دیروز مراسم بابا بود.خدا رو شکر با آبرو برگزار شد.اما سالگرد اصلی امروزه.پارسال همین موقع بهمون خبر دادن که بریم بیمارستان.دلم واسه بابا تنگ شده.خیلی خیلی زیاد.امروز که بیدار شدم زود رفتم پای همون درختی که بابا ازش افتاد.درخت رو که بریدن.رفتم روش نشستم و فقط به صداها گوش دادم.صدای آدم ها که تو سکوت ده میپیچه.صدای شکستن گردو.صدای باد که توی درختها می پیچه.چه صدایی.وقتی داشتم گوش می دادم انگار روح آدم تازه میشه.به بابا حق دادم که می اومد اینجا و می موند.همه جا سبز مثل جنگل های شمال.هوای صافِ صاف.و این صدای برگ ها.به درخت خودمون نگاه کردم.خیلی بزرگه.وقتی باد می اومد برگا به هم می خوردن و نور از بینشون می اومد.اصلا انگار که بهشته.جالبه که من این همه زیبایی رو می فهمم اما دوستش ندارم.یعنی اصلا برای من دوست داشتنی نبود.از اول هم همینطور بود.از بچگی دوست داشتم زودتر تابستون تموم شه و دوباره بریم خونه ی تهرانمون و من آرامش داشته باشم.

اصلا باورم نمیشه یک سال گذشته.یعنی وقتی فکر می کنم روزها خیلی سخت گذشته ولی انگار دیروز بود که رفتم بیمارستان.خدایا پس کِی این خاطرات لعنتی پاک میشه.دلم برای بابا بزرگم که بهش می گفتم آقاجون خیلی تنگ شده.همش یادم میاد که چقدر مهربون و چقدر خاص بود و چقدر بده که دیگه نیست.

گاهی وقتا فکر می کنم وقتی آدم میمیره میتونه بره فامیلاش رو بغل کنه و به اندازه ی چندین سال دوری ببوستشون؟

جوجه خان هم جدیدا خیلی بهانه گیر شده.احساس می کنم هرچی به جلو اومدنشون برای خاستگاری نزدیک میشه بیشتر می ترسه.واقعا نمی دونم چرا؟اما خیلی استرس داره.همش عصبیه.منم دیگه خسته شدم.البته هنوز هم منو دلداری میده و ازم مراقبت می کنه و باهام مهربونه اما من حس می کنم که حالش زیاد خوب نیست.دلم براش می سوزه که تو این اجتماع مسخره مجبوره تلاش کنه واسه زندگیمون.

الآن هنوز لواسونیم.اومدم چند خطی بنویسم و برم.دعا کنید امروز لعنتی هم بگذره