دیروز بالاخره آقای محترم جوجه خان اجازه فرمودن رفتیم دیدیمشون و سوغاتی های محترم رو کوبیدیم تو مُخشون و کلی هم غُر زدیم که تو به من اهمیت نمیدی و این حرفا.ولی طبق معمول اینا فقط اثرات دلتنگی بود و در کسری از ثانیه مرتفع شد.بعدش دیگه نشسته بودیم داشتیم باهم فیلم می دیدیم که زی و محمدرضا زنگ زدن و گفتن بیاید باهم بریم سینما.حالا ساعت چنده؟ ۷:۳۵و فیلم هم ساعت ۸ شروع میشه و ما خیلی از سینمای مورد نظر دور بودیم و سر غروبی خیابون ها هم شلووووووغ در حد لالیگا.دیگه ظرف ۵ مینت حاضر شدیم و شیرجه زدیم تو خیابون و سریع یه دربستی گرفتیم ولی با این اوصاف بازم ساعت ۸:۲۰ رسیدیم سینما ولی خیلی از دست نداده بودیم فیلم و و زی سریع این ۵ مینتی که گذشته بود رو برامون تعریف کرد.الغرض بعد از نود و بوقی یه سینما رفتیم که دلمون خیلی تنگیده بود.فیلمش هم که خوب نبود ولی قابل تحمل بود و من فقط به خاطر امین حیایی و ادا و اصول هایی که از خودش درمی آورد نگاه می کردم وگرنه از این مرتیکه گلزار زیاد خوشم نماید مخصوصاْ که وقتی احساس خوش تیپی می کنه و سیخ سیخ راه میره و از اون خنده های مکُش مرگ ما که شبیه تک سرفه است می کنه.

بعدش هم دیگه ساعت ۱۰ شده بود و ما هم شب خونه ی دائیم دعوت بودیم و دیگه محمدرضا و جوجه خان ما دوتا رو مستقیم رسوندن خونه.لامصبا به خودشون تکون ندادن یه ساندویچی چیزی واسه ما بخرن سق بزنیم.داشتیم می مردیم از گشنگی خدا وکیلی.

بعد انقدر دیشب محمدرضا و زی برای ما کلاس گذاشتن که نگو.اصلا دیشب نفهمیدم چرا.زی گفت دیروز محمدرضا برام یه مانتو خریده و اونم بادی به غبغبش انداخت و گفت اصلا من خودم دوست دارم واسه زی خرید کنم.منم سریع گفتم جوجه خان هم قربونش برم همیشه از خودش می زنه و برای من خرید می کنه بعد محمدرضا گفت واسه خودم هم دوتا شلوار و ۴/۵ تا بلوز گرون خریدیم.بعدش هم با یه حالت ناز و عشوه ای گفتن فردا بیاین برین برج میلاد.جوجه خان گفت جوجه ی من تازه رفته مسافرت و قسط داریم و دست و بالمون خالیه برگشته میگه وا این که پولی نیست آخه.خواستم بگم واسه کسی که باسنش و پهن می کنه تو خونه و از باباش پول میگیره آره چیزی نیست ولی واسه کسی که زحمت می کشه و قسط میده شاید واجب نباشه که حالا بره برج میلاد و ببینه.حالا مگه چه تحفه ای هست؟ منم گفتم ما از اونجا خوشمون نمیاد ما می خوایم بریم پینت بال یه جا رو میشناسم نفری ۵۰ تومنه ولی جاش خوبه.دوست جوجه خان خودش باشگاه داره معرفی کرده بیاین بریم اونجا...جوجه خان هم .اس داد گفت ول کن بابا چرا با اینا داری یکی به دو می کنی؟دیگه منم بیخیال شدم.آخه تا قبلش خوب بودن با ما یهویی انگار جو گازشون گرفت اینجوری شدن.

بعد دیشب ما خونه ی دائی اینا خوابیدیم.صبح من و زی داشتیم با هم می اومدیم سرکار که من به کشف بزرگی نائل شدم و فهمیدم که اینا چرا اینجوری شده بودن و همش می خواستن بگن ما خوبیم و بهمون خوش میگذره و زیاد خرج می کنیم و این حرفا.

زی داشت می گفت از دفعه ی آخری که با هم رفتیم بیرون همش محمدرضا داره میگه ببین جوجه چقدر حواسش به جوجه خان هست و با هم خوبن و زی هم همش به اون می گفته ببین جوجه خان همش واسه خودش خرید نمی کنه و واسه جوجه چیز میز می خره و رابطشون خیلی عاشقانه است و این حرفا.راستش خوشحال شدم.

نه از اینکه اونا حسودی کردن ها.کلا چند وقتی بود که پیش خودم داشتم فکر می کردم که من دارم کار درستی می کنم که با جوجه خان موندم که از نظر مالی تو مضیغه باشم تا یه حدی؟و خیلی فکرای دیگه.بعدش که این حرفای زی رو شنیدم و یه جایی هم دیدم نوشته بود که همیشه مردم به چیزایی که ما داریم حسرت می خورن پس باید از زندگیمون راضی باشیم دیگه یه کمی حواسم جمع شد.و به این نتیجه رسیدم که شاید ما باید پولامون و واسه قسط کنار بذاریم....شاید باید قید خریدهای وقت و بی وقت و بزنیم و شاید خیلی چیزایی که دیگران دارن رو نداشته باشیم اما همین که وقتی با همیم همه خوب بودنمون به چشمشون میاد باید خدا رو شکر کنیم.همین که ما یه روز نمی تونیم از هم دور باشیم....همین که با هم تلاش می کنیم تا به همه جا برسیم و لذتش و با هم تقسیم کنیم باید خدا رو شکر کنیم.

اینا خیلی خوبه و من بهشون توجه نکرده بودم.مرسی جوجه خان عزیزم که انقدر خوبی و مرسی خدا جون که کمکمون می کنی.

 

بیخود نوشت : الآن دارم قورت قورت شیرکاکائو می خورم و به این فکر میکنم که چطوری ۴ تا صورتجلسه سنگین رو امروز بنویسم و این همه مدارک جدیدم رو اسکن و بایگانی کنم.وااااای خدایاااااااا