چند وقتیه دارم فکر می کنم چی شد که من و جوجه خان عاشق هم شدیم.راستش به چیزای جالبی هم رسیدم.خوب مسلما فقط در مورد دوست داشتن خودم تونستم فکر کنم دیگه چون هر وقت از جوجه خان می پرسم میگه نمی دونم چی شد.

خوب اولش من هم نمی دونستم چی شد که به اینجا رسید اما می دونم بعضی اخلاقاش روز به روز این علاقه رو بیشتر کرد.کارهای خیلی معمولی که شاید همه ی پسرا باید انجام بِدن اما من فکر نمی کردم جوجه خان اهلش باشه.یعنی فکر می کردم خیلی تُخس تر و بچه پررو تر از این حرفا باشه که البته بود.

یادمه یکی از دفعاتی که قهر کرده بودیم یه هفته نه اون زنگ زد نه من.خیلی روزای سختی برای من بود.من دلم خواسته بود اونو بدست بیارم و دقیقا وقتایی که فکر می کردم موفق شدم اون مقاومت می کرد و کار به دعوا می کشید.یادمه اون موقع مجبور بودم خیلی با احتیاط رفتار کنم.نه هیچ وقت بهش گفتم که بهت علاقمندم نه هیچ وقت برای ادامه دوستی بهش التماس کردم و رو انداختم.همیشه عادی رفتار کردم در حالی که واقعاْ عادی نبودم.(همین الآن تو این فکرم که این روزا همه از سیاست می نویسن و من دارم از جوجه خان می نویسم و این اصلاْ برام عجیب نیست.عادت دارم همیشه مخالف بقیه باشم)

آره دیگه داشتم می گفتم که دوران خیلی سختی رو گذروندم.دقیقاْ یادمه جوجه خان هروقت احساس می کرد داره به من علاقمند میشه سعی میکرد بیشتر سگ بازی دربیاره و خودشو یه دیو ۷سر نشون بده که البته موفق نمی شد چون من دستشو خونده بودم.انقدر به این بازی ادامه دادم تا یه روز بهم گفت "بدبخت شدیم.عاشقت شدم دیوونه"  حال اون شب و هیچ وقت یادم نمیره.می دونستم میرسه این روز چون از خودم مطمئن بودم و این روش همیشه جواب داده بود.ولی واسه جوجه خان خیلی طول کشید تا جایی که فکر کردم به جای اینکه اون تو دام من بیفته(مثلاْ)من عاشقش شدم.خیلی خوشحال شدم چون با خودم گفتم حالا که بالاخره عاشقم شد از فردا دیگه راحتم(آخه من آدما رو تا وقتی بهشون اهمیت می دادم که بهم بی اهمیت بودن.هر وقت هر ننه مرده ای عاشقم شد از فرداش من تبدیل به شمر ذالجوشن شدم و جفتک انداختم)آره دیگه رو همین حساب با خودم گفتم از فردا دیگه میدوئه دنبالم و من هم دیگه کِرم زنگ زدن ندارم بهش یه کمی هم من اذیتش می کنم تا بفهمه دنیا دست کیه. ولی دریغ... اگه شما از این پسر دیدین که وا بده من هم دیدم.جوری رفتار کرد که نتونستم ببُرم ازش.نتونستم بی خیالش بشم.واقعاْ منو رام کرد.مثلا هیچ وقت به عشوه خرکی هام جواب نمیده.اگه خودمو لوس کنم و کلی براش مسخره بازی در بیارم فقط می خنده اما محاله کاری که می خوام و بکنه اما همیشه درست زمانی که حس کردم به کاری یا چیزی نیاز دارم اون برام مهیا کرده.

یه دفعه با پسر خالش و دوستش رفتیم بیرون.از اونجا شد که من فهمیدم این جوجه خان اونقدری هم که میگه بد نیست.تا رسیدیم در ماشین و برام باز کرد من کلیاتی تعجب کردم چون فکر می کردم از این کارا بلد نیست(واقعاْ نمی دونم چرا این فکر وحشتناک و پیش خودم می کردم) پیش اونا کلی به هم احترام گذاشتیم و تحویل گرفتیم و یه کوچولو هم که دلخور شد ازم اصلاْ پیش اونا به روم نیاورد.هنوز هم همه ی این اخلاقا رو داره و همون طور که گفتم اینا خیلی عادیه اما نمی دونم چرا اون موقع دوست داشت خودشو یه بچه بی فرهنگ و ندید بدید و اسگل نشون بده و تا جایی پیش رفته بود که من ازش می ترسیدم اون اولا فکر می کردم سواد هم نداره بدبخت.جدی جدی فکر می کردم که ممکنه اگه اس ام اس انگلیسی بدم نتونه بخونه. یعنی این بشر در این حد خَز بازی در آورده بود.میدیدیش باور نمی کردی این پسر از المپیادی های ریاضی بوده و کلی مدال و مقام داره و تفریحش ضرب و تقسیم اعداد ۶/۵ رقمی به صورت ذهنیه.ولی همیشه میگه من از جنبه ی تو کف کرده بودم.چون هیچ وقت پیشش کم نیاوردم.هیچ وقت چیزی نگفت که من نفهمم و هیچ وقت حرکتی نکرد که من تا فیها خالدونش و نخونم.

آها اینم بگم و دیگه بیشتر نمی نویسم که خسته شدین دیگه.اون موقع ها اول های دوستی مون(منظورم ۶/۵ ماه اوله) یه هفته قهر بودیم دو هفته آشتی.بعدش به دو هفته قهر یه هفته آشتی.به عبارتی دهن سرویسی مزمن می دادیم به خودمون.اون موقع ها یادمه عمراْ براش گریه نمی کردم و مثلا دیگه ۴/۳ روز که میگذشت دیگه طاقتم تموم میشد.یه روزایی میشد که بد یادش می افتادم و یواشکی گریه می کردم  همون روز محال بود زنگ نزنه واسه آشتی یا اس نده.خیلی خیلی هیجان انگیز بود.دیگه همه خانواده می دونن ما قهر که می کنیم هروقت من کلافه میشم اون انگار خبردار میشه.یه بار هم بعد دو هفته قهر که خیلی هم جدی بود و من کلاْ می خواستم تموم کنم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.بهش اس زدم گفتم "بهم نگو برگرد اما خواستم بدونی دلم خیلی تنگ شده". من این اس و سِند کردم و هنوز دلیوردش نرسیده بود و گوشی هنوز تو دستم بود که اس زد "تورو خدا برگرد دارم دیوونه میشم". باورم نمی شد.انقدر اون روز گریه کردم که کف و خون بالا میاوردم دیگه.خواهرم هم تحت تاثیر قرار گرفته بود بیچاره از این اتفاق.خیلی هیجان انگیز بود و جالب.همون موقع اومد دم در خونمون که منو ببینه مثلا.گریه کرده بود.هیچی نگفتیم.فقط نگاه کردیم همو.بعدش کلی به قیافه ام خندید.برگشتم بالا تو آیینه نگاه کردم کُرک و پرم ریخت.با یه عالمه آرایش بودم که گریه ام گرفت بعدش یادم رفته بود پاک کنم.یعنی اعصابشو نداشتم.عین اسفند دود کن ها شده بودم.همه ی صورت خط خط سیاه بود و کثیف.

هنوز بعد یه سال و اندی مث همون روزای اول عاشقشم.هنوز تفریحمون با هم فیلم دیدن و پاسور بازی و کتک کاری کردنه.ما رسما دو تا الاغیم

پ.ن: اینم آلارم نزدیک شدن به ۲۲ خرداد