دستی می کرد.بعد محسن رفت کیک و آورد فاطی برگشته به دختراش میگه برین جلوش برقصین دیگه.اینا هم رفته بودن به شدت باسنشون رو چسبونده بودن به خشتک طرف.یعنی من هنگ بودم در کل.با یکی دیگه از دوستای مشترکمون که یه زن و شوهر جوون هستن و خیلی باحالن در مورد ازدواج صحبت کردیم.اسمشون مهدی و هدی است.مهدی همش می گفت شما شروع کنید ما هم دوستاتون هستیم و کمکتون می کنیم.انقدر این حرفش به دلم نشست که نگو.حالا ما کمک از کسی نمی خواستیم اما حرفش خیلی قشنگ بود.می گفتن بیاین نزدیک ما خونه بگیرین که ارزون تره و ما می گردیم خونه پیدا می کنیم براتون و این حرفا.مهمونی هم بی سر و صدا گذشت.

شب هم که خونه ی ما بودیم و جوجه خان و محمدرضا یه کمی با هم تخته بازی کردن و بعد که دیدن ما حوصله مون شدیدا سر رفته گفتن بیاین حکم بازی کنیم ۴تایی.من و جوجه خان با هم نشستیم و زی و محمدرضا با هم.انقدر از دست زی خندیدیم که نگو.تازه بازی یاد گرفته بود و همش سوتی های وحشتناک میداد مثلا دست یار خودش و می برید.دیگه محمدرضا می خواست با سر بره تودیوار.خودش و میزد.من و جوجه خان چون قدیما با هم خیلی حکم بازی می کردیم بلد بودیم طرف هر برگی که میاد منظورش چیه و خوب دست همو می خوندیم.فرداش هم ناهار من مرغ زعفرونی درست کردم که چشمتون روز بد نبینه.مرغش خوب بود ولی برنجش عین کیک شده بود.یعنی اگه یه مشت ورمیداشتی می کوبیدی به دیوار می چسبید انقدر که شفته شده بود.ولی خوشمزه بود با این حال و هیچی ازش نموند.

وقتی دوباره می خواستیم حکم بازی کنیم محمدرضا در میرفت و التماس می کرد که من با زی نمیشینم.دیگه بعد از ۳/۴ تا سوتی از طرف زی خواهر گرامی دلش به رحم اومد و نشست جای زی ولی بازم حاجیتون به همراه آقاشون پیروز میدان بودن.توی تخته هم که امکان نداره محمدرضا از جوجه خان ببره.

قرار شد ۳شنبه هم باهم بریم سینما که البته من زیاد راضی نیستم چون از بعضی رفتارای محمدرضا خوشم نمیاد.آدم حاشیه داریه.مثلا با امیر و دخترخاله جان آدم هرچی رفت و آمد کنه و هرچی هم که به هم بگیم همون جا حل میشه و امیر هم که کلا آدم آرومیه.ولی محمدرضا همش دنبال سوژه می گرده و وای به روزی که ما مثلا اسم یه رستوران یا سینما تو محل جوجه خان رو بیاریم.شروع می کنه به مسخره کردن.حالا فقط واسه اینکه خونشون ۲تا خیابون اصلی با هم فاصله داره خودش رو خیلی بالاتر می دونه و به خودش هم میگه بچه مایه دار.حالا ما جد و آبادمون شمرونی هستن اصلا تا حالا جلوی اینا نگفتیم و دلیلی هم نداره آخه ولی دیگه گاهی میره رو مُخ.

بعد دیگه دیشب هم رفتیم خونه ی عمو علی اینا.همون دوست صمیمی بابام که زنش با مامانم دخترخاله هستن.۳/۴ ماهی میشد که با هم سر و سنگین بودیم و رفت و آمد نداشتیم اصلاْ.با اینکه خیلی اذیت می کنن آدم رو توی رفت و آمد ولی اعتراف می کنم که دلم براشون تنگ شده بود.مثلا هر روزی که بری خونشون بلافاصله فرداش میان خونه ی آدم. بچه ها هم شب به من گیر میدن که نخواب بیا بیدار بمونیم.هرچی هم که توضیح میدم من فردا باید برم سرکار فایده نداره و اذیت می کنن.ولی دیشب خبلب ذوق داشتیم که رفتیم خونشون و کلی همه خوشحال بودیم.هم ما و هم اونا.

خاله یه سشوار خیلی خوب خریده بود که گفتم برای من هم بگیره.خیلی باحال بود و آدم راحت موهای خودش رو مرتب می گرد.آخه با سشوار معمولی خیلی سختمه و اتو هم که دلم نمیاد به موهام بکشم.

وای چقدر حرف دارم این چند روز که نبودم حسابی جاتون خالی خوش گذشته.

دیگه امروز هم مامان جهت اینکه زیاد این دوروز بهمون نچسبه زنگ زد و دعوا کرد که چرا جوجه خان و آوردی خونه.منم نگفتم از شب پیش اومده که.گفتم واسه ناهار دعوتشون کردیم.اونم کلی حرف بارم کرد.این همسایه هامون خیلی فوضول و احمق هستن.مامان می گفت خیالم راحته چون جوجه خان رو کامل دیگه میشناسم ولی مردم نمیگن اینا چه خانواده ای هستن؟ مامانم کلا یه جوریه که حرف مردم خیلی براش مهمه ولی من همیشه میگم ک.ون لق مردم.

احتمالا امشب عمو علی اینا میان خونمون.

راستی جوجه خان ۴ شنبه نیومد که بریم طلا ببینیم و یه کاری براش پیش اومد و من خیلی غصه خوردم.ولی تصمیم گرفتم انقدر برای هرچیزی بهش اصرار نکنم.الآن داره کلاس زبان میره.وقتی سطحش به جایی که من خوندم برسه بعدش رو دیگه با هم میریم.فقط الآن باید کتابام و ازش بگیرم و یه دوره بکنم.خوش به حالش انقدر دلم کلاس زبان می خواد که نگو.از پارسال که تو شرکتمون یه دوره داشتیم علاقمند شدم به زبان.

دایی با درخواست اضافه حقوقم موافقت نکرد.خیلی از دستش حرص می خورم اما چی بگم دیگه.دائیمه و دوستش دارم.ولی واقعغا نمی دونم چه فکری باید به حال خودم بکنم.قراره وقتی بیاد با آذر بریم باهاش صحبت کنیم.مشکل فقط حقوق نیست آخه.از بس آدمای دور و اطرافش چرت و پرت گفتن همش فکر می کنه من کار نمی کنم و حتی وقتی نتیجه ی کارام و می برم و دسته دسته رو میزش میذارم یه جوری رفتار می کنه انگار که کار من نبوده.از این مضوع خیلی می رنجم ولی تصمیم گرفتم بهش بگم این دید منفی که نسبت به من داره اصلاح کنه واقعاْ.

او شب که با جوجه خان خوابیدیم کلی با هم حرف زدیم.اندازه ی همه ی مدتی که دلم تنگ شده واسه این جور حرف زدن های آروم و دست داشتنی.تصمیم گرفتیم شتباهاتمون رو اصلاح کنیم یا حداقل سعیمون رو بکنیم.چون من جدیداْ خیلی گیر میدم بهش.خیلی دوست دارم آدم بشم.مثل قدیما.جوجه خان می گفت قدیما من از آرامش تو آروم می شدم و اصلا واسه همین انقدر جذب شدم بهت ولی تو بعد از فوت بابات خیلی تغییر کردی.راست میگفت واقعا.من اصلا یه آدم دیگه شدم انگار.

نمی دونم چکار کنم.(هروقت میگم چکار جوجه خان کلی بهم میخنده و میگه باید بگی چیکار.حالا انگار یه ی انقدر مهمه)

 

پیچ

تقصیر پارمین شد.من وبلاگ پیچ رو قبلا دیده بودم اما زیاد دنبال نکرده بودم.اما از دیروز که پارمین در موردش نوشته رفتم و نصفیش رو خوندم.

داشتم فکر می کردم خدایا یعنی اقعاْ یه روزی من و جوجه خان هم می تونیم باهم راحت فیلم ببینیم و تا صبح بیدار بمونیم و حسای عاشقانه مون هنوز سرکش باشه؟

برام سوال شده به خدا

 

 

پ.ن : دلم جوجه خان و می خواد که مثل چند وقت پیش آروم و بی سر و صدا تو بغلش دراز بکشم و با عشق نگام کنه و بگه تو بدون آرایش هم هنوز از خیلی از دخترا خوشگل تری ها....و من هم یه کمی عشوه خرکی بیام براش

ناجور

قابل توجه دوستانی که همین طور بی وقفه درحال دعا کردن هستند که من امتحان رانندگی رو قبول بشم.

.

.

.

زیاد زحمت نکشید

من نرفتم

یعنی دایی نذاشت که برم.گفت باید بیای یه جلسه ی مهم.

منم دیشب خواب می دیدم که با عموم دارم میرم هند واسه فوق لیسانس دائی نمیذاره و میگه باید بیای صورتجلسه بنویسی.

یعنی عمق فاجعه رو داشتی؟

عکس

انقدر از این وبلاگ های زن دوم و دوست دختر صدم و این چیزا خوندم دیگه اعصابم شخمی شده.

امروز خواهر گرامی برای ثبت نام دانشگاه رفته بود.حالا هر بدبختی سر خودمون می آوردیم سایت با اصلاعات اون باز نمی شد.از دانشگاه خراب شده شون هم کسی کمک نمی کرد.عجب آدمایی پیدا میشن ها.بعد دیگه یه یارو دانشوجی دیگه کمک کرد و گفت چطوری بریم تو سایت واسه ثبت نام.خیلی دلم می خواد عزیز دلم خوشبخت بشه.یه خاستگار دیگه براش پیدا شده پسره کمک خلبانه.حالا ما چون مورد دختر عمه ام رو داشتیم خیلی می ترسیم.چون پسره اومد و گفت من خلبانم و الآن دارم دوره آموزشی می گذرونم و بعدا معلوم شد که از این دوره های خصوصی می رفته و الآن هم مسافرکشی می کنه.من نمی خوام بگم مسافر کشی بده ولی اگر روز اول می اومد راستش و می گفت خیلی بهتر بود نه اینکه بیاد بگه من خلبانم.حالا خربه طرف هم محلی جوجه خانه.یعنی اگه همه چیز اُکی بشه می تونیم ته و توی قضیه رو حسابی دربیاریم و کلی تفریح کنیم.

جونم براتون بگه که کل دیروز رو من مثل یه سگ بودم که منتظر پاچه گیریه.اصلا نمی دونم چرا اما از شب پیشش که رفتم پیش جوجه خان و دیدم اعصابش خرابه منم داغون شدم.حالا از دیروز هرچی سعی کرده منو خوب کنه نشده.یعنی هرچی بیحال بازی درمیارم یا جیغ و هوار می کنم یه جوری حلش می کنه و بهم میگه فقط تو خوب باش منم دیگه قول میدم عصبی نشم و فکرای بیخود نکنم.خدایا.انقدر می ترسم که یه روز دیگه همو دوست نداشته باشیم.یا می ترسم یکیمون خیلنت کنیم.یا می ترسم یکیمون بمیریم.خیلی این فکرا دردآوره.فکر اینکه یه روز جوجه خان نباشه که انقدر نازمو بکشه و همش باهام مهربون باشه و هرکاری می کنم آروم باشه دیوونه ام می کنه.

بعد اینکه امروز که داشتم تو ایستگاه متروی هفت تیر می اومدم از این کابینا بود که تو فیلم خارجیا میرن توش عکس فوری میندازن.زودی به جوجه خان اس دادم که توروخدا بیا بریم اینجا عکس بگیریم.انقده ذوق دارم که نگو.۴ شنبه هم قراره با هم بریم کریمخان و طلاهارو نگاه کنیم.مدیونید فکر کنید به خودش زحمت میده چیزی بخره.فقط چون من بهانه گیر شده بودم و اوم میدونه که تماشای طلا رو دوست دارم گفت ۴شنبه می برمت.

راستی ۴شنبه امتحان رانندگی هم دارم چون هفته ی پیش که نرفتم بدم این هفته میرم.خدایا قبول بشششششششم.انقدر دوست دارم دفعه ی اول قبول بشم و کلی خوش باشم با این موضوع.حالا فعلا دلم واسه جوجه خان تنگ شده خبری هم نیست .

آها راستی تصمیم دارم اگه دائی با درخواست افزایش حقوقم موافقت نکرد استعفا بدم.ترجیح میدم برم تو خونه بشینم تا اینکه یه نفر به خاطر احتیاجم بهم فشار بیاره.درسته که عموم خیلی راحت میتونه برام کار جور کنه اما من هیچ وقت این کارو نمی کنم چون خیلی بده و انگار که همه ی زحمت های دای رو به گندمی کشم.پس میسوزم و می سازم(اوه چه جمله ی عمیقی)

 

شب سال

دیروز مراسم بابا بود.خدا رو شکر با آبرو برگزار شد.اما سالگرد اصلی امروزه.پارسال همین موقع بهمون خبر دادن که بریم بیمارستان.دلم واسه بابا تنگ شده.خیلی خیلی زیاد.امروز که بیدار شدم زود رفتم پای همون درختی که بابا ازش افتاد.درخت رو که بریدن.رفتم روش نشستم و فقط به صداها گوش دادم.صدای آدم ها که تو سکوت ده میپیچه.صدای شکستن گردو.صدای باد که توی درختها می پیچه.چه صدایی.وقتی داشتم گوش می دادم انگار روح آدم تازه میشه.به بابا حق دادم که می اومد اینجا و می موند.همه جا سبز مثل جنگل های شمال.هوای صافِ صاف.و این صدای برگ ها.به درخت خودمون نگاه کردم.خیلی بزرگه.وقتی باد می اومد برگا به هم می خوردن و نور از بینشون می اومد.اصلا انگار که بهشته.جالبه که من این همه زیبایی رو می فهمم اما دوستش ندارم.یعنی اصلا برای من دوست داشتنی نبود.از اول هم همینطور بود.از بچگی دوست داشتم زودتر تابستون تموم شه و دوباره بریم خونه ی تهرانمون و من آرامش داشته باشم.

اصلا باورم نمیشه یک سال گذشته.یعنی وقتی فکر می کنم روزها خیلی سخت گذشته ولی انگار دیروز بود که رفتم بیمارستان.خدایا پس کِی این خاطرات لعنتی پاک میشه.دلم برای بابا بزرگم که بهش می گفتم آقاجون خیلی تنگ شده.همش یادم میاد که چقدر مهربون و چقدر خاص بود و چقدر بده که دیگه نیست.

گاهی وقتا فکر می کنم وقتی آدم میمیره میتونه بره فامیلاش رو بغل کنه و به اندازه ی چندین سال دوری ببوستشون؟

جوجه خان هم جدیدا خیلی بهانه گیر شده.احساس می کنم هرچی به جلو اومدنشون برای خاستگاری نزدیک میشه بیشتر می ترسه.واقعا نمی دونم چرا؟اما خیلی استرس داره.همش عصبیه.منم دیگه خسته شدم.البته هنوز هم منو دلداری میده و ازم مراقبت می کنه و باهام مهربونه اما من حس می کنم که حالش زیاد خوب نیست.دلم براش می سوزه که تو این اجتماع مسخره مجبوره تلاش کنه واسه زندگیمون.

الآن هنوز لواسونیم.اومدم چند خطی بنویسم و برم.دعا کنید امروز لعنتی هم بگذره