این نیز بگذرد
پریروز که اومدم و اون پست رو نوشتم خیلی حالم گرفته بود.یه عالمه با دختر خاله جان صحبت کردیم در این مورد.بعد حرف به مسخره بازی کشیده شد و من کم کم خوب شدم.شبش هم جوجه خان کلی دلداریم داد ولی من ساعت ۹ خوابیدم.دلم نمی خواست بیشتر از این فکر کنم.می خواستم این موضوع رو کنار بذارم.بعد دیگه دیروز هم که باشگاه داشتم.نمی دونم چرا حس می کنم این مربی باشگاهه از من خوشش نمیاد
.والااااااا.از بس تخس و پررو ام.خوب چکار کنم سوال دارم دیگه.همش میرم ازش سوال می پرسم که یه وقت حرکتا رو اشتباه انجام ندم.آخه بقیه مربیاانقدر به شاگرداشون میرسن این مژگان همش داره خودش ورزش می کنه.البته هنوزم ازشخوشم میاد ها اما فکر کنم اون از سوالام خسته شده.می خوام دیگه چند جلسه ای دور و برش نپلکم.
زمان کم میارم واسه ورزش.تازه همه ی حرکت هام رو زود زود انجام میدم بازم بیشتر از ۵/۱ ساعت میشه.دیگه منم تصمیم گرفتم ورزش های هوازی رو دو تا ۱۰ مینت برم که تا حالا ۲ تا ۲۰ مین بود.
بعد دیگه شب هم پسر عمه ام شام خونمون بود.مرصع پو داشتیم جای همگی خالی.یعنی انقدر خورده بودم که دیگه بدم اومده بود از غذا.آخه مامانم خفن خوشمزه درست می کنه.بهش گفتم ناراحتی هام رو.این پسر عمه ام هم از اوناست که آلو تو دهنش خیس نمی خوره.می دونم حتما میره بهشون میگه.
بعدش هم که دیگه من ۱۱ بود خوابیدم.خواهر گرامی ساعت ۴ صبح رسیده منو بیدار کرده میگه پاشو برات خاطره تعریف کنم.
.این آبجی ما هم بیچاره دیوونه است.منم بدتر از اون.کله سحر پاشد برام تعریف کرد.برگشتنه ۲۵ نفر بودن تو هواپیما که ۱۵/۱۰ نفرشون هم جوون همسن بودن.میگفت انقدر با بچه ها مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم دیگه سرمهمانداره اومده بود نشسته بود پیش ما.آخه خانواده ی بابام همه ی بچه هاش دلقک هستن و کلا تو زندگی خوشن.خدا رو شکر به خواهر گرامی خیلی خوش گذشته بود.خوشحالم براش.
خودم هم امروز اول یه سر باید برم آرایشگاه بعدش هم با جوجه خان قرار دارم.قرار که نه مهمونم خونشون.امروز رفته بود تشییع جنازه ی بابای دوستش و گفت یه عالمه چیز باحال دارم که برات تعریف کنم.
این دوستش که الآن باباش مرده رو یه بار تو یه تولد دیدیم.بعد همش می گفت کی میشه بابام بمیره برم ماشینم رو تحویل بگیرم.انقدر ناراحت شدم برای باباش که نگو.گفتم خدا به جای بابای ما کاشکی این بیچاره زودتر می مرد.بعد جوجه خان تعریف کرد برام گفت انا زندگی معمولی داشتن.این دوستش هم ماشینش پرشیا بود.بعد باباهه میره تو کما.وقتی حساب بانکی هاش رو چک می کنن میبینن بعععععععله طرف میلیاردر بوده خفن و پولاش رو حتی از زن و بچه خوش هم قایم میکرده و اینا نمی دونستن باباهه همچین حساب پر و پیمونی داره.حالا بقیه دارائیش که بعدا کشف شد چقدره بماند.بعد پسره ماشینش رو فروخته بود رفته بود یه ماشین خوب که نمی دونم اسمش چیه ثبت نام کرده بود منتظر بود باباش زودتر بمیره که بره ماشین رو تحویل بگیره.اصلا وقتی داستان رو فهمیدم یه جوری شدم.گففتم هم اون باباهه خیلی پست بوده هم این پسره.هردوتاشون به درد هم می خوردن.
حالا بعد از ظهر مراسم انس با خاطرات آقای جوجه خان رو داریم دیگه.
این انس با خاطرات هم داستان داره.
من یه پسر عمه شدیدا دهاتی دارم که این اواخر با بقیه عمه هام یه سفر رفتن شمال.بعد همه می گفتن ما نمی دونستیم حمید انقدر بامزه است.مثلا می خواسته لواشک بخوره می گفته مراسم انس با لواشک داریم.یا می خواسته بره شنا می گفته مراسم انس با دریا داریم و کلا انقدر خوش سفر بوده که هیچ کس به خاطر تبپ درب و داغونش خجالت نمی کشیده.یعنی واقعا اینه که میکن آدم باید درونش زیبا باشه.
خواهر گرامی میگفت همین پسر عمه تو هواپیما همش تسبیح دستش بوده و صلوات می فرستاده و می گفته الآن سقوط می کنیم.کلا ترسوئه یه مقدار.یه بار که داشته می رفته کربلا بیهوش از هواپیما می برنش بیرون انقدر که ترسیده بوده.بعد خواهر گرامی میگفت نمی دونی چه آبرو ریزی بود من اصلا بروز نمی دادم که این پسره با ماست ولی خوب همه می فهمیدن دیگه.بعد یه اتفاقیی می افته تو فرودگاه و یکی از آدمای شاخ مملکت اومده بوده با عموم شدیدا روبوسی کرده بوده و این حرفا دیگه کل هواپیما که می خواستن موقع پیاده شدن برن از دست سر و صداهای بچه های ما شکایت کنن به دفتر هواپیمایی منصرف میشن.
این همه نوشتم نصف بیشترش خاطرات یکی دیگه بود![]()
پ.ن : حالا فکر نکنین ما از اون خانواده جوادا هستیم ها که خیلی دهاتی هستن.فقط بچه های ما عادت ندارن به خاطر چیزی یا کسی خیلی خودشون رو محدود کنن و همیشه به خوش گذشتن خودشون بیشتر از همه چیز اهمیت میدن.من گاهی دوست دارم اینجوری باشم و گاهی دوست دارم مثل خانواده ی مامانم با دیسیپلین و با شخصیت و عصا قورت داده باشم.به هر حال هر چیزی جای خودش رو داره دیگه
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه