دیشب عمو علی اینا خونمون بودن.۳ تا دختر داره دیگه.ما از بچگی با هم خیلی رفت و آمد داشتیم هرچند خیلی از رفتاراشون ما رو اذیت می کرد.مثلا بدبین بودن خود عمو علی به زن و بچه اش یا اینکه وقتی میان خونه ی آدم دیگه به این راحتی ها نمیرن که.خلاصه پدر آدمو درمیارن تا برن.یعنی من همیشه بیهوش میشم از خواب وسطای مهمونی.حالا اصلا نمی دونم این اراجیف و بری چی گفتم اصلاْ.

آها داشتم می گفتم دیشب خونمون بودن.بعد با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه دوری بزنیم.منم گوشی جوجه خان و برداشتم که بریم سر راه بهش بدیم و یه کوچولو همو ببینیم.دیگه نزدیکای خونشون که رسیدیم زنگ زد و گفت خودم اومدم بیرون که یه کم با هم باشیم.با موتور اومده بود.دیگه من و جوجه خان با هم رفتیم و بچه ها هم پشتمون اومدن.بعد دیوونه ی ملوس من برام شعر می خونه پشت موتور میگه برقص.انقدر این حال و هوا کیف داد که حد نداره.دلمون خیلی برای هم تنگ شده بود و من حسابی پشت موتور شکش و فشار دادم و قربون صدقه اش رفتم.خیلی خوب بود.

امروز هم قراره برم خونشون با هم لباساش و جمع کنیم چون دارن اثاث کشی می کنن.بعدش هم میریم باهم دوتا خونه می بینیم که خدا کنه خوب باشه.چون مامانش رفته ۷حوض قرارداد بسته و جوجه خان هم از ۷حوض متنفره برای زندگی.دیگه داره خودشو می کشه که یه جای بهتر از اونجا پیدا کنه.

امروز هم با بچه های شرکت رفتیم مانتو شلوارهایی که برای دوخت دادیم رو پرُو کردیم.حالا خدا کنه خوب بشه.انقدر می ترسم از اینکه بد بشه و پولمون هدر بره.رنگش هم سورمه یه دقیقا رنگ لباس مدرسه.

دلیل چرت و پرت بیخود گفتنم می دونید چیه؟

اینه که الآن جوجه خان رفته بخوابه گفت وقتی خواستی از شرکت راه بیافتی بیدارم کن.منم الآن دارم سر خودمو گرم می کنم مثلا که به اون جوجویبیچاره گیر ندم.

انقدر جدیدا سعی ی کنه اعصاب منو آروم کنه که نگو.ولی یه عادتی پیدا کرده وقتی عصبانی میشه داد می زنه.داد که چه عرض کنم در واقع عربده می کشه.منم که مدیونید فکر کنید وامیستم گوش میدم.سریع قطع می کنم در واقع.بعد وقتی آروم شد خودش زنگ می زنه.تا حالا چند بار گوشزد کردم که از این کار خیلی بدم میاد ها.گوش نمیده بچم.حس می کنم جدیدا خیلی بهش گیر میدم.به خدا آخه خیلی دوسش دارم.نمی تونم بد بودنش رو ببینم بعد واسه هر چیزی گیر میدم بهش.میدونم کارم بده.شاید اخلاق های بد من باعث داد زدن هاش شده.ولی عاشق اینم که هنوز قطع نکردده اس ام اس های قربون صدقه اش می رشه.یعنی این مواقع انقدر خنده ام میگیره هاااا.اصلا دعوا یادم میره.امروز که دارم میرم پیشش می خوام برم یه کم ژامبون های خوشمزه بخرم براش که با هم بخوریم.آخه جفتمون عاشق خوردن ژامبون بصورت خالی خالی هستیم.عینهو این قحطی زده ها.تازه دعوا هم می کنیم سرش و جدیدا مجبور میشیم هر کدوم سهم خودمون رو جدا کنیم.

قربون عشقکم برم که از ناراحتی دادی که زده تا ساعت ۲ خوابش نمی بره.....جییگگگگگر منی توووووو

 

۱۰مینت بعد نوشت : دیروز داشتم می رفتم خونه یهو از یه جنازه رد شدیم.اصلا تصادف و اینا نبود.خونی هم جایی ریخته نبود.روی طرف رو پوشونده بودن ولی دستاش معلوم بود.مشخص بود تازه مرده چون اونجا هنوز خلوت بود و رنگ پوست مرده هه هم هنوز برنگشته بود.خیلی ناراحت شدم.فکر کردم یعنی چجوری به خانواده اش خبر میدن؟بیچاره ها چه ش بدی داشتن.مثل شب اول ما.خدا برای هیچ کس انقدر بدبختی نخواد.یه صلوات خرجی نداره.زیاد هم طول نمیکشه.بفرستید برای این مرحوم.یه کمی از ثوابش و هم واسه بابای ما نگه دارید.دلم براش تنگه