lآشنایی من و جوجه خان اینترنتی بود.
تصمیم گرفتم آشناییمون رو تعریف کنم.
یه دفعه که تو اینترنت بودم و همینجوری هوس چت کرده بودم رفتم تو یه چت رومی.اون موقع ها اگه یادتون باشه خیلی مد بود که ملت چت می کردن.مثل الآن فیض بوق.بعد من چون سرکار می رفتم خیلی وقت بود که از این کارا نمیکردم و به نظرم بچه بازی بود.ولی بعضی وقتا آدم رو جو میگیره دیگه.اون روز تو نت 3 تا شماره گرفتم.یکی یه پسره بود که وکیل بود و پسر خوبی هم بود.بعدی رو دقیقا یادم نیست چکاره بود........آها دکتر بیهوشی بود و خیلی هم منحرف بود و همه اش با همون تلفن فهمیدم که فقط فکر خونه خالی و مکان و ایناست و تو همون تماس اول موضوع تموم شد.سومی هم جوجه خان بود که شغل خاصی هم نداشت اون موقع
اولی که با تماس اول ناک اوت شد.پسر وکیله و جوجه خان باقی موندن.با هیچ کدوم دیگه چت نکردم و تلفنی در تماس بودیم.بعد جفتشون رو دیدم.هم جوجه خان و هم وکیله.اونم پسر خوبی بود ولی با جوجه خان خیلی می خندیدیم و راحت حرف می زدیم.من از اون جایی که گرایشم به جوجه خان بود زیاد با وکیله در تماس نبودم ولی دیگه ماه که پشت ابر نمی مونه.بعد دو هفته فهمیدم متاهله.اونم تموم شد و من موندم و جوجه خان.
روز اول که حرف زدیم و دیدیم تقریبا بچه یه محلیم(شرق تهران)کلی حال کردم.آخه من دوست زیاد داشتم ولی هیچ وقت انقدر هم محل نبودیم.بعد جوجه خان گفت دنبال یه رابطه ی خوبم.منم که اون موقع ها جو گازم گرفته بود و حوصله ی دوستی با پسرا رو نداشتم گفتم داداش داشتیم دادیم به اولی.برو دنبال کارت ولی بعد یه مقدار حرف زدن فکر کردیم می تونیم دوستای معمولی خوبی واسه هم باشیم.
مثلا خیر سرمون خواستیم دوستای معمولی باشیم.باهم می رفتیم و میومدیم.هیچ وقت رستورانی نرفتیم و حتی یه کافی شاپ.
مثل پسرا باهم حرف میزدیم.بددهن بودیم به شدت و یکسره کارمون راه رفتن تو خیابون و هر و کر بود.خونه ی همدیگه می رفتیم ولی یا ورق بازی می کردیم یا فیلم می دیدیم.خیلی دوران خوشی بود ولی خدایی به نظر من که راست میگن دختر و پسر مثل آتیش و پنبه ان.
من کم کم تو دلم یه حسایی به وجود اومده بود ولی با تمام وجود جلوی خودم و می گرفتم.فقط می دونستم که به هم خیلی وابسته شدیم.درد و دلمون پیش همدیگه بود....همه ی زندگی همو می دونستیم.حتی من چیزایی که تو بدترین شرایط برای پسرای دیگه تعریف نکرده بودم راحت پیش جوجه خان می گفتم.نمی دونم چرا انقدر باهم راحت بودیم.من گفته بودم که 1000 تا دوست پسر در طرح ها و رنگ های مختلف داشتم و اونم گفته بود که یه عشق 3 ساله داشته.وقتی که باهم دوست شدیم دقیقا یک سال از جداییش با اون دختره میگذشت ولی هنوز خیلی داغون بود.گاهی که باهم حرف می زدیم یا راه می رفتیم یهو کنار خیابون مینشست و حالش ناجور می شد.گفتم که چقدر راحت باهم درد و دل می کردیم.حتی شرایط زندگی همو می دونستیم.تو اون دوران من یه بار با اون دختره هم که اسمش ملیکا بود حرف زدم و بهش گفتم که برگرده پیش جوجه خان چون اون به حضورش احتیاج داره.این حرفا رو که بهش میزدم قلب خودم خیلی فشرده میشد.انگار نفسم بالا نمی اومد ولی من همچنان روی دوستی معمولیمون اصرار داشتم و جوجه خان هم همین طور.
کم کم حساسیت ها شروع شد.کم کم که میگم منظورم بعد از 6/7 ماه رابطه ی نزدیکه ها.مثلا دیگه وقتی تو خیابون بلند می خندیدیم بهم ایراد میگرفت و می گفت دوس ندارم بلند بخندی همه نگات کنن.در صورتی که ما چه روزایی باهم اینجوری خوش نگذرونده بودیم و صدامون تا صدتا کوچه اونطرف تر هم میرفت.منم دیگه دلم نمی خواست ببینم حد اقل جلون من دخترا پشت هم بهش اس میدن و داد و هوار می کردم ولی هنوز جفتمون تصدیق می کردیم که دوست نیستیم.
هر کدوممون می خواستیم دیگه طرف مقابل رو برای خودمون داشته باشیم و از طرفی هم نمی خواستیم اجازه بدیم که اون مارو محدود کنه.دعوامون میشد و همیشه آخرش می گفتیم به من که مربوط نیست هر غلطی می خوای بکن.حتی یه بار تو خونه شون دعوامون انقدر شدید شد که به کتک کاری کشید و من یکی از مبل هاشون و در ورودی خونه شون رو شکستم.
ظرف 2 دقیقه آشتی کردیم ولی نمی دونست به مامانش اینا چی بگه واسه همین گفت دزد اومده بوده خونه.از اون به بعد هر وقت حرف میزدیم می خندیدیم و میگفتم این دفعه که دزد اومد تلویزیونتون رو شکست یا زد گردن تورو شکست می فهمی دنیا دست کیه.دیگه وقتی تو خونه بودیم می خواستیم دعوا کنیم دستام و میگرفت که عصبانی شدم دیوونه بازی نکنم و چون از تف کردن متنفر بودم میگفت اگه به وسایل خونمون دست بزنی تف می کنم رو موهات.حس می کردم دلش می خواد بهم نزدیک بشه و این کاراش بهانه است چون وقتی دستام و میگرفت خیلی مهربون نگاهم میکردم و می خندید.
هیچ وقت یادم نمیره یه بار که سر ورق بازی دعوامون شده بود و طبق معمول گفت الآن تف میکنم رو موهات منم که از نظر روحی خراب بودم شروع کردم به جیغ زدن که تو نقطه ضعف بدست آوردی و داری منو اذیت می کنی.....بعد یادمه که داشت منو می بوسید و از اونجا رابطه عاشقانه مون شروع شد.یعنی نه از همون جا....از یه هفته بعدش چون وقتی منو بوسید خودش عصبی شد و رفت دنبال سیگار کشیدنش.منم رفتم خونمون.تا یه هفته مثلا قهر بودیم.بعد یه شب اس داد بهم که فلانی بیچاره شدیم....فکر کنم عاشقت شدم.
وقتی خوندم قلبم داشت از سینه ام درمی اومد.باورم نمی شد.نمی دونستم بخندم یا گریه کنم.دیگه روم نمیشد اونجوری جلوش راحت حرفای زشت بزنم.حتی دیگه کلا روم نمی شد باهاش حرف بزنم.بهم زنگ زد و یه ذره خیلی کوتاه اون شب حرف زدیم.قرار این شد که باهم مثل دوست پسر و دوست دختر باشیم ولی فقط همین و دنبال ازدواج و اینا نباشیم.
تو اون مدت خیلی سعی کردیم که خودمون رو اصلاح کنیم.مامانم از جوجه خان متنفر بود چون می گفت خیلی بد دهنه و باعث شده تو هم بد دهن بشی و مثل پسرا باشی.با جوجه خان حتی تیپ لباس پوشیدن من هم عوض شده بود.اولین کارمون این بود که دیگه حرف زشت نزنیم.خیلی سخت بود.ما تو هر یه جمله مون 4 تا فحش خواهر و مادر داشتیم ولی دیگه با جون کندن عوض شدیم.الآن که به اون موقع ها فکر می کنم تعجب می کنم.هر وقت باهم بودیم جوجه خان این جمله رو که مثا زهر مار بود بهم یادآوری می کرد که ما هیچ وجه تشابهی نداریم و ازدواج تو کارمون نیست.منم واسه اینکه کم نیارم همیشه می گفتم اصلا منو به تو نمییییییدن که بخوایم حالا ازدواج بکنیم یا نه.
یه روز که سرکار بودم بهم زنگ زد و گفت ساعت ناهارت رو مرخصی بگیر کار دارم و میام اونورا باهم ناهار بخوریم.هفت تیر بودیم و رفتیم تو یه ساندویچ فروشی.خودش فقط نوشابه خورد منم مثل گاو لپام پر از ساندویچ بود.همینجوری که دولپی داشتم ساندویچ می خوردم جوجه خان گفت اگه من بخوام تورو بگیرم مامانت میذاره؟من همینجوری با دهن پر فقط نگاش کردم.اصلا باورم نمیشد ولی خیلی تابلو داشتم نگاش می کردم.گفت خوب چکار کنم همیشه که نمیشه دوست بمونیم.منم واقعا دوست دارم.تو بهم آرامش میدی.واقعیت این بود که جوجه خان هم به من آرامش میداد.فقط با اون انقدر شاد و راضی بودم.من از ته قلبم این موضوع رو میخواستم ولی هیچ وقت نمی خواستم که جوجه خان رو مجبور به کاری بکنم.ولی همین صبر و آرامش باعث شد که اونم منو بخواد.
بعد از اون با هم دوتایی صیغه خوندیم.چون ما قبلش هم خوب ناخودآگاه یه روابطی با هم داشتیم ولی هیچ وقت ازدواجی نبودیم.ولی وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم خواستیم که دیگه محرم باشیم.من اون موقع بابام زنده بود ولی با اعتقاد خودم اونقدر سلامت عقلی و شعور داشتم که احتیاجی به اجازه پدر برای صیغه نداشته باشم.چون بعضی از آقایون هم اجازه رو جزو قوانین میدونن نه جزو شرع.
ما 20 بهمن 88 باهم صیغه خوندیم(البته دقیق یادم نیست ولی فکر کنم همین بود).بعد از اون صیغه ما خیلی عوض شدیم و دیگه با تمام وجود عاشق هم شدیم چون واقعا حس مالکیت رو احساس می کردیم.اولش یه ماه یه ماه بود.ولی بعدش شد 6 ماه.وقتی هم که بعله برون کردیم و دائیم خواست صیغه بخونه ما خودمون محرم بودیم واسه همین با بدبختی به دایی فهموندیم که صیغه کردیم قبلا.یعنی گفتیم چون باهم می خواستیم بریم لباس و اینا بخریم صیغه کردیم که محرم باشیم.اونم یه لبخندی زد که یعنی خر خودتونین.آخه دلیل مسخره ای بود ولی خوب دلیل بهتر از این هم سراغ نداشتیم.بعدش بهم گفت ای زرنگ بی شرف حقا که به خودم رفتی.
الآن که به قبل نگاه می کنم می بینم از نظر آرامش و صبر و اینا اون موقع ها خیلی بهتر از الآن بودم و باید خیلی سعی کنم تا بتونم به آرامش اون موقع ها برسم.باید همه ی وجودم آرامش باشه تا بتونم عشقم رو برای همیشه زنده نگه دارم.
اینم از داستان آشنایی ما بطور خلاصه.این وسط ها 1000 تا اتفاقای ریز و درشت دیگه هم افتاد که دیگه تو پست هام هست و میتونید بخونید.
دیگه از کت و کول افتادم.هر نقطه تاریکی وجود داشت که نتونستم درس توضیح بدم بگین که براتون بنویسم یاهر چیز دیگه ای که فکر می کنید نگفتم.
اینم به احترام دوستایی که اینجا رو می خونن و خواستن که آشناییمون رو بدونن.