دلم گرفته
دلم خیلی گرفته
از فامیلای بابام.حتی از عموم که الآن جای خالی بابام خیلی برام پر میکنه.
همه ی زن های فامیلمون رفتن مشهد.به من هم خیلی اصرار کردن بیا من به خاطر کار نرفتم.
فقط یکی از عمه هام و مادربزرگم مونده بودن(من ۵ تا عمه دارم که هر کدوم حداقل یه عروس داره).از مردها هم چند نفر رفتن.امروز فهمیدم عمو با اون عمه و مادربزرگم رفته اونجا ولی این وسط هچ کس به مامان من یه تعارف هم نکرد که تو هم بیا.
از اول هم مامانم رو زیاد دوس نداشتن و بابا هم زیاد سعی نکرد مجبورشون کنه به احترام.فقط شخصیت خوب مامانم بود که تا حدودی همه رو جذب می کرد.
الآن از همشون ناراحتم.
قول دادم خونه ی هیچ کدومشون نرم.
حتی عمو رو هم نمیخوام ببینم.
یه عالمه گریه کردم و به بابام گفتم که اینا مامان رو فراموش کردن و همش تقصیر توئه که مثل عمو مجبورشون نکردی به احترام گذاشتن.
اومدم یه خط بنویسم که فقط دلم باز شه.
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه