28
هنوز ۲۸ روز مونده.خدایاااااااااااا
انقدر کلافه و عصبی هستم که حد نداره.دیروز الکی الکی تا ساعت ۶ تو شرکت موندم.حال خونه رفتن و حتی باشگاه رفتن هم نداشتم.خونه هم که رفتم فقط نشستم فیلم دیدم.تا ساعت ها بگذره و اس شبانه جوجه خان برسه من جونم به لبم رسید.اونم نوشته بود که دیروز براش خیلی سخت بوده.
یعنی ما کار درستی داریم می کنیم یا نه؟ خیلی فکر کردم تو این چند روز.حسنش اینه که راحت می تونیم فکر کنیم.ما نباید انقدر همدیگه رو تحت فشار بذاریم.
قرار شده ۳/۳ برم بندر و ۱۸/۳ برگردم.خوبیش اینه که روزای تعطیلی هم اونجا هستم و میرم قشم احتمالا برای آفتاب گرفتن.یه روغن خوب هم باید بخرم.اونجا ساختمونمون باشگاه داره.شبا می خوام ورزش کنم حتماْ.باید تو این یه ماه کلی تغییر کنم که عشقم وقتی منو می بینه کلی تعجب کنه.
دلم برای بغلش یه ذرررره شده.دیروز کل راه خونه رو بغض داشتم.همش منتظر بودم ببینمش.خیلی همه چیز عذاب آوره وقتی نفسم نیست.نمی دونم مامان بیچاره ام چطوری نبودن بابام و تحمل می کنه.دلم واسه بابام هم این روزا بیشتر تنگ شده.دلم می خواد برم پیشش و براش درددل کنم.امروز میریم خونه باغ و می مونیم.امیدوارم یه کمی سرم گرم بشه و زمان زودتر بگذره.چون اونجا همه فامیلای بابام هستن و خیلی شلوغ پلوغه.
من وقتی عصبی میشم یسره دهنم باید بجنبه.دیروز از لحظه ای که رسیدم تا وقتی بیهوش شدم و خوابیدم داشتم یه چیزی می خوردم.از چیپس و پفک و پاستیل و آلوچه بگیر تا ژله و تخمه.شام هم انقدر خوردم که مامانم غذا رو از جلوم برداشت
.دیگه آخر شب داشتم بالا میاوردم.شکمم اندازه توپ شده بود.
یه دخترچه خوشگل بنفش خریدم که هر وقت دلم تنگ میشه برای جوجه خان درد دل هامو می نویسم توش.حس خوبی بهم میده وقتی با خودم تصور می کنم می خونتش و لبخند می زنه.دیروز داشتم عکسای مسخره ای که با هم گرفتیم و نگاه می کردم و یه لحظه روانی شدم.
دختر خاله جان زنگ زد و برای جمعه گفت بیاین بریم جاده چالوس....حالا که جوجه خان نیییییست
من بدون اون کجا برم؟هیچ جا بهم خوش نمی گذره.تازه گفت تعطیلات بیاین بریم شمال.اگه آشتی بودیم چه حالی میداد.اما حالا که نیستیم و منم دارم از تهران فرار می کنم.خدایا یه کاری کنم اونجا تنهایی بهم بد نگذره.
همه تون و می بوسم اگه یه فاتحه واسه بابا جونم بخونین یا یه صلوات بفرستین.می خوام دست پر برم پیشش
چیزهایی که اینجا میخونید رو به هیچکس نگید.خصوصیه