این چند روز
دیروز و پریروز مامان رفته بود خونه باغ برای چهلم شوهر عمه ام.ما هم که نرفته بودیم چون داداشم خیلی تو این مراسم ها اذیت شد و لکنت زبونش خیلی بیشتر شده بود.دلم نیومد بذارم بره.نگهش داشتیم پیش خودمون.زی هم که معرف حضور هست.تا فهمید مامانم نیست گفت محمدرضا بیاد خونمون و گفت به جوجه خان هم بگو بیاد.
پنج شنبه تولد دوست جوجه خان دعوت بودیم.همون که دوست دخترش همسن مامانشه.بعد دیگه من یه بلوز و شلوار ساده پوشیده بودم.جوجه خان قول داده بود با هم زیاد برقصیم این دفعه ولی اصلا وقت نشد.فاطی(همون دوست دختره که همسن مامان طرفه) این دفعه خیلی سنگین تر از همیشه بود و اون حرکات زشت رو هم از خودش نشون نمیداد ولی بازم زیادی با همه ی مردا شوخی دستی می کرد.بعد محسن رفت کیک و آورد فاطی برگشته به دختراش میگه برین جلوش برقصین دیگه
.اینا هم رفته بودن به شدت باسنشون رو چسبونده بودن به خشتک طرف
.یعنی من هنگ بودم در کل.با یکی دیگه از دوستای مشترکمون که یه زن و شوهر جوون هستن و خیلی باحالن در مورد ازدواج صحبت کردیم.اسمشون مهدی و هدی است.مهدی همش می گفت شما شروع کنید ما هم دوستاتون هستیم و کمکتون می کنیم.انقدر این حرفش به دلم نشست که نگو.حالا ما کمک از کسی نمی خواستیم اما حرفش خیلی قشنگ بود.می گفتن بیاین نزدیک ما خونه بگیرین که ارزون تره و ما می گردیم خونه پیدا می کنیم براتون و این حرفا.مهمونی هم بی سر و صدا گذشت.
شب هم که خونه ی ما بودیم و جوجه خان و محمدرضا یه کمی با هم تخته بازی کردن و بعد که دیدن ما حوصله مون شدیدا سر رفته گفتن بیاین حکم بازی کنیم ۴تایی.من و جوجه خان با هم نشستیم و زی و محمدرضا با هم.انقدر از دست زی خندیدیم که نگو.تازه بازی یاد گرفته بود و همش سوتی های وحشتناک میداد مثلا دست یار خودش و می برید.دیگه محمدرضا می خواست با سر بره تودیوار.خودش و میزد.من و جوجه خان چون قدیما با هم خیلی حکم بازی می کردیم بلد بودیم طرف هر برگی که میاد منظورش چیه و خوب دست همو می خوندیم.فرداش هم ناهار من مرغ زعفرونی درست کردم که چشمتون روز بد نبینه.مرغش خوب بود ولی برنجش عین کیک شده بود.یعنی اگه یه مشت ورمیداشتی می کوبیدی به دیوار می چسبید انقدر که شفته شده بود.ولی خوشمزه بود با این حال و هیچی ازش نموند.
وقتی دوباره می خواستیم حکم بازی کنیم محمدرضا در میرفت و التماس می کرد که من با زی نمیشینم.دیگه بعد از ۳/۴ تا سوتی از طرف زی خواهر گرامی دلش به رحم اومد و نشست جای زی ولی بازم حاجیتون به همراه آقاشون پیروز میدان بودن
.توی تخته هم که امکان نداره محمدرضا از جوجه خان ببره.
قرار شد ۳شنبه هم باهم بریم سینما که البته من زیاد راضی نیستم چون از بعضی رفتارای محمدرضا خوشم نمیاد.آدم حاشیه داریه.مثلا با امیر و دخترخاله جان آدم هرچی رفت و آمد کنه و هرچی هم که به هم بگیم همون جا حل میشه و امیر هم که کلا آدم آرومیه.ولی محمدرضا همش دنبال سوژه می گرده و وای به روزی که ما مثلا اسم یه رستوران یا سینما تو محل جوجه خان رو بیاریم.شروع می کنه به مسخره کردن.حالا فقط واسه اینکه خونشون ۲تا خیابون اصلی با هم فاصله داره خودش رو خیلی بالاتر می دونه و به خودش هم میگه بچه مایه دار
.حالا ما جد و آبادمون شمرونی هستن اصلا تا حالا جلوی اینا نگفتیم و دلیلی هم نداره آخه ولی دیگه گاهی میره رو مُخ.
بعد دیگه دیشب هم رفتیم خونه ی عمو علی اینا.همون دوست صمیمی بابام که زنش با مامانم دخترخاله هستن.۳/۴ ماهی میشد که با هم سر و سنگین بودیم و رفت و آمد نداشتیم اصلاْ.با اینکه خیلی اذیت می کنن آدم رو توی رفت و آمد ولی اعتراف می کنم که دلم براشون تنگ شده بود.مثلا هر روزی که بری خونشون بلافاصله فرداش میان خونه ی آدم. بچه ها هم شب به من گیر میدن که نخواب بیا بیدار بمونیم.هرچی هم که توضیح میدم من فردا باید برم سرکار فایده نداره و اذیت می کنن.ولی دیشب خبلب ذوق داشتیم که رفتیم خونشون و کلی همه خوشحال بودیم.هم ما و هم اونا.
خاله یه سشوار خیلی خوب خریده بود که گفتم برای من هم بگیره.خیلی باحال بود و آدم راحت موهای خودش رو مرتب می گرد.آخه با سشوار معمولی خیلی سختمه و اتو هم که دلم نمیاد به موهام بکشم.
وای چقدر حرف دارم این چند روز که نبودم حسابی جاتون خالی خوش گذشته.
دیگه امروز هم مامان جهت اینکه زیاد این دوروز بهمون نچسبه زنگ زد و دعوا کرد که چرا جوجه خان و آوردی خونه.منم نگفتم از شب پیش اومده که.گفتم واسه ناهار دعوتشون کردیم.اونم کلی حرف بارم کرد.این همسایه هامون خیلی فوضول و احمق هستن.مامان می گفت خیالم راحته چون جوجه خان رو کامل دیگه میشناسم ولی مردم نمیگن اینا چه خانواده ای هستن؟ مامانم کلا یه جوریه که حرف مردم خیلی براش مهمه ولی من همیشه میگم ک.ون لق مردم.
احتمالا امشب عمو علی اینا میان خونمون.
راستی جوجه خان ۴ شنبه نیومد که بریم طلا ببینیم و یه کاری براش پیش اومد و من خیلی غصه خوردم.ولی تصمیم گرفتم انقدر برای هرچیزی بهش اصرار نکنم.الآن داره کلاس زبان میره.وقتی سطحش به جایی که من خوندم برسه بعدش رو دیگه با هم میریم.فقط الآن باید کتابام و ازش بگیرم و یه دوره بکنم.خوش به حالش انقدر دلم کلاس زبان می خواد که نگو.از پارسال که تو شرکتمون یه دوره داشتیم علاقمند شدم به زبان.
دایی با درخواست اضافه حقوقم موافقت نکرد
.خیلی از دستش حرص می خورم اما چی بگم دیگه.دائیمه و دوستش دارم.ولی واقعغا نمی دونم چه فکری باید به حال خودم بکنم.قراره وقتی بیاد با آذر بریم باهاش صحبت کنیم.مشکل فقط حقوق نیست آخه.از بس آدمای دور و اطرافش چرت و پرت گفتن همش فکر می کنه من کار نمی کنم و حتی وقتی نتیجه ی کارام و می برم و دسته دسته رو میزش میذارم یه جوری رفتار می کنه انگار که کار من نبوده
.از این مضوع خیلی می رنجم ولی تصمیم گرفتم بهش بگم این دید منفی که نسبت به من داره اصلاح کنه واقعاْ.
او شب که با جوجه خان خوابیدیم کلی با هم حرف زدیم.اندازه ی همه ی مدتی که دلم تنگ شده واسه این جور حرف زدن های آروم و دست داشتنی.تصمیم گرفتیم شتباهاتمون رو اصلاح کنیم یا حداقل سعیمون رو بکنیم.چون من جدیداْ خیلی گیر میدم بهش.خیلی دوست دارم آدم بشم.مثل قدیما.جوجه خان می گفت قدیما من از آرامش تو آروم می شدم و اصلا واسه همین انقدر جذب شدم بهت ولی تو بعد از فوت بابات خیلی تغییر کردی.راست میگفت واقعا.من اصلا یه آدم دیگه شدم انگار.
نمی دونم چکار کنم.(هروقت میگم چکار جوجه خان کلی بهم میخنده و میگه باید بگی چیکار.حالا انگار یه ی انقدر مهمه)
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه