دیروز عید بود.ما هم که سییییید.خلاصه بساطی داشتیم.اول صبح که بیدار شدیم مامانمون پریده رومون که بذارین من سینه تون رو ماچ کنم.انقدر من هرسال از این کار بدم میاد که نگو.آخه قلقلکم میاد اعصابم خورد میشه.بعد دیگه شب قبلش هم با خواهر گرامی تا ۳ بیدار بودیم و فیلم می دیدیم و می خندیدیم.انقدر خندیده بودیم که مامان بیدار شد و اومد مستفیضمون(درسته؟) کرد و ۴ تا حرف باحال بهمون زد.خلاصه که از خواب آلودگی سردرد گرفته بودیم.بعد نشستیم به یاد قدیما حرف زدیم و بحث کم کم کشیده شد به روز فوت بابا.حالم خراب شده بود باز.نفسم بالا نمی اومد.با تمام توان دلم عمو رو می خواست ولی خوب تعریف که کرده بودم قهرم باهاشون.دیدم طاقت نمیارم و باید ببینمش.

زنگ زدم بهش تا گفت سلام دختر جونم زدم زیر گریه.حالا یه حق حقی می کردم بیا و ببینم.بیچاره عمو ترسید.گف چی شده دختر جانم(با لحن مخصوص دوست داشتنی خودش) منم گفتم دلم برات تنگ شده تو کجایی؟ اونم بغض کرد گفت ما خونه ی مادرجونیم الآن میام دنبالت عزیزم.گفتم نه خودم میام زودی.آخه زیاد فصله نداریم با هم.کلا ۳/۴ تا کوچه.بعد زودی حاظر شدم و خواهر گرامی هم واسه اینکه تنهام نذاره به همراه داداشی دنبالم اومدن.فکر کنم می ترسیدن یه کاری دست خودم بدم انقدر که حالم ناجور شده بود.همینطور که لباس می پوشیدم گریه می کردم.بعد راه افتادیم که عمو زنگید گفت کجایی دخترکم؟ گفتم وسطای وچه.دیده از روبرو اومد.پیاده شد و بغلم کرد.تو یه لحظه انقدر آروم شدم که نگو.قلبم داشت میومد تو دهنم انگار ولی یهو عین آبی که رو آتیش میریزن همه چیز تموم شد.رفتیم خونه ی مادربزرگم و اونجا هم یه ساعتی نشستیم و زودی برگشتیم.آخه خونه ی مامان مامانم دعوت بودیم واسه ناهار.خونه شون روبروی ماست.مادربزرگم شیده واسه همین همه عید غدیر میان خونه اش.دیگه منم رفتم یع ذره به خونه رسیدم و به خودم رسیدم و رفتم اونور واسه ناهار.دائی دیروز خیلی بامزه شده بود مثل قدیما و همش ادا اصول درمیاورد و می خندیدیم.تا ساعت ۶ هم موندن.

منم می خواستم برم پیش جوجه خان دیگه دیر شده بود سریع پیچیدم و رفتم.آخه دیروز عقد یکی از بچه های شرکت بود.می خواستم برم که جوجه خان قول داد اگه نری می برمت هرجا که بخوای.ولی زد زیر قولش و همش خونه بودیم.البته بد هم نبود.خوش گذشت.با هم فیلم دیدیم طبق معمول و مامانش اومد و گفت چقدر چاق شدی و دیگه برای شام هم طبق معمول رفتیم کباب بخوریم که یارو گفت تموم شده.رفتیم یه چیپس و پنیر خوردیم و دیگه رسیدم به خونه بیهوش بودم.

الآن خیلی ناراحتم چون عقد دوستم رو به خاطر هیچی از دست دادم.البته درسته که کنار عشقم بودم ولی بعدا هم می تونستم ببینمش و فقط مراسم رو از دست دادم.

راستی دائی دیروز تو جمع کلی از کار هام تعریف کرد و من کیف کردم.خیلی حال داد.اولین باره آخه بعد از ۵/۶ سال همکاری که می بینم تعریف می کنه پیش همه.انقدر باحاله برام که نگو.

یکی دوتا کار دردست اقدام دارم که خدا کنه ردیف بشن.شما دعا کنید برام.

بعد به نظرتون کار بدی کردم نرفتم عقد یا نه؟

 

راستی عکس های شمال که یه عالمه اش پاک شده بود برگشته.انقدر دوستشون دارم که نگو.یگی از دوست داشتنی ترین سفر های عمرم بود.درسته که دعوا هم توش داشتییم و کلا بعضی وقتا با بعضی ها مشکل داشتیم اما هوا خیلی خوب بود و من بیشتر عاشق هواش شدم.انشاا... سال دیگه هم با جوجه خان عسلم بریم باز

 

پ.ن : دائی گفت بگرد یه جا رو پیدا کن که داداشت رو تا بعد از ظهر نگه دارن که مامانت یه کم آرامش داشته باشه و من هم هزینه هاش رو میدم.

از یه طرف داداشم خیلی لجباز شده جدیدا و باید آموزش هاش بیشتر بشه.از یه طرف انقدر دوست داشتنیه که دلم نمی خواد تحت هیچ شرایطی اذیت بشه.به نظر شما بره یه جایی بعد از مدرسه باهاش درس و اینا کار کنن بهتره یا بیاد خونه؟

 

فعلا همین دیگه